قسمت 61: رسیدن به سطح 25: انتخاب حرفه و الزامات تکامل! (بخش 1)
بای زهمین میدانست که رسیدن به خانه و ملاقات با خانوادهاش یک چالش واقعی خواهد بود. اگر محوطه دانشگاه بهتنهایی تا آنحد خطرناک بود، پس خیابانها چقدر خطرناک بودند؟ فقط کافی است لحظهای فکر کنیم تا به این نتیجه برسیم که دنیای بیرونی که در آن حیوانات بیداد میکنند و زامبیهای زیاد جمع میشوند بسیار خطرناکتر خواهد بود.
بااینحال، او همچنان باید بدون توجه به عواقب و مشکلات، آن سفر را طی میکرد.
بای زهمین که اکنون قدرت رویارویی با موجودات مرتبهاول را داشت و مانند زمانیکه با سوسک شعله ور میجنگید بینیاز بود، قصد داشت هرچه زودتر دانشگاه را ترک کند.
بااینحال، اکنونکه شانگوان موفق شده بود کلید چند اتوبوس مدرسه را پیدا کند، همهچیز سادهتر بود و او حاضر بود چند روز دیگر صبر کند.
بای زهمین بهطور طبیعی سرش را تکان داد و هیچ مخالفتی با حرفش نکرد: «باشه. ولی بهتره قوانینی که به گروه تحمیل کردیم رو یادت باشه وگرنه باید بخشی از جیرتو خودت حمل کنی.»
بای زهمین بدون اینکه منتظر جوابی بماند، برگشت و بهسمت خروجی ساختمان رفت تا به بقیه بازماندگان بپیوندد.
چن هه زمانیکه به پشت بای زهمین که در انتهای راهرو ناپدید میشد نگاه میکرد نمیدانست بخندد یا گریه کند: «اون کاملاً منو نادیده گرفت… هرچی نباشه منم یکی از مبارزان اصلیم، مگهنه؟ چرا اینو فقط به بینگ شو گفتی؟»
گائو مین، لی نا و فن وو بهطور عجیبی به او نگاه کردند.
وو ییجون به آرامی نیشخندی زد و درحالیکه به راهروی خالی نگاه میکرد آهسته گفت: «معلوم نیست؟ بهخاطر اینکه اون میدونه که اگه بینگ شو با چیزی موافقت کنه پس تو هم میکنی. سادست، مگهنه؟»
سرفه! سرفه!
چن هه کمی سرخ شد و با لبخند تلخی به وو ییجون نگاه کرد که انگار به او میگفت چرا به این صورت این حرف را زده است.
«مسخره بازی رو تموم کنید و بیاین از اینجا بریم بیرون.»
شانگوان قبل از رفتن بهسمت در خروجی از روی خستگی آهی کشید. او واقعاً به یک استراحت شبانه خوب نیاز داشت مگرنه ممکن بود درنهایت از فرسودگی ذهنی از حال برود.
* * *
گروهی از بازماندگان نجاتیافته از ظلم چیائو لانگ و همچنین دانشجویان دختری که از خوابگاهزنانه نجاتیافته بودند بهزودی تحت رهبری بای زهمین، شانگوان، چن هه، لیانگ پنگ، فو شوفنگ، کای جینگیی و ژونگ ده درآمدند. در مورد کانگ لان، چون او فقط مهارت شفابخشی داشت، در این زمان نمیتوانست کار زیادی در مبارزه انجام دهد، بنابراین بای زهمین او را در کنار خود نگه داشت.
از آنجاییکه تنها تعداد کمی از افراد برای محافظت از تعداد زیادی وجود داشتند، گروه چارهای جز آرام حرکت کردن نداشت زیرا چن هه و فو شفنگ برای پاکسازی زامبیهای سرگردانی که ممکن بود مخفیانه وارد شده باشند، پیش میرفتند. اگرچه آنها قبلاً منطقه را پاکسازی کرده بودند، اما این احتمال وجود داشت که برخی از مبتلایان جدید در مجاورت ظاهر شوند.
قبل از حرکت بهسمت سالن ورزشی، گروهی متشکل از سیصد نفر از بازماندگان در همان رستوران قبلی توقف کردند و آن را بهطور کامل تخلیه کردند. درحالحاضر بیش از سیصد نفر درحال حرکت هستند، طبیعی بود که از این فرصت برای جمعآوری هرچه بیشتر غذا استفاده کنند. حتی غذاهای فاسدشدنی نیز توسط بازماندگان گرفته و حمل میشد زیرا با افزایش جمعیت غذایی که سریعتر از بقیه منقضی میشد حداقل میتوانست دو یا سه روز حتی بدون شرایط مراقبت مناسب دوام بیاورد.
لیانگ پنگ و ژونگ ده حتی دو فریزر بزرگ را روی شانههای خود حمل میکردند تا مواد غذایی بیشتری ذخیره کنند و ماندگاری بیشتری داشته باشند. بههمیندلیل، سرعت گروه بیش از قبل کاهش یافت زیرا پس از اینکه مهارت تقویت قدرت ژونگ ده به پایان میرسید باید بیست دقیقه استراحت میکرد؛ هرچه نباشد بدون این مهارت، قدرت ژونگ ده کافی نبود. حتی لیانگ پنگ نیاز داشت گاهی اوقات استراحت کند و فریزرها به آرامی توسط سایر دانشجویان پسر در گروههای چهار یا پنج نفره بارگیری میشد.
هنگامیکه آنها دوباره به سالن ورزشی رسیدند، کارهای زیادی باید انجام میشد، بنابراین حتی اگر خورشید در آستانه غروب بود، کنفرانسی برای بحث در مورد چیزهای مهم برگزار شد.
بای زهمین اخم کرد و درحالیکه بهدیوار تکیه داده بود به آدمهای مقابلش نگاه کرد: «نمیتونیم اینجوری پیش بریم.»
جیا جیائو با کمی سردرگمی در صدایش پرسید: «منظورت چیه؟»
وو ییجون مداخله کرد، اگرچه از نظر فنی هیچنوع قدرتی نداشت، اما او باهوش بود و شانگوان از او حمایت میکرد، بنابراین هیچکس چیزی در مورد آن نگفت: «منظورش اینهکه ما باید از این مکان حرکت کنیم.»
بای زهمین به او نگاه نکرد و درحالیکه بهبیرون نگاه میکرد سر تکان داد.
«درسته. درحالحاضر جمعیتمون بیشتر از پونصد نفره ولی ما حتی تخت کافی نداریم که روش بخوابیم و بعد از خالیکردن خوابگاهزنان فقط دخترا تونستن لباسای جدید گیر بیارن ولی ما مردا هنوز هیچی نداریم.»
چن هه اضافه کرد: «فقط اون نیست. روشنایی تو این مکان ضعیفه و جو کلی افسردهاس. میترسم اگه زیاد اینجا بمونیم بقیه بهخاطر استرس انباشته شده از لحاظ روحی مریض شن.»
گروه کوچک ساکت بودند تا اینکه صدای شانگوان بلند شد: «پس تصویب شد.»
او به بای زهمین نگاه کرد و با صدایی محکم گفت: «تو دو روز، ما آرومآروم بهسمت جنوب حرکت میکنیم. تو این راه ما ساختمانهای اطراف رو پاکسازی میکنیم و چندتا تشک رو از خوابگاه مردان و زنان برمیداریم تا بتونیم روش بخوابیم.»
هیچکس با این ایده مخالفت نکرد و همه با سر تکاندادن رضایت خود را در این مورد اعلام کردند. بای زهمین نیز سرش را تکان داد، زیرا این حرکت با آنچه او برای انجام آن برنامه ریزی کرده بود مطابقت داشت بنابراین بیش از حد انتظارش بود.
بعد از برنامهریزی چند کار، کنفرانس کوچک به پایان رسید و همه رفتند و بای زهمین را در اتاق کمنور تنها گذاشتند.
خب… نهچندان تنها.
«لیلیث، بیا اینو نگاه کن.»
صدایش آهسته بود اما مثل صدای بچههایکوچک هیجانزده بود و حالت عادی و بیتفاوتش هیچجا دیده نمیشد. او روی میزی کنار پنجره نشست و برای زن زیبایی که همیشه در سکوت مراقب اوضاع بود دست تکان داد.
او با یک لبخند واقعی نزدیک شد، زیرا دیدن او که اینقدر هیجانزده رفتار میکند چیز جدیدی برای او بود. لیلیث کنار او نشست و عطر دوستداشتنی گلرز را همراه با تابدادن موهای مشکیش به ارمغان آورد.
او نیشخندی زد و دستش را به سمت او دراز کرد تا به او اشاره کند که آن را بگیرد: «بذار ببینم بچهخوشتیپ.»
این اولینباری بود که بای زهمین مستقیماً بهمیل خود پوست او را لمس میکرد زیرا تنها دو بار قبلی خارج از قدرت تصمیمگیری او بود؛ یکبار او غش کرده بود و امروز.
حالا بای زهمین از نرمی پوستش شگفتزده شده بود. حتی بهترین و گرانترین ابریشم جهان احتمالاً نمیتواند با بافت بینقص دست او مقایسه شود.
بااینحال، بای زهمین زیاد روی این موضوع تمرکز نکرد و چشمانش را بست و روی سوابقی که تاکنون بهدست آورده بود تمرکز کرد.
قدرتروح جذبشده از هر زامبی، از هر سگ جهشیافته، از آن گربه جهشیافتهای که کشتهبود، از سوسک سوزان… تمام سوابق قدرتروحی که او بهدست آورده بود در شبکیه چشمش چشمک زد تا سرانجام بههدفش رسید و متوقف شد.
قسمت 61: رسیدن به سطح 25: انتخاب حرفه و الزامات تکامل! (بخش 1)
بای زهمین میدانست که رسیدن به خانه و ملاقات با خانوادهاش یک چالش واقعی خواهد بود. اگر محوطه دانشگاه بهتنهایی تا آنحد خطرناک بود، پس خیابانها چقدر خطرناک بودند؟ فقط کافی است لحظهای فکر کنیم تا به این نتیجه برسیم که دنیای بیرونی که در آن حیوانات بیداد میکنند و زامبیهای زیاد جمع میشوند بسیار خطرناکتر خواهد بود.
بااینحال، او همچنان باید بدون توجه به عواقب و مشکلات، آن سفر را طی میکرد.
بای زهمین که اکنون قدرت رویارویی با موجودات مرتبهاول را داشت و مانند زمانیکه با سوسک شعله ور میجنگید بینیاز بود، قصد داشت هرچه زودتر دانشگاه را ترک کند.
بااینحال، اکنونکه شانگوان موفق شده بود کلید چند اتوبوس مدرسه را پیدا کند، همهچیز سادهتر بود و او حاضر بود چند روز دیگر صبر کند.
بای زهمین بهطور طبیعی سرش را تکان داد و هیچ مخالفتی با حرفش نکرد: «باشه. ولی بهتره قوانینی که به گروه تحمیل کردیم رو یادت باشه وگرنه باید بخشی از جیرتو خودت حمل کنی.»
بای زهمین بدون اینکه منتظر جوابی بماند، برگشت و بهسمت خروجی ساختمان رفت تا به بقیه بازماندگان بپیوندد.
چن هه زمانیکه به پشت بای زهمین که در انتهای راهرو ناپدید میشد نگاه میکرد نمیدانست بخندد یا گریه کند: «اون کاملاً منو نادیده گرفت… هرچی نباشه منم یکی از مبارزان اصلیم، مگهنه؟ چرا اینو فقط به بینگ شو گفتی؟»
گائو مین، لی نا و فن وو بهطور عجیبی به او نگاه کردند.
وو ییجون به آرامی نیشخندی زد و درحالیکه به راهروی خالی نگاه میکرد آهسته گفت: «معلوم نیست؟ بهخاطر اینکه اون میدونه که اگه بینگ شو با چیزی موافقت کنه پس تو هم میکنی. سادست، مگهنه؟»
سرفه! سرفه!
چن هه کمی سرخ شد و با لبخند تلخی به وو ییجون نگاه کرد که انگار به او میگفت چرا به این صورت این حرف را زده است.
«مسخره بازی رو تموم کنید و بیاین از اینجا بریم بیرون.»
شانگوان قبل از رفتن بهسمت در خروجی از روی خستگی آهی کشید. او واقعاً به یک استراحت شبانه خوب نیاز داشت مگرنه ممکن بود درنهایت از فرسودگی ذهنی از حال برود.
* * *
گروهی از بازماندگان نجاتیافته از ظلم چیائو لانگ و همچنین دانشجویان دختری که از خوابگاهزنانه نجاتیافته بودند بهزودی تحت رهبری بای زهمین، شانگوان، چن هه، لیانگ پنگ، فو شوفنگ، کای جینگیی و ژونگ ده درآمدند. در مورد کانگ لان، چون او فقط مهارت شفابخشی داشت، در این زمان نمیتوانست کار زیادی در مبارزه انجام دهد، بنابراین بای زهمین او را در کنار خود نگه داشت.
از آنجاییکه تنها تعداد کمی از افراد برای محافظت از تعداد زیادی وجود داشتند، گروه چارهای جز آرام حرکت کردن نداشت زیرا چن هه و فو شفنگ برای پاکسازی زامبیهای سرگردانی که ممکن بود مخفیانه وارد شده باشند، پیش میرفتند. اگرچه آنها قبلاً منطقه را پاکسازی کرده بودند، اما این احتمال وجود داشت که برخی از مبتلایان جدید در مجاورت ظاهر شوند.
قبل از حرکت بهسمت سالن ورزشی، گروهی متشکل از سیصد نفر از بازماندگان در همان رستوران قبلی توقف کردند و آن را بهطور کامل تخلیه کردند. درحالحاضر بیش از سیصد نفر درحال حرکت هستند، طبیعی بود که از این فرصت برای جمعآوری هرچه بیشتر غذا استفاده کنند. حتی غذاهای فاسدشدنی نیز توسط بازماندگان گرفته و حمل میشد زیرا با افزایش جمعیت غذایی که سریعتر از بقیه منقضی میشد حداقل میتوانست دو یا سه روز حتی بدون شرایط مراقبت مناسب دوام بیاورد.
لیانگ پنگ و ژونگ ده حتی دو فریزر بزرگ را روی شانههای خود حمل میکردند تا مواد غذایی بیشتری ذخیره کنند و ماندگاری بیشتری داشته باشند. بههمیندلیل، سرعت گروه بیش از قبل کاهش یافت زیرا پس از اینکه مهارت تقویت قدرت ژونگ ده به پایان میرسید باید بیست دقیقه استراحت میکرد؛ هرچه نباشد بدون این مهارت، قدرت ژونگ ده کافی نبود. حتی لیانگ پنگ نیاز داشت گاهی اوقات استراحت کند و فریزرها به آرامی توسط سایر دانشجویان پسر در گروههای چهار یا پنج نفره بارگیری میشد.
هنگامیکه آنها دوباره به سالن ورزشی رسیدند، کارهای زیادی باید انجام میشد، بنابراین حتی اگر خورشید در آستانه غروب بود، کنفرانسی برای بحث در مورد چیزهای مهم برگزار شد.
بای زهمین اخم کرد و درحالیکه بهدیوار تکیه داده بود به آدمهای مقابلش نگاه کرد: «نمیتونیم اینجوری پیش بریم.»
جیا جیائو با کمی سردرگمی در صدایش پرسید: «منظورت چیه؟»
وو ییجون مداخله کرد، اگرچه از نظر فنی هیچنوع قدرتی نداشت، اما او باهوش بود و شانگوان از او حمایت میکرد، بنابراین هیچکس چیزی در مورد آن نگفت: «منظورش اینهکه ما باید از این مکان حرکت کنیم.»
بای زهمین به او نگاه نکرد و درحالیکه بهبیرون نگاه میکرد سر تکان داد.
«درسته. درحالحاضر جمعیتمون بیشتر از پونصد نفره ولی ما حتی تخت کافی نداریم که روش بخوابیم و بعد از خالیکردن خوابگاهزنان فقط دخترا تونستن لباسای جدید گیر بیارن ولی ما مردا هنوز هیچی نداریم.»
چن هه اضافه کرد: «فقط اون نیست. روشنایی تو این مکان ضعیفه و جو کلی افسردهاس. میترسم اگه زیاد اینجا بمونیم بقیه بهخاطر استرس انباشته شده از لحاظ روحی مریض شن.»
گروه کوچک ساکت بودند تا اینکه صدای شانگوان بلند شد: «پس تصویب شد.»
او به بای زهمین نگاه کرد و با صدایی محکم گفت: «تو دو روز، ما آرومآروم بهسمت جنوب حرکت میکنیم. تو این راه ما ساختمانهای اطراف رو پاکسازی میکنیم و چندتا تشک رو از خوابگاه مردان و زنان برمیداریم تا بتونیم روش بخوابیم.»
هیچکس با این ایده مخالفت نکرد و همه با سر تکاندادن رضایت خود را در این مورد اعلام کردند. بای زهمین نیز سرش را تکان داد، زیرا این حرکت با آنچه او برای انجام آن برنامه ریزی کرده بود مطابقت داشت بنابراین بیش از حد انتظارش بود.
بعد از برنامهریزی چند کار، کنفرانس کوچک به پایان رسید و همه رفتند و بای زهمین را در اتاق کمنور تنها گذاشتند.
خب… نهچندان تنها.
«لیلیث، بیا اینو نگاه کن.»
صدایش آهسته بود اما مثل صدای بچههایکوچک هیجانزده بود و حالت عادی و بیتفاوتش هیچجا دیده نمیشد. او روی میزی کنار پنجره نشست و برای زن زیبایی که همیشه در سکوت مراقب اوضاع بود دست تکان داد.
او با یک لبخند واقعی نزدیک شد، زیرا دیدن او که اینقدر هیجانزده رفتار میکند چیز جدیدی برای او بود. لیلیث کنار او نشست و عطر دوستداشتنی گلرز را همراه با تابدادن موهای مشکیش به ارمغان آورد.
او نیشخندی زد و دستش را به سمت او دراز کرد تا به او اشاره کند که آن را بگیرد: «بذار ببینم بچهخوشتیپ.»
این اولینباری بود که بای زهمین مستقیماً بهمیل خود پوست او را لمس میکرد زیرا تنها دو بار قبلی خارج از قدرت تصمیمگیری او بود؛ یکبار او غش کرده بود و امروز.
حالا بای زهمین از نرمی پوستش شگفتزده شده بود. حتی بهترین و گرانترین ابریشم جهان احتمالاً نمیتواند با بافت بینقص دست او مقایسه شود.
بااینحال، بای زهمین زیاد روی این موضوع تمرکز نکرد و چشمانش را بست و روی سوابقی که تاکنون بهدست آورده بود تمرکز کرد.
قدرتروح جذبشده از هر زامبی، از هر سگ جهشیافته، از آن گربه جهشیافتهای که کشتهبود، از سوسک سوزان… تمام سوابق قدرتروحی که او بهدست آورده بود در شبکیه چشمش چشمک زد تا سرانجام بههدفش رسید و متوقف شد.