ورود عضویت
Blood warlock – 2
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 58: گیاه جهش‌یافته (2)

چن هه، شانگوان و وو یی‌جون سه دوستی بودند که به‌خاطر روابط خانوادگی یکدیگر را از دوران کودکی می‌شناختند. این سه نفر تقریبا هم‌سن‌وسال بودند و وو یی‌جون که یک سال جوان‌تر بود کوچک‌ترین عضو گروه به شمار می‌آمد.

دلیل اینکه چن هه پیش از این گفته بود اگر اتفاقی برای وو یی‌جون بیفتد، پدر و پدربزرگش هنگامی که بفهمند دیوانه می‌شوند این بود که در واقع وضعیت او به‌هیچ‌وجه عادی نبود، حتی با اختلاف زیادی از موقعیت خانواده‌ی نظامی چن هه فراتر می‌رفت.

در واقع او نوه‌ی نخست وزیر فعلی چین، وو جیان هونگ بود که به عنوان یکی از هشت مرد قدرتمند در کل کشور شناخته می‌شود. پدرش وو که‌چیان شهردار فعلی منطقه چانگ‌پینگ شهر پکن بود که در مجموع از ده ناحیه تشکیل شده بود.

خانواده‌ی وو یی‌جون نه تنها یکی از وحشتناک‌ترین و قدرتمندترین خانواده‌های سیاسی در سراسر چین بود، بلکه در سال‌های اخیر به دلیل اینکه یکی از عموهای وو یی‌جون به سرعت در رتبه‌های ارتش ارتقا یافته بود، شروع به گسترش در عرصه‌ی نظامی کرده بود.

اصولا، موقعیت وو یی‌جون در گذشته همانند یک شاهزاده خانم کوچک بود و دقیقا به دلیل پیشینه قدرتمند او بود که هیچ‌کس جرات نداشت انگشتی روی او بگذارد، اگرچه تعداد بی‌شماری از مردان جوان برجسته برای خواستگاری از او جمع شده بودند اما تمام آنهایی که جرات کرده بودند تلاشی کنند بدون هیچ اطلاعی ناپدید شده بودند.

اگر او، محبوب‌ترین نوه‌ی دومین مرد قدرتمند در کل چین، محتمل هرگونه واکنش شدید می‌شد؛ اگر ارتش موفق می‌شد بر این مصیبت غلبه کند و دولت مرکزی پابرجا می‌ماند، احتمالا کل کشور توسط خشم خانواده‌ی وو به لرزه در خواهد آمد… حتی پرتاب کلاهک‌های هسته‌ای روی زامبی‌ها نیز غیرممکن نبود!

* * *

بای زه‌مین برای دقایقی بیرون اتاق ایستاده بود و از گوشه‌ای تجدید دیدار دوستان گروه را تماشا می‌کرد. اشک‌های درد و تسکین و همچنین گریه‌ی خفه‌ی سه دختر اطراف شانگوان در نگاهش بود… همان‌طور که به تمام این‌ها نگاه کرد، سرش را به آرامی تکان داد و آرام رفت.

در همان حال که بی‌صدا در راهرو قدم می‌زد، سکوتی که حتی صدای قدم‌هایش شنیده نمی‌شد، زن زیبایی که در کنارش او را همراهی می‌کرد سرش را کج کرد و با کنجکاوی پرسید: «داری حسودی می‌کنی؟»

«هان؟» بای زمین با ابروهای بالا رفته به او نگاه کرد و در جواب پرسید: «دیوونه که نشدی ملکه‌ی زیبا؟»

«خجالتی نباش، فقط قبولش کن~»

خوشبختانه کسی در آنجا حضور نداشت، در غیر این صورت ممکن بود صحنه‌ی سرگرم‌کننده مبارزه‌ی مرد جوانی را ببینند که گویی کاملا دیوانه شده است و با به ظاهر پوچی می‌جنگد.

* * *

پس از اینکه گائو مین و سه نفر دیگر را آرام کرد و به آنها اجازه داد چیزی سبک بخورند تا معده‌شان باز شود، شانگوان به وو یی‌جون که در حال نوشیدن شیر پاکتی همراه با نان کلوچه‌ای بود، نزدیک شد و لبخندی واقعی زد که عملا نادر به شمار می‌آمد. «وو یی‌جون خوشحالم می‌بینم سالم و سلامتی.»

وو یی‌جون نیز لبخندی واقعی را متقابلا نشان داد و در همان حین که با نگاهی آسوده اما تا حدودی پیچیده به او نگاه کرد گفت: «با اینکه می‌دونستم چون تویی مشکلی برات پیش نمی‌آد، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر قوی بشی.»

پیش از این، پس از اندکی اطمینان از ورودی اتاق، وو یی‌جون نتوانست به پنجره نزدیک نشود، سرانجام با چشمان خود شاهد نبرد کوتاه اما خطرناک گروه چهار نفره در برابر زامبی عجیب با پوست آبی بود. او دیده بود که شانگوان چگونه یخ را ایجاد و آن را کنترل می‌کند که گویی یک الهه است، بنابراین نمی‌توانست نسبت به او احساس حسادت نداشته باشد.

هرچه باشد، در حینی که شانگوان توانایی و قدرت دفاع از خود را به‌دست آورده است، وو یی‌جون تنها می‌توانست برای زنده ماندن در این اتاق کوچک پنهان شود.

به‌نظر می‌رسید شانگوان می‌دانست دوست خوبش در چه فکری است. اما سرش را تکان داد و آهی آرام کشید و با صدایی تا حدودی غمگین که کاملا با لحن معمولا سرد و استوار او در تضاد بود، توضیح داد: «نه. راستش فقط خوش‌شانس بودم… اون‌موقع شیائو بای به موجودی عجیب تبدیل شد ولی قبل از اینکه بتونه حرکت کنه انگار سر جاش خشکش زد… از فرصت استفاده کردم و با چاقو بهش ضربه زدم.»

شیائو بای در حقیقت همان خرگوش سفید کوچکی بود که مادر شانگوان به او داده بود و او آن را واقعا بسیار دوست داشت. شیائو بای یک خرگوش نسبتا پیر بود که بیش از پنج سال همراهش بود. اما مانا روی او تاثیر گذاشته بود و در نهایت بدنش جهش یافت و با استفاده از لحظه‌ای که متوجه شد چیزی اشتباه است، آن را کشت و بدین ترتیب مهارت یخ ساز خود را به‌دست آورد.

وو یی‌جون بالاخره متوجه شد و با چشمانی همدرد به او نگاه کرد. «که این‌طور.. بابت این معذرت می‌خوام.»

وو یی‌جون به عنوان بهترین دوست و آشنای دوران کودکی‌اش، می‌دانست شیائو بای تا چه اندازه برایش مهم است و اهمیت آن خرگوش در قلبش را می‌دانست. این واقعیت که شانگوان شجاعت و عزم این را داشت که بدون تردید به زندگی او پایان دهد، چیزی بود که افراد زیادی قادر به انجام آن نیستند.

«بگذریم…» وو یی‌جون در تلاش بود حال‌وهوای تا حدودی آرام شانگوان را تغییر دهد، در حال تلاش برای تغییر حال و هوای تا حدی آرام شانگوان و همچنین مدتی بود که می‌خواست سوالش را بپرسد، سرانجام به اطراف نگاه کرد و با گیجی پرسید: «مرد با شمشیر و کت سیاه اولی همراهت نیست؟ اون با مرد ریشو و اون چکش بزرگه رفت؟»

با شنیدن سوال او، گائو مین، لی نا و فان وو به شانگوان و چن هه نگاه کردند و در انتظار پاسخ بودند.

از آنجایی که بای زه‌مین در گوشه‌ای بیرون از اتاق مانده بود، چهار دختر او را ندیده بودند و فکر می‌کردند در حال انجام کار دیگری است. در حالی که درست بود به دلیل اینکه آنها دوستان دوران کودکی بودند، به خصوص وو یی‌جون از دیدن دوستان خود خوشحال بودند، و در همان حال درست بود که آنها از دیدن اینکه چن هه و شانگوان به‌نظر می‌رسید افراد قدرتمندتری شده‌اند شگفت‌زده شدند، کسی که بیشترین تاثیر را در ذهن چهار دختر گذاشته بود، کسی بود که مخفیانه وارد خوابگاه شده بود و با کشتن، راهش را به اینجا باز کرده بود.

این امر مخصوصا در مورد وو یی‌جون صادق بود. او دیده بود که چگونه بای زه‌مین تنها کسی بود که می‌توانست با آن زامبی آبی مبارزه کند، بنابراین برداشتش از او بهترین بود. از این رو، با ندیدن او در اینجا نمی‌توانست متعجب نشود.

با توجه به قدرتی که داشت، قطعا باید یکی از رهبران می‌بود. اما او در آن زمان کجا بود؟

چن هه پلک زد و حیرت‌زده به اطراف نگاه کرد و گفت: «اوه؟ الان که گفتی… مگه چند دقیقه پیش پشت سرمون نبود؟ چطور یه دفعه غیبش زد؟»

شانگوان نیز حرفی برای گفتن نداشت. پس از اینکه نگاهی به اطراف انداخت و او را در جایی ندید، نتوانست دندان‌هایش را به هم فشار ندهد و در همان حین با صدای آهسته‌ای گلایه کرد: «این آدم… واقعا مثل یه اسب غیرقابل کنترله. مگه قبلا همه قبول نکردیم باهم حرکت کنیم؟»