ورود عضویت
Blood warlock – 2
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 56: تفاوت‌های بین گذشته و زمان حال

«اه؟ ببخشید، نشنیدم چی گفتی.» شانگوان ابروهایش را کمی در هم کشید و اندکی نزدیک‌تر، به جلو خم شد.

او وانمود نمی‌کرد چیزی نشنیده است، مشکل این بود که او واقعا نشنیده بود! از آنجایی که بای زه‌مین به دلیل دردی که احساس می‌کرد با صدای خیلی کمی صحبت کرده بود و خود شانگوان در نتیجه‌ی از دست دادن ناگهانی تمام مانا، دچار خستگی ذهنی شده بود، در اثر این اتفاقات در چیزی که یکی می‌خواست بگوید و دیگری می‌خواست بشنود مشکلی پیش آمد.

بای زه‌مین قبل از اینکه سرش را تکان دهد، لحظه‌ای به او نگاه کرد و سپس آرام گفت: «چیزی نیست.»

به هر حال نیازی نبود به او چیزی بگوید. با توجه به اینکه تا این اندازه باهوش بود، او احتمالا از قبل این را می‌دانست.

شانگوان به بحث قبلی ادامه نداد و در عوض به خونی که از دست او می‌چکید نگاه کرد و پرسید: «ضمنا، حالت خوبه؟»

«نیازی به نگرانی نیست، چیز مهمی به حساب نمی‌آد.» بای زه‌مین دستش را تکان داد و به گونه‌ای رفتار کرد که انگار چیزی نیست.

در واقع، به جز دردی که از رگ‌های خونی‌اش می‌آمد، تا زمانی که مراقب باشد و یکی دو روز جریان خونش را به زور کنترل نکند، باید خوب شود.

«فهمیدم.» شانگوان سرش را تکان داد و دیگر سوالی نپرسید.

چن هه در همان لحظه از جایش بلند شد و به دو نفر نگاه کرد. «هی، شماها! هردوتون خوبید؟»

بای زه‌مین به او نگاه کرد و با دیدن اینکه چگونه چشمانش به شانگوان خیره شده است، نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.

این شخص واقعا تابلو بود…

اگرچه چن هه از آن دو ‌پرسید، این کار را در واقع از روی ادب و اینکه همه‌ی آنها یک تیم بودند انجام داد. اما بای زه‌مین می‌توانست ببیند نگرانی واقعی این کماندار خوش‌تیپ، زیبایی یخی است که لباس سفید بر تن دارد.

«به جز خستگی مانا هیچ مشکلی ندارم.» شانگوان سرش را به آرامی تکان داد و نتوانست دوباره با اخم به خون سرخ روی دست بای زه‌مین نگاه نکند.

«منم خوبم.» بای زه‌مین همان پاسخ را داد و توجهش را از آنها برگرداند و به لیانگ پنگ نگاه کرد. «هی، گنده‌بک. حالت خوبه؟»

لیانگ پنگ که انگار خشکش زده بود بی‌صدا ایستاده بود، به‌نظر می‌رسید با صحبت‌های بای زه‌مین از خواب بیدار شد. او همه را از زیر نگاهش گذراند تا اینکه سرانجام با نگاهی پیچیده به شانگوان خیره شد.

در پایان، مرد چکشی آهی کشید و بدون اینکه چیزی بگوید آنجا را ترک کرد.

ظاهرا نبرد قبلی برای او یک غافلگیری بزرگ بود، علی‌الخصوص با توجه به اینکه چقدر به مرگ نزدیک شده بود و تا چه اندازه در مقابل زامبی تکامل‌یافته درمانده بود.

مکان چنان ساکت ماند که گویی هر سه در افکار خود غوطه‌ور بودند. سرانجام پس از آنچه که به‌نظر می‌رسید یک ابدیت ناجور است، چن هه به بای زه‌مین که به شکلی معمولی در آنجا ایستاده بود و گویا چیزی را بررسی می‌کرد، نگاه کرد و پرسید: «بای زه‌مین، سوسک غول‌پیکر قبلا… واقعا تنهایی شکستش دادی؟»

بای زه‌مین به آرامی و بدون توجه زیاد به او پاسخ داد: «آره… با این حال اون زمان سخت‌تر بود. اون سوسک قوی‌تر بود و من اون موقع ضعیف‌تر بودم.» به دیوار تکیه داد و شروع به خواندن پیام‌هایی کرد که به شکل حروف سبز رنگی در شبکیه‌ی چشمش قرار داشتند و هیچ‌کس جز او نمی‌توانست آن را ببیند.

با شنیدن سخنان غیرجدی او، با دانستن اینکه سوسک فیل غول‌پیکر حتی از زامبی سر بریده‌ی روی زمین وحشتناک‌تر است و به یاد وضعیت اسفناک سه روز پیش بای زه‌مین افتاد، چن هه نتوانست در حالی که چشمانش با نوعی تلخی و حسادت می‌درخشید آهی نکشد.

چن هه همیشه از زمان جوانی به عنوان یک استعداد برجسته مورد ستایش قرار گرفته بود. مهم نبود نمرات، ورزش، رفتار، شخصیت، ظاهر یا موقعیت اجتماعی باشد… چن هه اساسا تمام این‌ها را داشت.

قبل از اینکه ثبت روح به سیاره‌ی زمین برسد، چن هه حتی نمی‌دانست شخصی به نام بای زه‌مین در این دنیا وجود دارد. اما این هم طبیعی بود، هرچه باشد شخصی که بای زه‌مین نام داشت چیز خاصی نبود.

دانشجوی سال سومی که به سختی نمرات مورد نیاز برای ورود به این دانشگاه را کسب کرده بود، از خانواده‌ای در قشر متوسط در‌آمد، در حالی که به عنوان کارمند یک تعمیرگاه اتوموبیل کار می‌کرد در شغل آهنگری نیز فعالیت داشت و ظاهرش فقط متوسط بود.

بای زه‌مین هیچ‌کس را نیز نزدیک به خود نداشت، در حالی که چن هه همیشه توسط انواع و اقسام مردم مانند ستاره‌هایی که ماه را محاصره کرده‌اند، احاطه شده بود.

تفاوت بین این دو بسیار زیاد بود، می‌شد آن را به اندازه‌ی فاصله‌ی بین آسمان و زمین در نظر گرفت.

اما اکنون چطور؟ پس از آمدن ثبت روح به این دنیا، چن هه متوجه شد بای زه‌مین به جز ظاهر و پیشینه‌اش که هنوز نمی‌دانست به وجودش ادامه می‌دهد یا نه، به‌طرز شگفت‌آوری برتر است.

این چیزی بود که او از قبل می‌دانست اما ناخودآگاه نادیده گرفته بود یا تمایلی به پذیرفتنش نداشت. با این حال، پس از مبارزه‌ی امروز با چیائو لانگ و پس از نبرد نهایی با زامبی تکامل‌یافته، چن هه در نهایت واقعیت را پذیرفت.

این دنیا واقعا تغییر کرده بود و گذشته فقط همان بود، گذشته.

شانگوان به دوست دوران کودکی‌اش که عبوس و غمگین به‌نظر می‌رسید اما در عین حال کمی بهتر شده بود نگاه کرد، و مطمئن نبود او به چه چیزی فکر می‌کند. در آخر اولین چیزی که به ذهنش رسید را گفت: «چن هه. اون پرتاب خوبی بود.»

چن هه برای چند ثانیه به او نگاه کرد و به هر اینچ صورتش به گونه‌ای خیره شد که گویی می‌خواهد تمام جزئیات را در حافظه‌اش جای دهد. در نهایت لبخندی زد و سرش را تکان داد: «همین‌طوره.»

شانگوان بدون هیچ حرفی برای گفتن به بای زه‌مین نگاه کرد و سگرمه‌هایش در هم رفت و دید که او هنوز تماما اطراف را نادیده می‌گیرد…

در حقیقت، به‌نظر می‌رسید او وجود آن دو را فراموش کرده است، زیرا انگار در حال حاضر با صدای آهسته با خودش صحبت می‌کرد.

این شخص دیوانه شده بود؟ شانگوان نتوانست اجازه ندهد قبل از اینکه به زور این فکر را از بین ببرد چنین چیزی در ذهنش نگذرد.

در پایان، او به گوی‌های کنار جسد زامبی نگاه کرد و دوباره نگاهش را به سمت بای زه‌مین برگرداند. «بای زه‌مین، واقعا حالت خوبه؟»

«آه؟» بای زمین پلک زد و گیج به آن دو نفر نگاه کرد.

او طبیعتا دیوانه نشده بود. فقط این بود که او در حال گفت‌وگوی کوچکی با لیلیث درباره‌ی اینکه بعدا چه کاری انجام دهد بود و آن‌قدر در دلش هیجان داشت که در نهایت وجود شانگوان و چن هه را فراموش کرد؛ در واقع، چیزی که فراموش کرده بود بسیار مهم طلقی می‌شد!

شانگوان برای لحظه‌ای به او نگاه کرد و با دیده چهره‌ی سراسیمه‌ی او نتوانست سرش را تکان ندهد. در آخر به زمین اشاره کرد و با صدایی بی‌تفاوت گفت: «باید با این چیزها چیکار کنیم؟ منظورم سهم‌هاست.»

بای زه‌مین به نقطه‌ای که شانگوان به آن اشاره کرده بود نگاه کرد و با دیدن گوی‌های درخشان که روی زمین افتاده بودند، تقریبا می‌خواست با صدای بلند فریاد بزند.

یک گوی قرمز معادل یک گنجینه‌ی معمولی، یک گوی نارنجی معادل یک گنجینه‌ی درجه کمیاب و یک گوی زرد معادل یک گنجینه‌ی درجه جادویی.

سه گوی که شامل سه گنجینه بود!