از آنجایی که لیانگ پنگ کمی ناراحت شده بود و ظاهرا چیزهای زیادی برای فکر کردن داشت، فقط سه نفر حضور داشتند. دقیقا همان مقدار گوی که زامبی تکاملیافته این بار انداخته بود.
این عمل انجام شده کارها را آسانتر کرده بود، زیرا در غیر این صورت تقسیم غنائم دشوار میشد. اگرچه این احتمال وجود داشت که لیانگ پنگ از سهم خود دست بکشد تا کمتر احساس مدیون بودن کند، اما حتمی نبود که چنین چیزی رخ دهد.
هرچه باشد قلب انسان غیرقابل پیشبینی است.
از این گذشته… بای زهمین نمیدانست آیا شانگوان و چن هه از وجود گویها و نحوهی دستهبندی آنها براساس رنگهایشان مطلع هستند یا خیر. آیا خوب نیست تا آنجا که ممکن است از آن دانش استفاده کند؟
هرچند، این صرفا یک فکر زودگذر بود، زیرا بای زهمین میدانست فریب دادن دو شخص در مقابلش کار آسانی نیست؛ چن هه و شانگگوان بینگ دو فرد فوقالعاده باهوش بودند، به خصوص که آن زن نه تنها باهوش بود، بلکه مانند یک روباه حیلهگر بود.
همچنین، هنگامی که به او نگاه کرد، دید که شانگوان نیز به او خیره شده است.
بای زهمین ناگهان گفت: «من رنگ زرد رو دوست دارم.»
چن هه و شانگوان به شکل عجیبی به هم نگاه کردند و سپس شانگوان نگاهش را به او برگرداند و با لبخند گفت: «منم عاشق رنگ زردم.»
بای زهمین از قبل به لبخند روباه کوچک حیلهگر روبهرویش مصون بود. در عوض لبخند دوستانهای به او زد و ادامه داد: «خب، بد شد. با توجه به اینکه سهم من بیشتره حدس میزنم بیشرم باشم و گوی زرد رو بردارم.»
بای زهمین در دل تمسخر کرد: میخوای باهام بازیهای حیلهگری انجام بدی؟ هنوز خیلی خامی!
در واقع، لبخند شانگگوان بینگ در یک چشم به هم زدن ناپدید شد و او با همان نگاه بیتفاوت همیشه به بای زهمین خیره شد و در همان حال با دهانش صدایی از سر نارضایتی ایجاد کرد و چیزی را زمزمه کرد که احتمالا فقط خودش میتوانست آن را بفهمد.
بای زهمین بدون اینکه بیشتر از این حرفی بزند جلو رفت و گوی زرد را با شادمانی برداشت. این دومین گوی زرد او و در نتیجه دومین گنجینهی درجه جادوییاش بود، چطور میتوانست در دل هیجانزده نشود؟
بای زهمین پس از برداشتن گوی به شانگوان و چن هی نگاه کرد و به آرامی توضیح داد: «گوی قرمز شامل گنجینهی درجه معمولی و گوی نارنجی دارای یه گنجینهی درجه کمیابه. با اینکه فکر میکنم کاملا معلومه ولی گنجینهی معمولی از گنجینهی کمیاب پائینتره… با این حال هر دوشون چیز خوبیان، خودتون تصمیم میگیرید کی چی برداره.»
با شنیدن توضیحات بای زهمین و پس از اینکه چند لحظه سکوت بر فضا حاکم بود، چن هه به شانگوان نگاه کرد و دستانش را تکان داد و گفت: «بینگ شو، تو گنجینهی کمیاب رو برمیداری. من نتونستم در طول نبرد کار زیادی انجام بدم تنها به میلهی یخی که درست کردی تیراندازی کردم، سهمم از لیانگ پنگ هم کمتره… اون حداقل تونست یکی از تیغههای اون موجود رو بشکنه.»
شانگوان آداب را رها کرد و بدون اینکه حرفی بزند سر تکان داد. در نقطهای مشخص، او و بای زهمین هدف اصلی یکسانی داشتند؛ زنده ماندن. برای اینکه زنده بماند و از پا نیفتد و سپس توسط یک موجود عجیب بلعیده نشود، او به قدرت نیاز داشت و گنجینهها بیشک راه خوبی برای بهدست آوردن چنین قدرتی بودند. حتی اگر قدرت خارجی بود، گنجینهها میتوانستند به آنها کمک کنند تا دشمنان قدرتمندتری را شکست دهند که به او این امکان را میداد تا مقدار بیشتری از قدرت روح خالص را جذب کند.
هرکدام بدون اینکه حرفی بزنند، غنائم پیروزی مربوط به خود را برداشتند تا بعدا بهشان نگاه کنند و آنها را مورد بررسی قرار دهند.
بای زهمین اخم کرد و با گیجی گفت: «بیاین بازرسی از خوابگاه زنونه رو شروع کنیم. حس میکنم چیز عجیبی اونجا وجود داره.»
شانگگوان بینگ بهطرز عجیبی به او نگاه کرد اما چیزی نگفت و قبل از اینکه به سمت ساختمان مجاور حرکت کند سرش را با بیتفاوتی تکان داد.
* * *
بازماندگان تحت حفاظت فو شوفنگ، کای جینگیی و ژونگ ده در ساختمانی همان نزدیکی رها شدند؛ اگرچه هیچ یک از این سه سلاحی که داشتند در سطح گنجینه نبود، با این حال به دلیل اینکه همهی آنها مهارت و آماری حداقل دو یا سه برابر یک فرد معمولی داشتند، هر میلهی آهنی یا چوبی برای مقابله با زامبیها کافی بود.
کاوش دقیقی در خوابگاه زنانه انجام شد و مسئولین آن بای زهمین، چن هه، شانگوان و لیانگ پنگ بودند که قبلا اندکی از افکار منفیشان رهایی یافته بودند.
طبقات پایینتر و دوم فاقد هرگونه نشانهای از زندگی بود. هر دو طبقه در گذشته توسط زامبیها یا چیائو لانگ پاکسازی شده بودند.
در طبقهی سوم تقریبا سی دانشجوی دختر که هنوز زنده بودند پیدا شدند. با این حال، بزرگترین شگفتی این بود که در طبقهی چهارم بیش از یکصد دانشجوی دختر همچنان زنده بودند!
اگرچه همهی آنها ضعیف بودند و برخی از آنها بهنظر میرسید با تمام اتفاقاتی که پیش آمده است کمی مشکل روانی پیدا کردهاند، حداقل آنها هنوز زنده بودند و برخلاف آنهایی که زنده خورده شده بودند فرصت داشتند بهترین زندگی ممکن را داشته باشند.
در یک اتاق در طبقهی چهارم.
«بینگ شو!»
گائو مین به آغوش شانگوان پرید و همانند یک دختر بچه که تمام نارضایتیهایش را پس از آزار دیدن توسط شخصی بزرگتر پیش والدینش خالی میکند، شروع به گریه کرد.
گائو مین از زمانی که لی نا و فان وو برای غلبه بر فشار روانی و گرسنگی که در حال دیوانه کردنشان بود به حمایت ذهنی دائمی نیاز داشتند، عملا ستون گروه خود بود؛ از این گذشته، پشت سر گذاشتن چنین تغییر ناگهانی یک شبِ آسان نبود.
از سوی دیگر، وو ییجون کاملا آرام و ساکت بود، بنابرین تشخیص اینکه به چه چیزی فکر میکند یا حالش خوب است دشوار بود. از این رو، گائو مین مجبور بود نقش ستون را به تنهایی به عهده بگیرد مگر اینکه بخواهد دوستانش را در حال مرگ جلوی چشمانش ببیند.
شانگوان به آرامی پشت دختر که در آغوشش بود را نوازش کرد و آه نامفهومی بیرون داد. «عیبی نداره… حالا همه چیز درست میشه.»
فقط گائو مین نبود، شانگوان توسط لی نا و فان وو نیز مورد هجوم قرار گرفت، بنابراین مجبور شد اندکی برای آرام کردن دوستانش وقت بگذارد. اگرچه آنها تنها سه یا چهار سال پیش باهم آشنا شده بودند، اما رابطهی خیلی نزدیکی داشتند و شانگوان از سالم بودن آنها واقعا خوشحال بود.
چن هه به زن زیبایی که ایستاده بود نگاه کرد و آهی کشید. «ییجون، خوبه که میبینم حالت خوبه. اگه اتفاقی برات میافتاد پدر و پدربزرگت دیوونه میشدن.»
وو ییجون لبخند کوچکی زد و سرش را تکان داد. با وجود اینکه تقریبا یک هفته نمیتوانست درست غذا بخورد، در بهترین وضعیت خود قرار نداشت، لباسهایش تمیز بود و بدنش به لطف دوش خوابگاه بویی همانند گل رز معطر میداد.
دختران هر روز که وارد وان بزرگ میشدند، هربار با دقت بسیار و بدون ایجاد سروصدای زیاد دوش میگرفتند تا باعث جذب زامبیها نشوند. بنابراین، آنها حداقل از این نظر آسوده بودند.
در ابتدا بهخاطر ترس اکراه کردند. اما گرسنگی، محبوسشدگی و اذیت شدن بدنشان که ناشی از عدم امکان دوش آب گرم بود، همه چیز را برایشان سختتر میکرد. بنابراین، پس از دو یا سه روز فراز و نشیب، این چهار نفر تصمیم گرفتند که اگر قرار است بمیرند، دستکم میتوانند یکی از غمهایشان را رهایی بخشند.
قسمت 57: گیاه جهشیافته (1)
از آنجایی که لیانگ پنگ کمی ناراحت شده بود و ظاهرا چیزهای زیادی برای فکر کردن داشت، فقط سه نفر حضور داشتند. دقیقا همان مقدار گوی که زامبی تکاملیافته این بار انداخته بود.
این عمل انجام شده کارها را آسانتر کرده بود، زیرا در غیر این صورت تقسیم غنائم دشوار میشد. اگرچه این احتمال وجود داشت که لیانگ پنگ از سهم خود دست بکشد تا کمتر احساس مدیون بودن کند، اما حتمی نبود که چنین چیزی رخ دهد.
هرچه باشد قلب انسان غیرقابل پیشبینی است.
از این گذشته… بای زهمین نمیدانست آیا شانگوان و چن هه از وجود گویها و نحوهی دستهبندی آنها براساس رنگهایشان مطلع هستند یا خیر. آیا خوب نیست تا آنجا که ممکن است از آن دانش استفاده کند؟
هرچند، این صرفا یک فکر زودگذر بود، زیرا بای زهمین میدانست فریب دادن دو شخص در مقابلش کار آسانی نیست؛ چن هه و شانگگوان بینگ دو فرد فوقالعاده باهوش بودند، به خصوص که آن زن نه تنها باهوش بود، بلکه مانند یک روباه حیلهگر بود.
همچنین، هنگامی که به او نگاه کرد، دید که شانگوان نیز به او خیره شده است.
بای زهمین ناگهان گفت: «من رنگ زرد رو دوست دارم.»
چن هه و شانگوان به شکل عجیبی به هم نگاه کردند و سپس شانگوان نگاهش را به او برگرداند و با لبخند گفت: «منم عاشق رنگ زردم.»
بای زهمین از قبل به لبخند روباه کوچک حیلهگر روبهرویش مصون بود. در عوض لبخند دوستانهای به او زد و ادامه داد: «خب، بد شد. با توجه به اینکه سهم من بیشتره حدس میزنم بیشرم باشم و گوی زرد رو بردارم.»
بای زهمین در دل تمسخر کرد: میخوای باهام بازیهای حیلهگری انجام بدی؟ هنوز خیلی خامی!
در واقع، لبخند شانگگوان بینگ در یک چشم به هم زدن ناپدید شد و او با همان نگاه بیتفاوت همیشه به بای زهمین خیره شد و در همان حال با دهانش صدایی از سر نارضایتی ایجاد کرد و چیزی را زمزمه کرد که احتمالا فقط خودش میتوانست آن را بفهمد.
بای زهمین بدون اینکه بیشتر از این حرفی بزند جلو رفت و گوی زرد را با شادمانی برداشت. این دومین گوی زرد او و در نتیجه دومین گنجینهی درجه جادوییاش بود، چطور میتوانست در دل هیجانزده نشود؟
بای زهمین پس از برداشتن گوی به شانگوان و چن هی نگاه کرد و به آرامی توضیح داد: «گوی قرمز شامل گنجینهی درجه معمولی و گوی نارنجی دارای یه گنجینهی درجه کمیابه. با اینکه فکر میکنم کاملا معلومه ولی گنجینهی معمولی از گنجینهی کمیاب پائینتره… با این حال هر دوشون چیز خوبیان، خودتون تصمیم میگیرید کی چی برداره.»
با شنیدن توضیحات بای زهمین و پس از اینکه چند لحظه سکوت بر فضا حاکم بود، چن هه به شانگوان نگاه کرد و دستانش را تکان داد و گفت: «بینگ شو، تو گنجینهی کمیاب رو برمیداری. من نتونستم در طول نبرد کار زیادی انجام بدم تنها به میلهی یخی که درست کردی تیراندازی کردم، سهمم از لیانگ پنگ هم کمتره… اون حداقل تونست یکی از تیغههای اون موجود رو بشکنه.»
شانگوان آداب را رها کرد و بدون اینکه حرفی بزند سر تکان داد. در نقطهای مشخص، او و بای زهمین هدف اصلی یکسانی داشتند؛ زنده ماندن. برای اینکه زنده بماند و از پا نیفتد و سپس توسط یک موجود عجیب بلعیده نشود، او به قدرت نیاز داشت و گنجینهها بیشک راه خوبی برای بهدست آوردن چنین قدرتی بودند. حتی اگر قدرت خارجی بود، گنجینهها میتوانستند به آنها کمک کنند تا دشمنان قدرتمندتری را شکست دهند که به او این امکان را میداد تا مقدار بیشتری از قدرت روح خالص را جذب کند.
هرکدام بدون اینکه حرفی بزنند، غنائم پیروزی مربوط به خود را برداشتند تا بعدا بهشان نگاه کنند و آنها را مورد بررسی قرار دهند.
بای زهمین اخم کرد و با گیجی گفت: «بیاین بازرسی از خوابگاه زنونه رو شروع کنیم. حس میکنم چیز عجیبی اونجا وجود داره.»
شانگگوان بینگ بهطرز عجیبی به او نگاه کرد اما چیزی نگفت و قبل از اینکه به سمت ساختمان مجاور حرکت کند سرش را با بیتفاوتی تکان داد.
* * *
بازماندگان تحت حفاظت فو شوفنگ، کای جینگیی و ژونگ ده در ساختمانی همان نزدیکی رها شدند؛ اگرچه هیچ یک از این سه سلاحی که داشتند در سطح گنجینه نبود، با این حال به دلیل اینکه همهی آنها مهارت و آماری حداقل دو یا سه برابر یک فرد معمولی داشتند، هر میلهی آهنی یا چوبی برای مقابله با زامبیها کافی بود.
کاوش دقیقی در خوابگاه زنانه انجام شد و مسئولین آن بای زهمین، چن هه، شانگوان و لیانگ پنگ بودند که قبلا اندکی از افکار منفیشان رهایی یافته بودند.
طبقات پایینتر و دوم فاقد هرگونه نشانهای از زندگی بود. هر دو طبقه در گذشته توسط زامبیها یا چیائو لانگ پاکسازی شده بودند.
در طبقهی سوم تقریبا سی دانشجوی دختر که هنوز زنده بودند پیدا شدند. با این حال، بزرگترین شگفتی این بود که در طبقهی چهارم بیش از یکصد دانشجوی دختر همچنان زنده بودند!
اگرچه همهی آنها ضعیف بودند و برخی از آنها بهنظر میرسید با تمام اتفاقاتی که پیش آمده است کمی مشکل روانی پیدا کردهاند، حداقل آنها هنوز زنده بودند و برخلاف آنهایی که زنده خورده شده بودند فرصت داشتند بهترین زندگی ممکن را داشته باشند.
در یک اتاق در طبقهی چهارم.
«بینگ شو!»
گائو مین به آغوش شانگوان پرید و همانند یک دختر بچه که تمام نارضایتیهایش را پس از آزار دیدن توسط شخصی بزرگتر پیش والدینش خالی میکند، شروع به گریه کرد.
گائو مین از زمانی که لی نا و فان وو برای غلبه بر فشار روانی و گرسنگی که در حال دیوانه کردنشان بود به حمایت ذهنی دائمی نیاز داشتند، عملا ستون گروه خود بود؛ از این گذشته، پشت سر گذاشتن چنین تغییر ناگهانی یک شبِ آسان نبود.
از سوی دیگر، وو ییجون کاملا آرام و ساکت بود، بنابرین تشخیص اینکه به چه چیزی فکر میکند یا حالش خوب است دشوار بود. از این رو، گائو مین مجبور بود نقش ستون را به تنهایی به عهده بگیرد مگر اینکه بخواهد دوستانش را در حال مرگ جلوی چشمانش ببیند.
شانگوان به آرامی پشت دختر که در آغوشش بود را نوازش کرد و آه نامفهومی بیرون داد. «عیبی نداره… حالا همه چیز درست میشه.»
فقط گائو مین نبود، شانگوان توسط لی نا و فان وو نیز مورد هجوم قرار گرفت، بنابراین مجبور شد اندکی برای آرام کردن دوستانش وقت بگذارد. اگرچه آنها تنها سه یا چهار سال پیش باهم آشنا شده بودند، اما رابطهی خیلی نزدیکی داشتند و شانگوان از سالم بودن آنها واقعا خوشحال بود.
چن هه به زن زیبایی که ایستاده بود نگاه کرد و آهی کشید. «ییجون، خوبه که میبینم حالت خوبه. اگه اتفاقی برات میافتاد پدر و پدربزرگت دیوونه میشدن.»
وو ییجون لبخند کوچکی زد و سرش را تکان داد. با وجود اینکه تقریبا یک هفته نمیتوانست درست غذا بخورد، در بهترین وضعیت خود قرار نداشت، لباسهایش تمیز بود و بدنش به لطف دوش خوابگاه بویی همانند گل رز معطر میداد.
دختران هر روز که وارد وان بزرگ میشدند، هربار با دقت بسیار و بدون ایجاد سروصدای زیاد دوش میگرفتند تا باعث جذب زامبیها نشوند. بنابراین، آنها حداقل از این نظر آسوده بودند.
در ابتدا بهخاطر ترس اکراه کردند. اما گرسنگی، محبوسشدگی و اذیت شدن بدنشان که ناشی از عدم امکان دوش آب گرم بود، همه چیز را برایشان سختتر میکرد. بنابراین، پس از دو یا سه روز فراز و نشیب، این چهار نفر تصمیم گرفتند که اگر قرار است بمیرند، دستکم میتوانند یکی از غمهایشان را رهایی بخشند.