وو ییجون کمی متعجب شد و با کنجکاوی پرسید: «اوه؟ به نظر میاد شما بچهها گروه خیلی صمیمی نیستین؟»
چن هه با لبخندی زورکی پاسخ داد: «خب… اینجوری نیست که باهم بد کنار میایم. فقط اینکه اون یکم… خاصه. اون معمولاً تو یه گوشه میشینه و بهنظر میرسه تمایلی نداره با کسی صحبت کنه. واسه همین، نزدیک شدن بهش سخته…»
وو ییجون درحالیکه به شانگوان نگاه میکرد به شوخی گفت: «اون حتی با وجود شاهدخت بینگ شو هم دور میمونه؟»
هردو در نوع خود زنان زیبایی بودند. فقط زیبایی هر دوی آنها متفاوت بود. اگر شانگوان یک الهه زیبای یخی بود که خالص و دور از دسترس به نظر میرسید، پس وو ییجون بیشتر شبیه یک الهه زیبا و سرسخت با رفتاری بازیگوش و ملایمتر بود.
شانگوان بهعنوان زیبای شمارهیک در کل دانشگاه شناخته میشد و وو ییجون در رتبهدوم قرار داشت. بااینحال، این بهاین دلیل بود که شانگوان خواستگاران و تحسینکنندگان بیشتری داشت، اما وو ییجون نیز توسط مردان بیشماری که فکر میکردند او زیباتر است مورد محبت قرار میگرفت.
چن هه قبل از اینکه با تردید پاسخ دهد، لحظهای به شانگوان نگاه کرد: «این… درواقع، بهنظر نمیاد بهطور خاصی بینگ شو نگاه کنه… شاید یه دو*سدختر داره؟ یا شایدم فقط جذبش نشده؟ از همه اینها گذشته، قبل از اینکه کل دنیا عوض شه اون برای ما یک فرد ناشناس بود برای همین زیاد ازش چیزی نمیدونیم.»
وو ییجون لبخند مرموزی زد و موضوع را بیشتر ادامه نداد: «همم… کی میدونه.»
شانگوان قبل از اینکه بچرخد و بدون انتظار برای شنیدن پاسخ به سمت در خروجی حرکت کند، آهی کشید: «بهتره بریم اون یارو رو پیدا کنیم.»
او هنوز بهیاد داشت که بای هزمین گفتهبود که احتمال دارد چیز عجیبی در این ساختمان وجود داشته باشد. این دقیقاً دلیلی بود که همه آنها قبل از ناپدیدشدن ناگهانی او توافق کرده بودند که با یکدیگر حرکت کنند.
چن هه و گروه چهارنفره دوستان بهسرعت بهدنبال او رفتند و بنابراین گروه ششنفره شروعبه بازرسی اتاقبهاتاقِ طبقهچهارم کردند.
* * *
از سویدیگر، در یکی از اتاقهای طبقهچهارم، فردی که گروه شانگوان بهدنبال او بودند، درحالحاضر با نگاهی کنجکاوانه بهصحنه مقابل خود نگاه میکرد.
پیش از این، دلیل اینکه بای زهمین مشکوک شده بود که رفتار زامبی تکاملیافته با پوستآبی مشکل دارد، این بود که رفتار این موجود بسیار متفاوت از بقیه زامبیهایی بود که تاکنون با آنها روبرو شده بود.
زامبیهای معمولی هیچ دیدی نداشتند، فقط غریزه، صدا و بویی برای یافتن طعمه برای بلعیدن داشتند. هر زمان که یک موجودزنده در محدوده تشخیص آنها ظاهر میشد، زامبیها بدون توجه به قوی یا ضعیف بودن طرفمقابل و تنها با فکر خوردن گوشت آنها و نوشیدن خون آنها با قاطعیت بهسمت آنمکان پیش میرفتند.
بااینحال، زامبی پوستآبی تقریباً با همه اینها در تضاد بود.
فاز اول این نقشه نهتنها ایجاد سروصدا برای جذب زامبیهای معمولی و سایر موجودات از اطراف بود، بلکه این بود که زامبی تکاملیافته را از ساختمان بیرون بکشند و با یکدیگر به آن حمله کند. بااینحال، زامبی تکاملیافته هر چقدر هم که شیشهها را شکستند بیرون نیامد.
درواقع، حتی زمانیکه بای زهمین پس از زدن لگدی بلند به درب ورودی وارد خوابگاهزنان شد، این موجود آبیپوست هنوز از جاییکه در آن بود حرکت نکرده بود و تنها زمانیکه بای زهمین به طبقهچهارم رسید، حرکت کرد.
با توجه به سرعت زامبی تکاملیافته، اگر چیائو لانگ زمانیکه توسط آن تعقیب میشد تصمیم به فرار میگرفت، قضیه دشوار میشد. بااینحال، زامبی تکامل یافته پساز بیروننداختن انداختنش او را شکار نکرده و بهسادگی در داخل ساختمان مانده بود.
اما بای زهمین انتظار چنین چیزی را نداشت….
او درحالیکه اخمی بر صورت داشت بادقت به گیاه جلوی چشمانش نگاه میکرد و با گیجی پرسید: «این دیگه قراره چی باشه؟»
این گیاه کوچکی بود، به اندازهای کوچک که بتوان آن را در جیب شلوارش حمل کرد، زیرا به سختی به ارتفاع یک کف دست میرسید. برگهای آن سبز طبیعی بود، اما نکته عجیب این بود که گویهای ریزِ سبزِ روشن و قرمز از برخی از برگها آویزان بود.
گویهای سبز کوچک بودند، فقط بهاندازه نصف ناخنانگشت بودند و بهسختی پنجتا از آنها وجود داشت. از طرفدیگر، گویهای قرمز کمی بزرگتر بودند، تقریباً به اندازه یک ناخن کامل و همچنین کمیابتر بودند، زیرا فقط دوعدد از آنها وجود داشت.
لیلیث به او نزدیک شد و همانطور که با حوصله توضیح میداد با نوک انگشت بینقص خود گیاه را لمس کرد: «اون یک گیاه جهشیافتست. بعد از رسیدن ثبتروح به بقیه دنیاها و با حرکتمانا یا ظهور منبع قدرت ذکر شده، موجوداتزنده مختلف مجبور به تکامل میشن. این چیزیه که تو از قبل میدونستی، مگهنه؟»
بای زهمین سرش را تکان داد و به چشمان او خیره شد، ظاهراً در آن شرابقرمز که مانند یاقوت میدرخشد گم شدهبود: «آره، قبلاً توضیح داده بودی.»
لیلیث ادامه داد: «خوبه. ولی شکلهای مختلفی از تکامل وجود داره و همه موجوداتزنده قادر به تحمل فشار مانایی که وارد بدنشون میشه نیستن… بذار اینجوری توضیح بدم؛ اون زامبیهایی که تو خیابونا بیداد میکنن موجوداتزندهای هستن که نتونستن با مانای وارد شده به بدنشون و اتحاد ویروسهای مختلف سازگار بشن و بهش غلبه کنن… این ویروسها برای اینکه کشته نشن، متحد شدند تا یک ویروس واگیردار جدید تشکیل بدن. نمیدونم چرا این اتفاق رخ داده چون هر جهان، یک جهان با احتمالات متفاوته و دقیقاً معلوم نیست که عملکرد یا دلیل این وجود به اسم ثبتروح چیه… درواقع، معلوم نیست که از همون اول هدفی وجود داشته یا نه.»
بای زهمین با تامل سرش را پایین انداخت و قبل از اینکه دوباره سرش را بلند کند تا در چشمان لیلیث نگاه کند و بهآرامی سرش را تکان دهد، چند دقیقهای ساکت ایستاد تا اطلاعات جدید را هضم و درک کند.
لیلیث با دیدن سر تکاندادن او سرانجام به نقطهای رسید که این گفتگو برای آن شروع شدهبود: «برای گیاهان هم همچین اتفاقی افتاده. بعضی گیاهان موفق میشن تا با مانا سازگار شن و میتونن تبدیل به هیولاهای ترسناکی بشن و بقیه گیاهان، مثل این یکی، مثل زامبیهای اون بیرون متفاوت جهش پیدا میکنن… بعضی از این گیاهان میتونن میوههایی داشته باشن که به بدن نفع میرسونن و بقیشون میتونن میوههایی داشته باشن که بدن یک موجودزنده رو بعد از مصرفش منفجر و تبدیل به هزار تیکش کنن.»
بای زهمین بالاخره متوجه شد و نگاه در فکر فرو رفتهاش به گیاه کوچک افتاد: «متوجهم.»
درحالحاضر، او 80 درصد مطمئن بود که این گیاه جهشیافته کوچک و عجیبوغریب، گنج خوبی است. دلیل این فکر از آنجا ناشی میشود که زامبی تکاملیافته قطعاً به دلیل وجود این گیاه نمیخواست این مکان را ترک کند و از آنجایی که زامبیها هنوز هوشکافی بهدست نیاورده بودند، آن موجود هرگز بهفکر ریشهکن کردن گیاه و جابجایی آن بهمکانی دیگر نبود.
قسمت 59: گیاه جهشیافته (بخش 3 – آخر)
وو ییجون کمی متعجب شد و با کنجکاوی پرسید: «اوه؟ به نظر میاد شما بچهها گروه خیلی صمیمی نیستین؟»
چن هه با لبخندی زورکی پاسخ داد: «خب… اینجوری نیست که باهم بد کنار میایم. فقط اینکه اون یکم… خاصه. اون معمولاً تو یه گوشه میشینه و بهنظر میرسه تمایلی نداره با کسی صحبت کنه. واسه همین، نزدیک شدن بهش سخته…»
وو ییجون درحالیکه به شانگوان نگاه میکرد به شوخی گفت: «اون حتی با وجود شاهدخت بینگ شو هم دور میمونه؟»
هردو در نوع خود زنان زیبایی بودند. فقط زیبایی هر دوی آنها متفاوت بود. اگر شانگوان یک الهه زیبای یخی بود که خالص و دور از دسترس به نظر میرسید، پس وو ییجون بیشتر شبیه یک الهه زیبا و سرسخت با رفتاری بازیگوش و ملایمتر بود.
شانگوان بهعنوان زیبای شمارهیک در کل دانشگاه شناخته میشد و وو ییجون در رتبهدوم قرار داشت. بااینحال، این بهاین دلیل بود که شانگوان خواستگاران و تحسینکنندگان بیشتری داشت، اما وو ییجون نیز توسط مردان بیشماری که فکر میکردند او زیباتر است مورد محبت قرار میگرفت.
چن هه قبل از اینکه با تردید پاسخ دهد، لحظهای به شانگوان نگاه کرد: «این… درواقع، بهنظر نمیاد بهطور خاصی بینگ شو نگاه کنه… شاید یه دو*سدختر داره؟ یا شایدم فقط جذبش نشده؟ از همه اینها گذشته، قبل از اینکه کل دنیا عوض شه اون برای ما یک فرد ناشناس بود برای همین زیاد ازش چیزی نمیدونیم.»
وو ییجون لبخند مرموزی زد و موضوع را بیشتر ادامه نداد: «همم… کی میدونه.»
شانگوان قبل از اینکه بچرخد و بدون انتظار برای شنیدن پاسخ به سمت در خروجی حرکت کند، آهی کشید: «بهتره بریم اون یارو رو پیدا کنیم.»
او هنوز بهیاد داشت که بای هزمین گفتهبود که احتمال دارد چیز عجیبی در این ساختمان وجود داشته باشد. این دقیقاً دلیلی بود که همه آنها قبل از ناپدیدشدن ناگهانی او توافق کرده بودند که با یکدیگر حرکت کنند.
چن هه و گروه چهارنفره دوستان بهسرعت بهدنبال او رفتند و بنابراین گروه ششنفره شروعبه بازرسی اتاقبهاتاقِ طبقهچهارم کردند.
* * *
از سویدیگر، در یکی از اتاقهای طبقهچهارم، فردی که گروه شانگوان بهدنبال او بودند، درحالحاضر با نگاهی کنجکاوانه بهصحنه مقابل خود نگاه میکرد.
پیش از این، دلیل اینکه بای زهمین مشکوک شده بود که رفتار زامبی تکاملیافته با پوستآبی مشکل دارد، این بود که رفتار این موجود بسیار متفاوت از بقیه زامبیهایی بود که تاکنون با آنها روبرو شده بود.
زامبیهای معمولی هیچ دیدی نداشتند، فقط غریزه، صدا و بویی برای یافتن طعمه برای بلعیدن داشتند. هر زمان که یک موجودزنده در محدوده تشخیص آنها ظاهر میشد، زامبیها بدون توجه به قوی یا ضعیف بودن طرفمقابل و تنها با فکر خوردن گوشت آنها و نوشیدن خون آنها با قاطعیت بهسمت آنمکان پیش میرفتند.
بااینحال، زامبی پوستآبی تقریباً با همه اینها در تضاد بود.
فاز اول این نقشه نهتنها ایجاد سروصدا برای جذب زامبیهای معمولی و سایر موجودات از اطراف بود، بلکه این بود که زامبی تکاملیافته را از ساختمان بیرون بکشند و با یکدیگر به آن حمله کند. بااینحال، زامبی تکاملیافته هر چقدر هم که شیشهها را شکستند بیرون نیامد.
درواقع، حتی زمانیکه بای زهمین پس از زدن لگدی بلند به درب ورودی وارد خوابگاهزنان شد، این موجود آبیپوست هنوز از جاییکه در آن بود حرکت نکرده بود و تنها زمانیکه بای زهمین به طبقهچهارم رسید، حرکت کرد.
با توجه به سرعت زامبی تکاملیافته، اگر چیائو لانگ زمانیکه توسط آن تعقیب میشد تصمیم به فرار میگرفت، قضیه دشوار میشد. بااینحال، زامبی تکامل یافته پساز بیروننداختن انداختنش او را شکار نکرده و بهسادگی در داخل ساختمان مانده بود.
اما بای زهمین انتظار چنین چیزی را نداشت….
او درحالیکه اخمی بر صورت داشت بادقت به گیاه جلوی چشمانش نگاه میکرد و با گیجی پرسید: «این دیگه قراره چی باشه؟»
این گیاه کوچکی بود، به اندازهای کوچک که بتوان آن را در جیب شلوارش حمل کرد، زیرا به سختی به ارتفاع یک کف دست میرسید. برگهای آن سبز طبیعی بود، اما نکته عجیب این بود که گویهای ریزِ سبزِ روشن و قرمز از برخی از برگها آویزان بود.
گویهای سبز کوچک بودند، فقط بهاندازه نصف ناخنانگشت بودند و بهسختی پنجتا از آنها وجود داشت. از طرفدیگر، گویهای قرمز کمی بزرگتر بودند، تقریباً به اندازه یک ناخن کامل و همچنین کمیابتر بودند، زیرا فقط دوعدد از آنها وجود داشت.
لیلیث به او نزدیک شد و همانطور که با حوصله توضیح میداد با نوک انگشت بینقص خود گیاه را لمس کرد: «اون یک گیاه جهشیافتست. بعد از رسیدن ثبتروح به بقیه دنیاها و با حرکتمانا یا ظهور منبع قدرت ذکر شده، موجوداتزنده مختلف مجبور به تکامل میشن. این چیزیه که تو از قبل میدونستی، مگهنه؟»
بای زهمین سرش را تکان داد و به چشمان او خیره شد، ظاهراً در آن شرابقرمز که مانند یاقوت میدرخشد گم شدهبود: «آره، قبلاً توضیح داده بودی.»
لیلیث ادامه داد: «خوبه. ولی شکلهای مختلفی از تکامل وجود داره و همه موجوداتزنده قادر به تحمل فشار مانایی که وارد بدنشون میشه نیستن… بذار اینجوری توضیح بدم؛ اون زامبیهایی که تو خیابونا بیداد میکنن موجوداتزندهای هستن که نتونستن با مانای وارد شده به بدنشون و اتحاد ویروسهای مختلف سازگار بشن و بهش غلبه کنن… این ویروسها برای اینکه کشته نشن، متحد شدند تا یک ویروس واگیردار جدید تشکیل بدن. نمیدونم چرا این اتفاق رخ داده چون هر جهان، یک جهان با احتمالات متفاوته و دقیقاً معلوم نیست که عملکرد یا دلیل این وجود به اسم ثبتروح چیه… درواقع، معلوم نیست که از همون اول هدفی وجود داشته یا نه.»
بای زهمین با تامل سرش را پایین انداخت و قبل از اینکه دوباره سرش را بلند کند تا در چشمان لیلیث نگاه کند و بهآرامی سرش را تکان دهد، چند دقیقهای ساکت ایستاد تا اطلاعات جدید را هضم و درک کند.
لیلیث با دیدن سر تکاندادن او سرانجام به نقطهای رسید که این گفتگو برای آن شروع شدهبود: «برای گیاهان هم همچین اتفاقی افتاده. بعضی گیاهان موفق میشن تا با مانا سازگار شن و میتونن تبدیل به هیولاهای ترسناکی بشن و بقیه گیاهان، مثل این یکی، مثل زامبیهای اون بیرون متفاوت جهش پیدا میکنن… بعضی از این گیاهان میتونن میوههایی داشته باشن که به بدن نفع میرسونن و بقیشون میتونن میوههایی داشته باشن که بدن یک موجودزنده رو بعد از مصرفش منفجر و تبدیل به هزار تیکش کنن.»
بای زهمین بالاخره متوجه شد و نگاه در فکر فرو رفتهاش به گیاه کوچک افتاد: «متوجهم.»
درحالحاضر، او 80 درصد مطمئن بود که این گیاه جهشیافته کوچک و عجیبوغریب، گنج خوبی است. دلیل این فکر از آنجا ناشی میشود که زامبی تکاملیافته قطعاً به دلیل وجود این گیاه نمیخواست این مکان را ترک کند و از آنجایی که زامبیها هنوز هوشکافی بهدست نیاورده بودند، آن موجود هرگز بهفکر ریشهکن کردن گیاه و جابجایی آن بهمکانی دیگر نبود.