کفزمین ترک خورد و شیشههای پنجره در اثر موج ناشی از برخورد بین شمشیر شوان یوان و دوتیغه تیز زامبی تکاملیافته خرد شدند.
گروه چهارنفره از دوستان درنهایت با دیدن مردی که جرأت کرده بود وارد خوابگاهزنانه شود و تعداد زیادی از موجودات خطرناک را برای رسیدن به این مکان کشته بود، کمی از اینکه او تنها یکفرد دو یا سهسال کوچکتر از خودشان است تعجبکردند.
بااینحال، بزرگترین شگفتی زمانی بود که دیدند این مردجوان واقعاً قدرت مبارزه برای پابهپا جنگیدن با هیولایی بسیار عجیب و وحشتناک مانند آن زامبی با پوستآبی و چشمانسبز را دارد. نه… درواقع از روی حالت صورتش بهنظر میآمد دست بالاتر را داشته باشد.
وو ییجون و دوستانش با بهیادآوردن آن سرعت وحشتناکی که او با آن از دروازه عبور کرده بود و از آن قدرت وحشتناکی که به اندازه کافیی قدرتمند بود که میتوانست بدون لمسکردن زمین آن را بشکافد شگفتزده شدند.
البته آنچه چهاردختر بیش از همه احساس کردند امید بود. امید به زندهماندن، امید به رهایی از این زندان که بهشت بود امّا درعینحال برای آنها جهنم بود.
امّا درواقع بای زهمین در این نبرد، دست برتر را داشت… تقریباً تاحدی که بر دشمن خود غلبه کرد.
درحالیکه بای زهمین درحال شمشیربازی با زامبی تکاملیافته بود، چنین کلماتی را زیرلب زمزمه کرد: «این چیز یکم ضعیف نیست؟»
او به چهاردوست که در گوشهای جمع شده بودند توجه نکرده بود، زیرا اگرچه درحالحاضر دست بالاتر را داشت امّا یک لغزش به قیمت جانش تمام میشد.
لیلیث با تنبلی پاسخ داد: «قضیه این نیست که این موجود ضعیفه، درواقع، اون زامبی خیلی قویه. مشکل تویی. بعد از شکست دادن سوسک سوزان مرتبهول تو بی
اول قدرتت تقویت زیادی پیدا کرد… تازشم، بین موجودات تکاملیافته یه تفاوتهایی تو قدرت و نوع و همچنین سبک مبارزه هست.»
بای زهمین قبل از لگدزدن به زامبی تکاملیافته، سر تکان داد و باعث شد که تقریباً از پنجره بیافتد. او بالاخره به هدفش رسیده بود، حالا فقط باید یکلحظه آنجا منتظر میماند.
البته چنین چیزی آسان نبود زیرا زامبی تکاملیافته مدام درحال حرکت بود و با چابکی خود باعث سردرد شدن بای زهمین شده بود.
صدای لیلیث دوباره بهگوش رسید: «بعدشم، بای زهمین… وضعیت فعلیت… احتمال داره بهخاطر جوری که بدنت کار میکنه رو داری دستکاری میکنی یه صدمههایی ببینی.»
«چی-»
بای زهمین میخواست منظورش را از این کلمات بپرسد که ناگهان قیافهاش تغییر کرد و کمی غرغر کرد.
قطره کوچکی از خون از گوشه دهانش سُرخورد و او را ماتومبهوت کرد.
جریان چه بود…؟ زامبی تکاملیافته حتی یکبار هم نتوانسته بود او را بزند، چطور ناگهان خونریزی کرد؟ علاوهبراین، رگهای او ناگهان بهشدت شروع به داغ شدن کردند، گویی بهجای خون، گدازههای سوزان درون آنها جاری است!
لیلیث اخمهایش را درهم کشید و نگرانی در چشمانش جرقه زد: «بهت گفتم. تو بهخاطر شناخت طبیعیت از فیزیولوژی انسان و مهارت دستکاری خونت نزدیک بهساختن یک مهارت قابل فعال شدن هستی ولی بهنظر میاد داری یهچیزی رو جا میندازی… باید کنترل آدرنالینی که تو رگات جریان داره رو با کنترل خونت متوقف کنی یا دردش بدتر میشه و ممکنه صدمه جدی بهت وارد شه.»
درحالیکه آدرنالین تاحد زیادی مفید بود، اما فقط درصورتیکه باسرعت عادی جریان داشت و بدن میتوانست به چنین تحریکی پاسخ دهد. بدن بای زهمین پساز جذب این همه قدرتروح چندین برابر تقویت شده بود، بنابراین، سرعت «طبیعی» که آدرنالین او به طور طبیعی حرکت میکرد نیز چندین برابر سریعتر از یک فردمعمولی بود… بااینحال، بای زهمین با دستکاری خون خود آن سرعت را مجبور به دوبرابر شدن کرده بود.
بای زهمین پاسخی نداد، اما چشمانش برق زد و نشانهای از اراده در آنها نمایان شد.
اگر او از طریق جریان خونش کنترل ادرنالینش را متوقف میکرد، آنوقت این آدرنالین به زودی ناپدید میشد زیرا ترس اولیهای که احساس کرده بود پس از کتک زدن زامبی تکاملیافته ناپدید شده بود. اگر مادهای که واکنشها و سرعت آنها را افزایش میداد ناپدید میشد، بای زهمین هیچ اطمینانی نداشت که بتواند حملات زامبیهای تکاملیافته را متوقف کند.
سرعت زامبی تکامل یافته برای بای زهمین فعلی بسیار زیاد بود و اگر او نمیتوانست از خود در برابر حملات آن دفاع کند، قدرت برتر او بیفایده بود.
علاوهبراین، او انگیزه دیگری داشت… بای زهمین در حالی که از پهلو به لیلیث نگاه می کرد مخفیانه آهی کشید.
همهچیز عواقبی داشت و او برای رسیدن به اهدافش حاضر بود برخی از آنها را متحمل شود. گاهیاوقات، زندگی چنین بود؛ که در آن ضرر و زیان دو روی یکسکه هستند.
* * *
-درهمینحال، در ساختمانی در چند دهمتری خوابگاه زنانه-
چن هه و شانگگوان بینگ شو در نزدیکی یکپنجره بزرگ شکسته در طبقه بالای ساختمان ایستاده بودند. چن هه با دست چپش کمان خود را گرفته بود و یک جفت دستکش لاستیکی در دست راستش بسته بود تا چوبیخی را که شانگگوان بینگ شو ساخته بود نگه دارد. با وجود اینکه بینگ شو دما را کنترل میکرد، میتوان دید که دست چن هه بهدلیل سردی کمی می لرزد.
کابل فیبر کربنی متصل به چوب یخ از پنجره بیرون افتاده بود و چند متر دورتر روی زمین، لیانگ پنگ را میتوان دید که سر دیگر کابل را با دو دست خود گرفته است.
هرسه به پنجرههای طبقه چهارم خوابگاه زنان خیره شده بودند، با اینکه بای زهمین گفته بود که زامبی را به یکی از آن پنجرهها میکشاند، اما غیرممکن بود که بتوان تشخیص داد که کدام پنجره خواهد بود.
شانگگوان بینگ شو ناگهان متوجه چیز عجیبی شد و دست آزاد خود را برای نشاندادن آن مکان به چن هه بلند کرد: «اونجاست.»
«فهمیدم.»
چن هه سرش را تکان داد و درحالیکه یکحالت تیراندازی حرفهای که درطول سالها به کمال رسیده و به آن عادت کرده بود اتخاذ میکرد، بهسرعت چوبیخی را روی کمانش گذاشت.
شانگگوان بینگ شو قبل از اینکه بهجلو برود و برای آمادهشدن برای مبارزه از پنجره بیرون بپرد، لحظهای به او نگاه کرد. درحالیکه او میتوانست از دور حمله کند، اما هرچه هدفش دورتر باشد، باید ساختههای یخییش را بیشتر در هوا کنترل کند و بهدلیلاینکه هیچ مهارت کنترل اجسامی نداشت، مجبور به مصرف مقادیر نجومی مانا بود. بنابراین، او چارهای جز نزدیکشدن تاحد امکان را نداشت.
نگاه چن هه برای لحظهای از هدف دور شد و به شانگگوان بینگ شو نگاه کرد که بهنظر میرسید در هوا شناور است و مانند یک پرییخی جاودانه معلق است.
درآخر، سرش را تکان داد و سریع تمرکز کرد.
«تکون نخور…»
او درحالیکه چشمانش را ریز میکرد زمزمه کرد. در فاصله چند متری، چن هه توانست پشت زامبی عجیبوغریب با پوستآبی را درست همانطور که مینگ شویی شویی توصیف کرده بود، تشخیص دهد. او همچنین میتوانست بدن بای زهمین را ببیند که دائماً چشمک میزند و درگیر جنگی سخت بود که در آن بهنظر میرسید شمشیرها دائماً با یکدیگر برخورد میکردند.
چن هه دوباره برای هیچکس خاصی زمزمه نکرد و قبل از اینکه چنگش را روی سیم کمان رها کند چشمانش به سردی برق زد: «تو چنگمی.»
چوبیخی تبدیل به تیری شده بود که باسرعت حیرتانگیزی حرکت میکرد و درعرض یک یا دو ثانیه بههدف خود برخورد کرده بود.مد او دست بالاتر را د
قسمت 53: دو روی یکسکه
بنگ!
کفزمین ترک خورد و شیشههای پنجره در اثر موج ناشی از برخورد بین شمشیر شوان یوان و دوتیغه تیز زامبی تکاملیافته خرد شدند.
گروه چهارنفره از دوستان درنهایت با دیدن مردی که جرأت کرده بود وارد خوابگاهزنانه شود و تعداد زیادی از موجودات خطرناک را برای رسیدن به این مکان کشته بود، کمی از اینکه او تنها یکفرد دو یا سهسال کوچکتر از خودشان است تعجبکردند.
بااینحال، بزرگترین شگفتی زمانی بود که دیدند این مردجوان واقعاً قدرت مبارزه برای پابهپا جنگیدن با هیولایی بسیار عجیب و وحشتناک مانند آن زامبی با پوستآبی و چشمانسبز را دارد. نه… درواقع از روی حالت صورتش بهنظر میآمد دست بالاتر را داشته باشد.
وو ییجون و دوستانش با بهیادآوردن آن سرعت وحشتناکی که او با آن از دروازه عبور کرده بود و از آن قدرت وحشتناکی که به اندازه کافیی قدرتمند بود که میتوانست بدون لمسکردن زمین آن را بشکافد شگفتزده شدند.
البته آنچه چهاردختر بیش از همه احساس کردند امید بود. امید به زندهماندن، امید به رهایی از این زندان که بهشت بود امّا درعینحال برای آنها جهنم بود.
امّا درواقع بای زهمین در این نبرد، دست برتر را داشت… تقریباً تاحدی که بر دشمن خود غلبه کرد.
درحالیکه بای زهمین درحال شمشیربازی با زامبی تکاملیافته بود، چنین کلماتی را زیرلب زمزمه کرد: «این چیز یکم ضعیف نیست؟»
او به چهاردوست که در گوشهای جمع شده بودند توجه نکرده بود، زیرا اگرچه درحالحاضر دست بالاتر را داشت امّا یک لغزش به قیمت جانش تمام میشد.
لیلیث با تنبلی پاسخ داد: «قضیه این نیست که این موجود ضعیفه، درواقع، اون زامبی خیلی قویه. مشکل تویی. بعد از شکست دادن سوسک سوزان مرتبهول تو بی
اول قدرتت تقویت زیادی پیدا کرد… تازشم، بین موجودات تکاملیافته یه تفاوتهایی تو قدرت و نوع و همچنین سبک مبارزه هست.»
بای زهمین قبل از لگدزدن به زامبی تکاملیافته، سر تکان داد و باعث شد که تقریباً از پنجره بیافتد. او بالاخره به هدفش رسیده بود، حالا فقط باید یکلحظه آنجا منتظر میماند.
البته چنین چیزی آسان نبود زیرا زامبی تکاملیافته مدام درحال حرکت بود و با چابکی خود باعث سردرد شدن بای زهمین شده بود.
صدای لیلیث دوباره بهگوش رسید: «بعدشم، بای زهمین… وضعیت فعلیت… احتمال داره بهخاطر جوری که بدنت کار میکنه رو داری دستکاری میکنی یه صدمههایی ببینی.»
«چی-»
بای زهمین میخواست منظورش را از این کلمات بپرسد که ناگهان قیافهاش تغییر کرد و کمی غرغر کرد.
قطره کوچکی از خون از گوشه دهانش سُرخورد و او را ماتومبهوت کرد.
جریان چه بود…؟ زامبی تکاملیافته حتی یکبار هم نتوانسته بود او را بزند، چطور ناگهان خونریزی کرد؟ علاوهبراین، رگهای او ناگهان بهشدت شروع به داغ شدن کردند، گویی بهجای خون، گدازههای سوزان درون آنها جاری است!
لیلیث اخمهایش را درهم کشید و نگرانی در چشمانش جرقه زد: «بهت گفتم. تو بهخاطر شناخت طبیعیت از فیزیولوژی انسان و مهارت دستکاری خونت نزدیک بهساختن یک مهارت قابل فعال شدن هستی ولی بهنظر میاد داری یهچیزی رو جا میندازی… باید کنترل آدرنالینی که تو رگات جریان داره رو با کنترل خونت متوقف کنی یا دردش بدتر میشه و ممکنه صدمه جدی بهت وارد شه.»
درحالیکه آدرنالین تاحد زیادی مفید بود، اما فقط درصورتیکه باسرعت عادی جریان داشت و بدن میتوانست به چنین تحریکی پاسخ دهد. بدن بای زهمین پساز جذب این همه قدرتروح چندین برابر تقویت شده بود، بنابراین، سرعت «طبیعی» که آدرنالین او به طور طبیعی حرکت میکرد نیز چندین برابر سریعتر از یک فردمعمولی بود… بااینحال، بای زهمین با دستکاری خون خود آن سرعت را مجبور به دوبرابر شدن کرده بود.
بای زهمین پاسخی نداد، اما چشمانش برق زد و نشانهای از اراده در آنها نمایان شد.
اگر او از طریق جریان خونش کنترل ادرنالینش را متوقف میکرد، آنوقت این آدرنالین به زودی ناپدید میشد زیرا ترس اولیهای که احساس کرده بود پس از کتک زدن زامبی تکاملیافته ناپدید شده بود. اگر مادهای که واکنشها و سرعت آنها را افزایش میداد ناپدید میشد، بای زهمین هیچ اطمینانی نداشت که بتواند حملات زامبیهای تکاملیافته را متوقف کند.
سرعت زامبی تکامل یافته برای بای زهمین فعلی بسیار زیاد بود و اگر او نمیتوانست از خود در برابر حملات آن دفاع کند، قدرت برتر او بیفایده بود.
علاوهبراین، او انگیزه دیگری داشت… بای زهمین در حالی که از پهلو به لیلیث نگاه می کرد مخفیانه آهی کشید.
همهچیز عواقبی داشت و او برای رسیدن به اهدافش حاضر بود برخی از آنها را متحمل شود. گاهیاوقات، زندگی چنین بود؛ که در آن ضرر و زیان دو روی یکسکه هستند.
* * *
-درهمینحال، در ساختمانی در چند دهمتری خوابگاه زنانه-
چن هه و شانگگوان بینگ شو در نزدیکی یکپنجره بزرگ شکسته در طبقه بالای ساختمان ایستاده بودند. چن هه با دست چپش کمان خود را گرفته بود و یک جفت دستکش لاستیکی در دست راستش بسته بود تا چوبیخی را که شانگگوان بینگ شو ساخته بود نگه دارد. با وجود اینکه بینگ شو دما را کنترل میکرد، میتوان دید که دست چن هه بهدلیل سردی کمی می لرزد.
کابل فیبر کربنی متصل به چوب یخ از پنجره بیرون افتاده بود و چند متر دورتر روی زمین، لیانگ پنگ را میتوان دید که سر دیگر کابل را با دو دست خود گرفته است.
هرسه به پنجرههای طبقه چهارم خوابگاه زنان خیره شده بودند، با اینکه بای زهمین گفته بود که زامبی را به یکی از آن پنجرهها میکشاند، اما غیرممکن بود که بتوان تشخیص داد که کدام پنجره خواهد بود.
شانگگوان بینگ شو ناگهان متوجه چیز عجیبی شد و دست آزاد خود را برای نشاندادن آن مکان به چن هه بلند کرد: «اونجاست.»
«فهمیدم.»
چن هه سرش را تکان داد و درحالیکه یکحالت تیراندازی حرفهای که درطول سالها به کمال رسیده و به آن عادت کرده بود اتخاذ میکرد، بهسرعت چوبیخی را روی کمانش گذاشت.
شانگگوان بینگ شو قبل از اینکه بهجلو برود و برای آمادهشدن برای مبارزه از پنجره بیرون بپرد، لحظهای به او نگاه کرد. درحالیکه او میتوانست از دور حمله کند، اما هرچه هدفش دورتر باشد، باید ساختههای یخییش را بیشتر در هوا کنترل کند و بهدلیلاینکه هیچ مهارت کنترل اجسامی نداشت، مجبور به مصرف مقادیر نجومی مانا بود. بنابراین، او چارهای جز نزدیکشدن تاحد امکان را نداشت.
نگاه چن هه برای لحظهای از هدف دور شد و به شانگگوان بینگ شو نگاه کرد که بهنظر میرسید در هوا شناور است و مانند یک پرییخی جاودانه معلق است.
درآخر، سرش را تکان داد و سریع تمرکز کرد.
«تکون نخور…»
او درحالیکه چشمانش را ریز میکرد زمزمه کرد. در فاصله چند متری، چن هه توانست پشت زامبی عجیبوغریب با پوستآبی را درست همانطور که مینگ شویی شویی توصیف کرده بود، تشخیص دهد. او همچنین میتوانست بدن بای زهمین را ببیند که دائماً چشمک میزند و درگیر جنگی سخت بود که در آن بهنظر میرسید شمشیرها دائماً با یکدیگر برخورد میکردند.
چن هه دوباره برای هیچکس خاصی زمزمه نکرد و قبل از اینکه چنگش را روی سیم کمان رها کند چشمانش به سردی برق زد: «تو چنگمی.»
چوبیخی تبدیل به تیری شده بود که باسرعت حیرتانگیزی حرکت میکرد و درعرض یک یا دو ثانیه بههدف خود برخورد کرده بود.مد او دست بالاتر را د