درست بود که زامبی تکاملیافته با پوستآبی پس از فهمیدن اینکه اگر با کل گروه بای زهمین مقابله کند، در نهایت میمیرد، سعی کرده بود فرار کند، امّا این لزوماً به این معنی نیست که یک موجود باهوش است. این احتمالاً فقط یک غریزهنبرد بود، زیرا زامبی تکاملیافته میتوانست حس کند در کدام جنگها میتواند پیروز شود و در کدام جنگها امیدی بهپیروزی نداشت.
از آنجایی که جهان بهنوعی جنگل وحشی تبدیل شده بود، بهراحتی میتوان فرض کرد که زامبی تکاملیافته، بهعنوان یک موجود که رسماً تکاملیافته است، میتواند تا تعداد نسبتاً کمی از زامبیها را فرماندهی کند. این طبیعی بود، همانطور که شیرهای بالغ رهبر دسته بودند و شیرهای کوچکتر یا ضعیفتر را هدایت میکردند.
احتمالاً زامبی تکاملیافته بهدلیل وجود این گیاه جهشیافته نمیخواست زامبیهای دیگر در طبقه چهارم باشند زیرا آن گیاه برای او یک گنج محسوب میشد و احتمالاً نگران بود که این گیاه از او گرفتهشود.
اما مشکلی در مورد این گیاهکوچک وجود داشت و آن این بود که درحالیکه بای زهمین حدود 80٪ مطمئن بود که این گیاه گنج خوبی برای بدن است، 20٪ دیگر چیزی بود که او را از خوردن یکی از میوههای آن باز میداشت.
80٪ در مقابل 20% مقدار قابلتوجهی بالاتر بود، بااینحال آن 20%، 0% نبود و اگر حدس بای زهمین اشتباه بود، همانطور که لیلیث گفته بود، احتمالاً بدن او درنهایت به شکل غبارخونی منفجر میشد و این چیزی بود که او چندان از تصورش خشنود نبود.
آیا مضحک نیست که بهجای اینکه درحال جنگیدن بمیرد، از خوردن چیزی که نمیدانست چیست بمیرد؟ البته اینطور نبود که او قصد مرگ داشته باشد. اما اگر واقعاً مجبور بود بمیرد، چنین مرگ رقتانگیزی را نمیخواست.
بای زهمین به لیلیث نگاه کرد و سرش را خاراند که نمیدانست باید چه کند: «لیلیث، هیچ راهی وجود نداره که بفهمی این گیاه جهشیافته خوبه یا نه؟»
لیلیث شانههایش را بالا انداخت و با صدایی ناتوان گفت: «من یک موجود همهچیز دان نیستم. بای زهمین، همونجور که قبلاً بهت گفتم، هر دنیا بهمعنای یک دنیای متفاوت از احتمالاته و من فقط میتونم با دانشی که در دنیاها مشترکه به تو کمک کنم… دربارهی چیزهای خاص و بومی این دنیا؛ تو خودت باید اونارو کشف کنی.»
بای زهمین قبل از اینکه بهزور لبخند بزند، لحظهای مات و مبهوت شد و سرش را بهآرامی تکان داد.
ولشکن، یه راهی پیدا میکنم. بای زهمین یک بطری خالی را بیرون آورد و از گیاهان دیگر داخل اتاق خاک جمع کرد. سپس بادقت ریشههای گیاه جهشیافته کوچک را برداشت و بهخانه جدیدش منتقل کرد.
بای زهمین با استفاده از نوک تیز دستکشگنج در دست چپ خود چندین سوراخ در بطری پلاستیکی ایجاد کرد و سپس بطری را با گیاه داخل آن در یک جیب کوچک جداگانه از کولهپشتی خود قرار داد و مطمئن شد که قسمت کوچکی را باز گذاشته تا اجازهدهد هوا و پرتوهای نور خورشید نفوذ کنند.
تا زمانیکه به یک مکان امن برسد، این تنها کاری بود که میتوانست بهطور موقت انجام دهد.
«بای زهمین، مگه نگفته بودیم همه باهم حرکت میکنیم؟»
درست زمانی که بای زهمین کنار گذاشتن گیاه کوچک جهشیافته را تمام کرده بود، صدای سرد و بیتفاوتی که حاوی نشانهای از سرزنش بود از ورودی اتاق بهگوش رسید.
حتی بدون برگشتن، بای زهمین از قبل میدانست که آن صدای سرد اما درعینحال آرامبخش متعلق به کیست.
او آهسته از جایش بلند شد و قبل از اینکه برگردد کولهپشتیاش را روی شانهاش انداخت و با لبخندی گفت: «خب، من دیدم بهنظر میاد شماها همدیگرو میشناسین و نمیخواستم ملاقات دلگرمکنندهتونو خراب کنم.»
«تو…»
شانگوان میخواست چیزی بگوید، اما واقعیت این بود که درواقع آنها کسانی بودند که برای مدتطولانی معطل کرده بودند.
«ببخشید! لطفاً یکلحظه وایسین!»
او میخواست آنجا را ترک کند زیرا کاری مهم برای انجام دادن داشت، اما ظاهراً افراد بیشتری میخواستند او را نگه دارند.
بای زهمین با اخم برگشت و به دختری نگاه کرد که نمیدانست دارد با سپاسگزاری به او نگاه میکند.
«من تورو میشناسم؟»
لی نا بهسوی او رفت و درحالیکه در میان اشکهایش از او تشکر میکرد، به شدت تعظیم کرد: «نه… خب، شما منو قبلاً نجات دادین. خیلی خیلی ازتون برای کاری که امروز انجام دادین متشکرم! اگر شما اون زامبیهای وحشتناکو نمیکشتید و اون زامبی پوستآبی رو از ساختمون بیرون نمیکردید… تو اون از اتاق گشنگی میمردم.»
بای زهمین دید که فقط یکدختر نیست، سهنفر دیگر هم سرشان را تکان میدهند و با چشمانی پر از تشکر به او نگاه میکنند. بعد از چند ثانیه بالاخره بهیاد آورد که این دختران همانهایی بودند که در اتاقی حضور داشتند که وقتی زامبی تکاملیافته را با یک لگد به پرواز درآورد، درب آن توسط او شکسته شد.
بای زهمین کمی لبخند زد و درحالیکه به آرامی صحبت میکرد به شانگوان اشاره کرد: «آه، اون؟ اونکه چیزی نبود. اگه میخواین از کسی تشکر کنین، از رئیس انجمن دانشجویی که اونجاست تشکر کنین. من بهش یک لطفی بدهکار بودم و اون از این لطف برای درخواست کمک از من استفاده کرد مگرنه بعید بود که ریسک جنگیدن با اون زامبی تکاملیافته رو به جون بخرم.»
بای زهمین اعتباری را که ناشایست می دانست قائل نشد و مستقیماً به «قهرمان» واقعی در اینجا اشاره کرد. بااینحال، نگاه چهار دوست به او تغییری نکرد… اگرچه بای زهمین با خود فکر کرد که وقتی بفهمند او چند ساعتپیش فردی را زندهزنده به داخل زامبیها انداخته تا خورده شود، این نگاه شکرگزار در چهره آنها باقی خواهد ماند یا نه؟
بههرحال این به آنها مربوط نبود و به او هم آسیبی نمیرساند. هرکس آزاد بود هر کاریکه میخواهد انجام دهد و در این دنیای جدید، حتی بیشتر از آن.
بای زهمین برگشت تا برود ولی چیزی بهیاد آورد و لحظهای مکث کرد: «راستی، شانگوان. فردا من برای خروج از دانشگاه شروع بهپاکسازی یک مسیر در جهت جنوب میکنم.»
شانگوان حتی بدون اینکه او چیز دیگری بگوید میدانست منظورش چیست. او مدتی ساکت ماند، ظاهراً قبل از اینکه دوباره سرش را بلند کند تا به او نگاه کند، چند چیز را در نظر گرفته بود. او بهآرامی گفت: «چرا یکی دو روز صبر نمیکنی؟»
«اوه، چرا اونوقت؟»
بای زهمین کمی گیج اما بدون آنکه عصبانی باشد ابرویی بالا انداخت، زیرا شانگوان زنی بود که 90 درصد مواقع، منطقی و روشن، فکر میکرد. بنابراین او مایل بود به نظرات و عقاید او گوش دهد.
«سوسک عظیمالجثه رو یادته؟ ما هنوز باید ترتیبشو بدیم و درحالیکه پاکسازی یک مسیر کمی زمان میبره، ما حداقل دو روز برای پیدا کردن کسیکه مایل بهچشیدن گوشتش باشه نیاز داریم.»
شانگوان بینگ شو قبل از آنکه ادامه دهد لحظهای مکث کرد،
«تازشم، کلیدای اتوبوسا اونجایی که چیائو لانگ توش اقامت داشت هستش پس اگه بهسمت پارکینگ بریم میتونیم ازشون برای رفتن استفاده کنیم. اما حتی دراین صورت هم باید تنظیماتی رو در پنجره انجام بدیم.»
چشمان بای زهمین با شنیدن دلیل شانگوان کمی روشن شد، زیرا او چیزی شنیده بود که در آنلحظه برای او مهمتر از گوشت سوسک بود.
قسمت 60: نقشههایی برای خروج از دانشگاه
درست بود که زامبی تکاملیافته با پوستآبی پس از فهمیدن اینکه اگر با کل گروه بای زهمین مقابله کند، در نهایت میمیرد، سعی کرده بود فرار کند، امّا این لزوماً به این معنی نیست که یک موجود باهوش است. این احتمالاً فقط یک غریزهنبرد بود، زیرا زامبی تکاملیافته میتوانست حس کند در کدام جنگها میتواند پیروز شود و در کدام جنگها امیدی بهپیروزی نداشت.
از آنجایی که جهان بهنوعی جنگل وحشی تبدیل شده بود، بهراحتی میتوان فرض کرد که زامبی تکاملیافته، بهعنوان یک موجود که رسماً تکاملیافته است، میتواند تا تعداد نسبتاً کمی از زامبیها را فرماندهی کند. این طبیعی بود، همانطور که شیرهای بالغ رهبر دسته بودند و شیرهای کوچکتر یا ضعیفتر را هدایت میکردند.
احتمالاً زامبی تکاملیافته بهدلیل وجود این گیاه جهشیافته نمیخواست زامبیهای دیگر در طبقه چهارم باشند زیرا آن گیاه برای او یک گنج محسوب میشد و احتمالاً نگران بود که این گیاه از او گرفتهشود.
اما مشکلی در مورد این گیاهکوچک وجود داشت و آن این بود که درحالیکه بای زهمین حدود 80٪ مطمئن بود که این گیاه گنج خوبی برای بدن است، 20٪ دیگر چیزی بود که او را از خوردن یکی از میوههای آن باز میداشت.
80٪ در مقابل 20% مقدار قابلتوجهی بالاتر بود، بااینحال آن 20%، 0% نبود و اگر حدس بای زهمین اشتباه بود، همانطور که لیلیث گفته بود، احتمالاً بدن او درنهایت به شکل غبارخونی منفجر میشد و این چیزی بود که او چندان از تصورش خشنود نبود.
آیا مضحک نیست که بهجای اینکه درحال جنگیدن بمیرد، از خوردن چیزی که نمیدانست چیست بمیرد؟ البته اینطور نبود که او قصد مرگ داشته باشد. اما اگر واقعاً مجبور بود بمیرد، چنین مرگ رقتانگیزی را نمیخواست.
بای زهمین به لیلیث نگاه کرد و سرش را خاراند که نمیدانست باید چه کند: «لیلیث، هیچ راهی وجود نداره که بفهمی این گیاه جهشیافته خوبه یا نه؟»
لیلیث شانههایش را بالا انداخت و با صدایی ناتوان گفت: «من یک موجود همهچیز دان نیستم. بای زهمین، همونجور که قبلاً بهت گفتم، هر دنیا بهمعنای یک دنیای متفاوت از احتمالاته و من فقط میتونم با دانشی که در دنیاها مشترکه به تو کمک کنم… دربارهی چیزهای خاص و بومی این دنیا؛ تو خودت باید اونارو کشف کنی.»
بای زهمین قبل از اینکه بهزور لبخند بزند، لحظهای مات و مبهوت شد و سرش را بهآرامی تکان داد.
ولشکن، یه راهی پیدا میکنم. بای زهمین یک بطری خالی را بیرون آورد و از گیاهان دیگر داخل اتاق خاک جمع کرد. سپس بادقت ریشههای گیاه جهشیافته کوچک را برداشت و بهخانه جدیدش منتقل کرد.
بای زهمین با استفاده از نوک تیز دستکشگنج در دست چپ خود چندین سوراخ در بطری پلاستیکی ایجاد کرد و سپس بطری را با گیاه داخل آن در یک جیب کوچک جداگانه از کولهپشتی خود قرار داد و مطمئن شد که قسمت کوچکی را باز گذاشته تا اجازهدهد هوا و پرتوهای نور خورشید نفوذ کنند.
تا زمانیکه به یک مکان امن برسد، این تنها کاری بود که میتوانست بهطور موقت انجام دهد.
«بای زهمین، مگه نگفته بودیم همه باهم حرکت میکنیم؟»
درست زمانی که بای زهمین کنار گذاشتن گیاه کوچک جهشیافته را تمام کرده بود، صدای سرد و بیتفاوتی که حاوی نشانهای از سرزنش بود از ورودی اتاق بهگوش رسید.
حتی بدون برگشتن، بای زهمین از قبل میدانست که آن صدای سرد اما درعینحال آرامبخش متعلق به کیست.
او آهسته از جایش بلند شد و قبل از اینکه برگردد کولهپشتیاش را روی شانهاش انداخت و با لبخندی گفت: «خب، من دیدم بهنظر میاد شماها همدیگرو میشناسین و نمیخواستم ملاقات دلگرمکنندهتونو خراب کنم.»
«تو…»
شانگوان میخواست چیزی بگوید، اما واقعیت این بود که درواقع آنها کسانی بودند که برای مدتطولانی معطل کرده بودند.
«ببخشید! لطفاً یکلحظه وایسین!»
او میخواست آنجا را ترک کند زیرا کاری مهم برای انجام دادن داشت، اما ظاهراً افراد بیشتری میخواستند او را نگه دارند.
بای زهمین با اخم برگشت و به دختری نگاه کرد که نمیدانست دارد با سپاسگزاری به او نگاه میکند.
«من تورو میشناسم؟»
لی نا بهسوی او رفت و درحالیکه در میان اشکهایش از او تشکر میکرد، به شدت تعظیم کرد: «نه… خب، شما منو قبلاً نجات دادین. خیلی خیلی ازتون برای کاری که امروز انجام دادین متشکرم! اگر شما اون زامبیهای وحشتناکو نمیکشتید و اون زامبی پوستآبی رو از ساختمون بیرون نمیکردید… تو اون از اتاق گشنگی میمردم.»
بای زهمین دید که فقط یکدختر نیست، سهنفر دیگر هم سرشان را تکان میدهند و با چشمانی پر از تشکر به او نگاه میکنند. بعد از چند ثانیه بالاخره بهیاد آورد که این دختران همانهایی بودند که در اتاقی حضور داشتند که وقتی زامبی تکاملیافته را با یک لگد به پرواز درآورد، درب آن توسط او شکسته شد.
بای زهمین کمی لبخند زد و درحالیکه به آرامی صحبت میکرد به شانگوان اشاره کرد: «آه، اون؟ اونکه چیزی نبود. اگه میخواین از کسی تشکر کنین، از رئیس انجمن دانشجویی که اونجاست تشکر کنین. من بهش یک لطفی بدهکار بودم و اون از این لطف برای درخواست کمک از من استفاده کرد مگرنه بعید بود که ریسک جنگیدن با اون زامبی تکاملیافته رو به جون بخرم.»
بای زهمین اعتباری را که ناشایست می دانست قائل نشد و مستقیماً به «قهرمان» واقعی در اینجا اشاره کرد. بااینحال، نگاه چهار دوست به او تغییری نکرد… اگرچه بای زهمین با خود فکر کرد که وقتی بفهمند او چند ساعتپیش فردی را زندهزنده به داخل زامبیها انداخته تا خورده شود، این نگاه شکرگزار در چهره آنها باقی خواهد ماند یا نه؟
بههرحال این به آنها مربوط نبود و به او هم آسیبی نمیرساند. هرکس آزاد بود هر کاریکه میخواهد انجام دهد و در این دنیای جدید، حتی بیشتر از آن.
بای زهمین برگشت تا برود ولی چیزی بهیاد آورد و لحظهای مکث کرد: «راستی، شانگوان. فردا من برای خروج از دانشگاه شروع بهپاکسازی یک مسیر در جهت جنوب میکنم.»
شانگوان حتی بدون اینکه او چیز دیگری بگوید میدانست منظورش چیست. او مدتی ساکت ماند، ظاهراً قبل از اینکه دوباره سرش را بلند کند تا به او نگاه کند، چند چیز را در نظر گرفته بود. او بهآرامی گفت: «چرا یکی دو روز صبر نمیکنی؟»
«اوه، چرا اونوقت؟»
بای زهمین کمی گیج اما بدون آنکه عصبانی باشد ابرویی بالا انداخت، زیرا شانگوان زنی بود که 90 درصد مواقع، منطقی و روشن، فکر میکرد. بنابراین او مایل بود به نظرات و عقاید او گوش دهد.
«سوسک عظیمالجثه رو یادته؟ ما هنوز باید ترتیبشو بدیم و درحالیکه پاکسازی یک مسیر کمی زمان میبره، ما حداقل دو روز برای پیدا کردن کسیکه مایل بهچشیدن گوشتش باشه نیاز داریم.»
شانگوان بینگ شو قبل از آنکه ادامه دهد لحظهای مکث کرد،
«تازشم، کلیدای اتوبوسا اونجایی که چیائو لانگ توش اقامت داشت هستش پس اگه بهسمت پارکینگ بریم میتونیم ازشون برای رفتن استفاده کنیم. اما حتی دراین صورت هم باید تنظیماتی رو در پنجره انجام بدیم.»
چشمان بای زهمین با شنیدن دلیل شانگوان کمی روشن شد، زیرا او چیزی شنیده بود که در آنلحظه برای او مهمتر از گوشت سوسک بود.