ورود عضویت
Blood warlock – 2
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 55: نبرد به پایان رسیده و دین‌ها حل‌وفصل شده

رویارویی شانگوان، لیانگ پنگ و چن هه با زامبی آبی کوتاه بود، در مجموع فقط دو یا سه ثانیه به طول انجامید. هرچند، همین دو سه ثانیه کافی بود تا هرکدام بفهمند دشمن مقابلشان تا چه اندازه قدرتمند است.

در واقع، فقط لیانگ پنگ توانسته بود یک بار با موفقیت به زامبی عجیب ضربه بزند و تنها دلیلی که موفق به انجام این کار شد این بود که زامبی در هوا قرار داشت و به این ترتیب قادر نبود از خود دفاع کند و سرانجام درد شدیدی متحمل شد.

تنها چند ثانیه گذشته بود اما در آن زمان کوتاه و اندک، نزدیک بود زندگی یکی از قوی‌ترین مبارزان تکامل‌یافته گروه پر بکشد و برود.

بیش از حد قوی و بی‌اندازه وحشتناک! این فکری بود که در سر آن سه نفر می‌گذشت.

سووش!

زامبی آبی بای زه‌مین را دید که به‌سمت آن می‌دود و با سرعتی زیاد حرکت می‌کند. موجود آلوده می‌دانست مقابله با او آن را به خطر می‌اندازد، بنابراین سعی کرد از فرصت استفاده کند و پا به فرار بگذارد.

آیا هوش این موجود لعنتی از قبل در سطح پایه بود؟ بای زه‌مین با فکر کردن به چنین زامبی سریعی که در شب‌ها منتظر فرصتی برای حمله است، احساس کرد موهای تنش سیخ می‌شود.

«بسه! نمی‌تونیم اجازه بدیم از دستمون در بره!» بای زه‌مین دندان‌هایش را به هم فشرد و سرعتش را به حداکثر رساند. اگرچه او هنوز امتیازات وضعیت آزاد داشت و می‌توانست هر زمان که بخواهد آنها را به چابکی اضافه کند، مگر اینکه واقعا لازم بود، او تمایلی نداشت آن‌ها را به این سادگی هدر دهد.

زامبی تکامل‌یافته که سعی بر فرار داشت، به سمتی که شانگوان در آن بود می‌‌دوید، بنابراین هنگامی که روبه‌‌روی او رسید و او را دید که جلوی راهش قرار گرفته است، این موجود به شکل عجیبی فریاد کشید و با تیغه‌اش به طرف پائین ضربه زد.

با دیدن مقاصد زامبی، رنگ از رخسار چن هه پرید و پاهایش بی‌‌حس شدند زیرا متوجه شد نه تنها فرصتی برای عکس‌‌العمل ندارد بلکه نمی‌‌تواند کاری جز تماشای اینکه جان عزیزش در خطر است انجام دهد.

حتی بای زه‌‌مین که سریع‌‌ترین فرد گروه بود توانایی طی کردن چنین مسافت زیادی را در کوتاه مدت نداشت و حداقل یکی دو ثانیه‌‌ی دیگر مورد نیازش بود.

اما چیزی که در دیدگان همه ظاهر شد این نبود که بدن زیبای شانگوان به دو نیم تقسیم شود.

جرنگ!

پس از شنیدن صدای کوبیدن فلز به فلز، همه زیبای یخی را دیدند که یک خنجر کوچک خمیده را از سرش بالا آورده است. تیغه‌‌ی زامبی تکامل‌‌یافته بزرگ بود اما شانگوان عملا از چنین سلاح تیغه‌‌ای کوچکی برای مقابله با حمله‌‌ی او استفاده کرده بود!

به‌‌علاوه، از محکم گرفتن خنجر و حالت سرد چهره‌‌اش، حتی یک احمق هم می‌توانست بفهمد که این شانس نیست و او قطعا یک فرد آموزش دیده و ماهر در مبارزات نزدیک است!

بای زه‌‌مین جلوی خودش را نگرفت و با صدای بلند تحسین کرد: «عالیه! شانگوان همون‌‌جا نگهش دار!» در لحظه‌‌ی بعد، او به پشت زامبی رسید و شمشیر خود را سریعا برای اجرای یک ضربه‌‌ی اریب بالا برد.

زامبی تکامل‌‌یافته سعی کرد دور خود بچرخد تا حمله‌‌ی بای زه‌‌مین را متوقف کند، اما شانگوان به او اجازه نداد کاری که قصدش داشت را انجام دهد. او بدنش را به جلو خم کرد و تمام قدرتش را به کار گرفت تا زامبی را وادار کند در جای خود بایستد؛ به واسطه‌‌ی قدرت زامبی که علی‌‌الخصوص بالا نبود، او مجبور به عقب‌‌نشینی نشد و به‌‌نظر می‌‌رسید می‌‌تواند در یک نبرد نزدیک در موضع خود بایستد.

ضربه!

در آخرین لحظه و درست قبل از اینکه سر خود را از دست بدهد، زامبی تکامل‌‌یافته بدن خود را با زاویه‌‌ای عجیب کج کرد و باعث شد ضربه سریع بای زه‌‌مین به هدف نخورد. هرچند، به این معنی نبود که موجود آسیبی ندیده است.

فریاد!

یک فریاد با صدای بلند به شکل غیرقابل کنترلی از دهان زامبی‌‌تکامل یافته خارج شد. بازوی چپ آن به همراه بخشی از دنده‌‌هایش کاملا کنده شده بود. خون مانند فواره‌‌ای بی‌‌پایان و برخلاف معمول شروع به فوران کرده بود، آشکار بود که برعکس زامبی‌‌های معمولی که از درد یا مرگ نمی‌‌ترسیدند، این زامبی می‌‌تواند درد زیادی را احساس کند.

هنگامی که زامبی تکامل‌‌یافته از درد می‌پیچید، شانگوان از این فرصت استفاده کرد، و با دست آزاد خود، از تمام مانا برای ساختن یک شمشیر یخی استفاده کرد. صورتش مثل یک ملافه سفید شد و احساس کرد دنیایش دورش می‌‌چرخد؛ با این وجود، او لب‌‌هایش را گاز گرفت و باعث خونریزی‌‌شان شد و با چاقو به سمت جلو ضربه زد.

شمشیر یخی که با تمام مانا ساخته شده بود، بدن زامبی تکامل‌‌یافته را بدون هیچ مشکلی سوراخ کرد. شکم این موجود شکافته شد و بدنش از درون شروع به یخ زدن کرد و شدیدا مانع حرکاتش شد!

جانور شدیدا غرش می‌‌کرد و سعی بر آزاد شدن داشت، اما این آخرین مبارزه‌‌اش بود.

بای زه‌‌مین از شتاب حمله قبلی‌‌اش برای انجام یک چرخش کامل استفاده کرد و یک ضربه‌‌ی افقی زد. این بار، به لطف کمک شانگوان، زامبی تکامل یافته نه توانایی و نه شانس اجتناب از حمله داشت.

سر زامبی به سمت آسمان پرتاب شد و پس از آن با ضربه‌ای محکم به زمین افتاد و دو یا سه بار غلت خورد. اندکی پس از آن، بدن زامبی تکامل‌‌یافته‌‌ی بی‌‌سر به پهلو افتاد و خون تیره به شکل غیرقابل کنترلی به بیرون فوران کرد و فقط در عرض چند ثانیه، زمین را کاملا پوشاند.

چهار گوی انرژی از بدن زامبی بیرون آمد و هر گوی وارد بدن هر شخص شد. چن هه و لیانگ پنگ متشابه بودند، شانگوان دو یا سه برابر درخشان‌تر بود و بای زه‌‌مین از آنها چندین برابر درخشان‌تر بود.

چن هه سرانجام آهی از سر آسودگی کشید و قلبش که به نظر می‌رسید می‌‌خواست از دهانش بیرون بیاید، توانست آرام بگیرد.

لیانگ پنگ هنوز خشکش زده بود و ظاهرا قادر به واکنش نبود. این نیز با توجه به اینکه کل نبرد کمتر از پنج ثانیه به طول انجامیده بود طبیعی به شمار می‌‌آمد، و اگر دخالت به موقع اعضای گروهش نبود، زندگی‌‌اش فقط یک تار مو تا پایان فاصله داشت.

به‌‌نظر می‌رسید شانگوان همچنان در موضع جنگی قرار دارد زیرا هنوز محکم خنجر را چسبیده بود. این خنجر دقیقا همان گنجینه‌‌ی معمولی بود که بای زه‌‌مین قبلا به او داده بود. منحنی‌‌های بزرگش در همان حال که با چشمان کاملا باز به جلو نگاه می‌‌کرد بالا و پایین می‌‌رفتند و چهره‌‌ی رنگ‌‌پریده‌‌اش او را شدیدا رقت‌‌انگیز نشان می‌‌داد.

از سوی دیگر، بای زه‌مین بالاخره توانست ماهیچه‌‌های خود را شل کند و در دل نفسی از سر آسودگی بکشد. در حالی که درست بود که او در طول مبارزه دست بالا را داشت، اما واقعیت این بود که زندگی او همیشه در لب مرز بوده زیرا انجام کوچک‌‌ترین اشتباهی به مرگ کاملش ختم می‌‌شد.

-اوفو!

بای زه‌‌مین پس از اینکه مهارت دستکاری خون را غیرفعال کرد و از دستکاری جریان خون خود دست کشید، دهان خود را با یک دست پوشاند و مقداری خون تازه به کف دستش تف کرد.

«هـ.. هی…» به‌‌نظر می‌‌رسید شانگوان سرانجام از خواب بیدار شده و پی برد پیروزی از آن آنهاست. هرچند، با دیدن قطرات خونی که از درز انگشتان او می‌ریخت، نتوانست جلوی اندکی گشاد شدن چشمانش را بگیرد.

بای زه‌‌مین در تلاش برای تحمل درد بی‌‌وقفه‌‌ی رگ‌‌های خونی‌‌اش دندان‌‌هایش را به هم فشرد و با چشمانی آرام به شانگوان نگاه کرد.

خون گوشه‌‌ی دهانش را با پشت دستش پاک کرد و در همان حال که چشمان تیره‌‌اش به چشمان آبی او دوخته شده بود، آرام گفت: «حالا باهم برابریم. من دیگه بهت دِینی ندارم.»