بای زهمین بعد از کشیدن نفسی عمیق و آرام کردن احساساتی که انگار میخواستند از کنترلش خارج شوند، دوباره مستقیم به چشمان لیلیث نگاه کرد و سرش را تکان داد: «لطفا ادامه بده.»
«خوبه.» لیلیث لبخند کوچکی زد، انگار از رفتار و جواب او راضی بود، سپس ادامه داد: «همونطور که قبلاً بهت گفته بودم، حرفهی دیوانه خیلی قویه و قابلیت تقویتی که به فرد میده، باعث میشه که بتونی تبدیل به یک قدرت جهانی بشی و با رسیدن به مرتبهی چهارم، حتی میتونی با قدرتت سرنوشت مردم و کشورها رو هم مشخص کنی.»
«…» بای زهمین نمیدانست در این مورد چه بگوید بنابراین به گوش دادن ادامه داد.
قدرت کافی برای تصمیمگیری دربارهی سرنوشت یک سرزمین؟ تصور چنین چیزی برای بای زهمین فعلی بسیار دشوار بود. حتی بمبهای هستهای که قویترین سلاح بشر بودند نیز توانایی چنین کاری را نداشتند.
چیزی به این بزرگی، برای اوی فعلی خیلی دور از دسترس بود.
«با اینحال، حرفهای که در حال حاضر بهدست آوردی، اسمش «دیوانهخونه» بنابراین بدون هیچ تردیدی از حرفهی دیوانهی خالی خیلی قویتره، چرا که یه کلمهی متمایز و مربوط به تواناییت داخلش وجود داره.» لیلیث با چهرهای جدی به بای زهمین نگاه کرد، جدی ترین حالتی که تا بهحال بهخود گرفته بود. سپس رو به او کرد و هشدار داد: «اگه چیزی که واقعا دنبالش هستی قدرت بیشتره و راهی میخوای که با موفقیت به این سرانجام برسی، خودت میدونی که باید چکار کنی ولی نیازه که حسابی مراقب باشی.»
بای زهمین با حالتی گیج اما هوشیار پرسید: «مراقب؟ مراقب چی؟»
«اگر اشتباه نکنم، این حرفه در نتیجهی روش منحصر به فردت در استفاده از توانایی دستکاری خون بهوجود اومده. یادت میاد در زمان مبارزه با زامبی مرتبه اول، دربارهی بهوجود آوردن مهارت خاص خودت چی بهت گفته بودم؟» لیلیث ابروهایش را کمی در هم برد و با دیدن سر تکان دادن بای زهمین ادامه داد: «این حرفهی منحصر بهفردی که الان بهدست آوردی احتمالا جوابی برای چیزی باشه که تمام این مدت در اختیار نداشتی. یه مهارت قابل فعالسازی که نقطه ضعفت رو پوشش میده ولی در مقابل، بهای این قدرت رو هم ازت میگیره.»
بای زهمین چشمانش را بست و مکثی کرد تا با دقت به این توضیحات فکر کند.
دروغ است اگر بگوییم که او هیچگونه نگرانیای در این مورد نداشت، بالاخره او فقط یک انسان بود که تا شش روز پیش چیزی جز یک دانشجوی معمولی حساب نمیشد و روزگارش با درس خواندن و کار کردن میگذشت.
با این حال فقط همین بود و بس، کمی نگرانی و دیگر هیچ.
بای زهمین دوباره چشمانش را باز کرد و لبخندزنان گفت: «شیش روزه که دنیا تغییر کرده و جامعه بالکل از هم فروپاشیده. در این شش روز با تعداد زیادی موجود خطرناک روبهرو شدم، توی سهتا از مبارزاتی که داشتم تقریباً جونم رو از دست دادم. داخل یکی از اونها با شانس خالص برنده شدم، در دومین مبارزم بهشدت مجروح شدم و در سومین مبارزم، هر ثانیه که شمشیرم رو تاب میدادم مثل این بود که یک قدم به مرگ و به آلوده شدن نزدیکتر بشم… شاید اگه قبل از این ماجراها بود یهمقدار نگران میشدم و بیشتر بهش فکر میکردم. اما الان که آب از سرم گذشته و به این مرحله رسیدم، واقعا دیگه چه فرقی میکنه؟»
علاوه بر این، یک چیز دیگر هم بود که بای زهمین با صدای بلند نگفت. اینکه اگر خودش را قوی نمیکرد، چگونه میتوانست در آینده تمام کارهایی که لیلیث برای او انجام داده بود را جبران کند؟ اگر فقط به دلیل احتیاط و حفظ جانش به نقطهای میرسید که دیگر توانایی مراقبت از عزیزانش را نداشت چه؟ اگر چنین اتفاقی میافتاد، او تا آخر عمر پشیمان میماند و خودش را نمیبخشید.
از آنجایی که انتخاب حرفهی دیوانهخون معادل پیمودن یک مسیر ناشناخته بود، مطمئناً مسیری پر از سختی را در پیش داشت. با این حال، آن مسیر پر از خطر، احتمالاً او را به مقصدی بهتر از مسیری که اشخاص دیگری قبلاً آن را پیموده بودند میرساند.
مزیت این کار؟ لیلیث قبلاً گفته بود حرفههایی که کلمات متمایز و خاصی را در اسمشان دارند، قویتر از حالت ابتدایی و سادهشان هستند. با این حال، معایبی نیز وجود داشت، برای مثال، سادهترین مورد این بود که هیچ کس نمیدانست چه چیزی در انتظار شماست تا زمانی که به انتهای خط برسید.
«با اینحال…»
[شما دیوانهخون را به عنوان اولین حرفهی خود انتخاب کردید.]
[دیوانهها موجوداتی هستند که در هر نبردی بدون عقب نشینی و بدون ترس در برابر مرگ تا آخرین لحظه میجنگند. راه یک «دیوانهخون» مسیری است که در آن فردی که میخواهد خدای جنگ شود باید حتما آن را طی کند، مسیری که در آن شکست مجاز نیست. این حرفهای است که فقط به شما داده شده است، کسی که هرگز در مبارزاتش عقب نشینی نکرده و پس از رویارویی با دشمنانی بسیار قویتر از خودش هرگز شکست را قبول نکرده. برای رسیدن به مرتبهی اول این حرفه، نیاز است که نیازمندیهای زیر را انجام داده تا تواناییهای خود را به عنوان یک دیوانهخون اثبات کنید.
[دشمنان بدون رتبه را با استفاده از دستکاری خون و با یک حمله بکشید: 0/100]
[دشمن مرتبه اول را با استفاده کردن از دستکاری خون روی «خودتان» بکشید: 0/2]
[دشمن مرتبه اول را با یک حمله و با استفاده از دستکاری خون روی «خودتان» بکشید. 0/1]
«یعنی چی؟!» بای زهمین در حالی که صورتش مثل یک ملحفه رنگ پریده شده بود، نتوانست جلوی فریاد زدنش را بگیرد.
اولین شرط، چیزی بود که او میتوانست پذیرفته و به راحتی انجامش دهد، شرط دوم هم طبیعتاً دشوارتر از شرط اول بود، اما باز هم بای زهمین مطمئن بود که میتواند آن را انجام دهد. به هر حال، او دیگر همان بای زهمین نبود که به سختی دربرابر یک سوسک فروزان مرتبه اول پیروز شده بود. او دو یا سه برابر قدرتمندتر از آن زمانش بود، چرا که مقادیر زیادی قدرت روح هیولاهای دیگر را جذب کرده بود.
با این حال، شرط سوم به معنای واقعی کلمه دیوانهکننده و احمقانه بود. کشتن یک هیولای مرتبه اول با یک حمله؟ حتی بیمنطقی دنیا هم باید حدی داشته باشد.
چطور ممکن بود از کسی که سطحش 25 است و حتی به مرحلهی مرتبه اولی هم نرسیده بخواهیم تنها با یک حمله، یک موجود مرتبه اول را بکشد؟
او در مبارزه با سوسک فروزان مرتبه اول جانش را از دست داده بود و در مقابله با زامبی ضد جادو هم بدون کمک گرفتن نمیتوانست برنده خارج شود، اما حالا نیاز داشت که چنین موجوداتی را تنها با یک ضربه نابود کند؟
لیلیث هم با دیدن این شرط به حدی تعجب کرده بود که نفسش در سینه حبس شد. حتی لیلیث که تجربیات بسیار بسیار بیشتری داشت هم هرگز چنین چیزی را به چشم ندیده بود.
پرش از سطوح برای شکست دادن و کشتن هیولاهای مرتبه بالاتر بسیار امر نادری بود و احتمالاً تنها کمتر از 1٪ از موجودات جهان میتوانستند چنین شاهکاری را انجام دهد زیرا تفاوت بین آنها مانند یک گسل بزرگ قابل لمس بود.
با این حال، کشتن یک هیولای مرتبه اول در یک حمله؟ حتی خود هیولاهای مرتبه اول هم شانس زیادی برای کشتن دیگر موجودات هممرتبه خودشان تنها با یک ضربه را نداشتند، اما بای زهمین که هنوز یک فرد بدون رتبه بود، باید چنین ماموریتی را تکمیل میکرد وگرنه نمیتوانست مرتبهاش را افزایش دهد.
از حالا تمام قدرت روحی که از شکست دادن دیگر هیولاها بهدست میآورد توسط ثبت روح ذخیره میشد و تا زمانی که نمیتوانست شرایط لازم برای رسیدن به مرتبهی بعدی را فراهم کند، حتی اجازهی بالا بردن آمار خودش را هم نداشت و عملا تا آخر در جایگاه فعلیاش باقی میماند.
به طور خلاصه، ریسک و ضرر این معامله غیرقابل اندازهگیری بود.
قسمت 63: انتخاب کلاس (بخش سوم)
بای زهمین بعد از کشیدن نفسی عمیق و آرام کردن احساساتی که انگار میخواستند از کنترلش خارج شوند، دوباره مستقیم به چشمان لیلیث نگاه کرد و سرش را تکان داد: «لطفا ادامه بده.»
«خوبه.» لیلیث لبخند کوچکی زد، انگار از رفتار و جواب او راضی بود، سپس ادامه داد: «همونطور که قبلاً بهت گفته بودم، حرفهی دیوانه خیلی قویه و قابلیت تقویتی که به فرد میده، باعث میشه که بتونی تبدیل به یک قدرت جهانی بشی و با رسیدن به مرتبهی چهارم، حتی میتونی با قدرتت سرنوشت مردم و کشورها رو هم مشخص کنی.»
«…» بای زهمین نمیدانست در این مورد چه بگوید بنابراین به گوش دادن ادامه داد.
قدرت کافی برای تصمیمگیری دربارهی سرنوشت یک سرزمین؟ تصور چنین چیزی برای بای زهمین فعلی بسیار دشوار بود. حتی بمبهای هستهای که قویترین سلاح بشر بودند نیز توانایی چنین کاری را نداشتند.
چیزی به این بزرگی، برای اوی فعلی خیلی دور از دسترس بود.
«با اینحال، حرفهای که در حال حاضر بهدست آوردی، اسمش «دیوانهخونه» بنابراین بدون هیچ تردیدی از حرفهی دیوانهی خالی خیلی قویتره، چرا که یه کلمهی متمایز و مربوط به تواناییت داخلش وجود داره.» لیلیث با چهرهای جدی به بای زهمین نگاه کرد، جدی ترین حالتی که تا بهحال بهخود گرفته بود. سپس رو به او کرد و هشدار داد: «اگه چیزی که واقعا دنبالش هستی قدرت بیشتره و راهی میخوای که با موفقیت به این سرانجام برسی، خودت میدونی که باید چکار کنی ولی نیازه که حسابی مراقب باشی.»
بای زهمین با حالتی گیج اما هوشیار پرسید: «مراقب؟ مراقب چی؟»
«اگر اشتباه نکنم، این حرفه در نتیجهی روش منحصر به فردت در استفاده از توانایی دستکاری خون بهوجود اومده. یادت میاد در زمان مبارزه با زامبی مرتبه اول، دربارهی بهوجود آوردن مهارت خاص خودت چی بهت گفته بودم؟» لیلیث ابروهایش را کمی در هم برد و با دیدن سر تکان دادن بای زهمین ادامه داد: «این حرفهی منحصر بهفردی که الان بهدست آوردی احتمالا جوابی برای چیزی باشه که تمام این مدت در اختیار نداشتی. یه مهارت قابل فعالسازی که نقطه ضعفت رو پوشش میده ولی در مقابل، بهای این قدرت رو هم ازت میگیره.»
بای زهمین چشمانش را بست و مکثی کرد تا با دقت به این توضیحات فکر کند.
دروغ است اگر بگوییم که او هیچگونه نگرانیای در این مورد نداشت، بالاخره او فقط یک انسان بود که تا شش روز پیش چیزی جز یک دانشجوی معمولی حساب نمیشد و روزگارش با درس خواندن و کار کردن میگذشت.
با این حال فقط همین بود و بس، کمی نگرانی و دیگر هیچ.
بای زهمین دوباره چشمانش را باز کرد و لبخندزنان گفت: «شیش روزه که دنیا تغییر کرده و جامعه بالکل از هم فروپاشیده. در این شش روز با تعداد زیادی موجود خطرناک روبهرو شدم، توی سهتا از مبارزاتی که داشتم تقریباً جونم رو از دست دادم. داخل یکی از اونها با شانس خالص برنده شدم، در دومین مبارزم بهشدت مجروح شدم و در سومین مبارزم، هر ثانیه که شمشیرم رو تاب میدادم مثل این بود که یک قدم به مرگ و به آلوده شدن نزدیکتر بشم… شاید اگه قبل از این ماجراها بود یهمقدار نگران میشدم و بیشتر بهش فکر میکردم. اما الان که آب از سرم گذشته و به این مرحله رسیدم، واقعا دیگه چه فرقی میکنه؟»
علاوه بر این، یک چیز دیگر هم بود که بای زهمین با صدای بلند نگفت. اینکه اگر خودش را قوی نمیکرد، چگونه میتوانست در آینده تمام کارهایی که لیلیث برای او انجام داده بود را جبران کند؟ اگر فقط به دلیل احتیاط و حفظ جانش به نقطهای میرسید که دیگر توانایی مراقبت از عزیزانش را نداشت چه؟ اگر چنین اتفاقی میافتاد، او تا آخر عمر پشیمان میماند و خودش را نمیبخشید.
از آنجایی که انتخاب حرفهی دیوانهخون معادل پیمودن یک مسیر ناشناخته بود، مطمئناً مسیری پر از سختی را در پیش داشت. با این حال، آن مسیر پر از خطر، احتمالاً او را به مقصدی بهتر از مسیری که اشخاص دیگری قبلاً آن را پیموده بودند میرساند.
مزیت این کار؟ لیلیث قبلاً گفته بود حرفههایی که کلمات متمایز و خاصی را در اسمشان دارند، قویتر از حالت ابتدایی و سادهشان هستند. با این حال، معایبی نیز وجود داشت، برای مثال، سادهترین مورد این بود که هیچ کس نمیدانست چه چیزی در انتظار شماست تا زمانی که به انتهای خط برسید.
«با اینحال…»
[شما دیوانهخون را به عنوان اولین حرفهی خود انتخاب کردید.]
[دیوانهها موجوداتی هستند که در هر نبردی بدون عقب نشینی و بدون ترس در برابر مرگ تا آخرین لحظه میجنگند. راه یک «دیوانهخون» مسیری است که در آن فردی که میخواهد خدای جنگ شود باید حتما آن را طی کند، مسیری که در آن شکست مجاز نیست. این حرفهای است که فقط به شما داده شده است، کسی که هرگز در مبارزاتش عقب نشینی نکرده و پس از رویارویی با دشمنانی بسیار قویتر از خودش هرگز شکست را قبول نکرده. برای رسیدن به مرتبهی اول این حرفه، نیاز است که نیازمندیهای زیر را انجام داده تا تواناییهای خود را به عنوان یک دیوانهخون اثبات کنید.
[دشمنان بدون رتبه را با استفاده از دستکاری خون و با یک حمله بکشید: 0/100]
[دشمن مرتبه اول را با استفاده کردن از دستکاری خون روی «خودتان» بکشید: 0/2]
[دشمن مرتبه اول را با یک حمله و با استفاده از دستکاری خون روی «خودتان» بکشید. 0/1]
«یعنی چی؟!» بای زهمین در حالی که صورتش مثل یک ملحفه رنگ پریده شده بود، نتوانست جلوی فریاد زدنش را بگیرد.
اولین شرط، چیزی بود که او میتوانست پذیرفته و به راحتی انجامش دهد، شرط دوم هم طبیعتاً دشوارتر از شرط اول بود، اما باز هم بای زهمین مطمئن بود که میتواند آن را انجام دهد. به هر حال، او دیگر همان بای زهمین نبود که به سختی دربرابر یک سوسک فروزان مرتبه اول پیروز شده بود. او دو یا سه برابر قدرتمندتر از آن زمانش بود، چرا که مقادیر زیادی قدرت روح هیولاهای دیگر را جذب کرده بود.
با این حال، شرط سوم به معنای واقعی کلمه دیوانهکننده و احمقانه بود. کشتن یک هیولای مرتبه اول با یک حمله؟ حتی بیمنطقی دنیا هم باید حدی داشته باشد.
چطور ممکن بود از کسی که سطحش 25 است و حتی به مرحلهی مرتبه اولی هم نرسیده بخواهیم تنها با یک حمله، یک موجود مرتبه اول را بکشد؟
او در مبارزه با سوسک فروزان مرتبه اول جانش را از دست داده بود و در مقابله با زامبی ضد جادو هم بدون کمک گرفتن نمیتوانست برنده خارج شود، اما حالا نیاز داشت که چنین موجوداتی را تنها با یک ضربه نابود کند؟
لیلیث هم با دیدن این شرط به حدی تعجب کرده بود که نفسش در سینه حبس شد. حتی لیلیث که تجربیات بسیار بسیار بیشتری داشت هم هرگز چنین چیزی را به چشم ندیده بود.
پرش از سطوح برای شکست دادن و کشتن هیولاهای مرتبه بالاتر بسیار امر نادری بود و احتمالاً تنها کمتر از 1٪ از موجودات جهان میتوانستند چنین شاهکاری را انجام دهد زیرا تفاوت بین آنها مانند یک گسل بزرگ قابل لمس بود.
با این حال، کشتن یک هیولای مرتبه اول در یک حمله؟ حتی خود هیولاهای مرتبه اول هم شانس زیادی برای کشتن دیگر موجودات هممرتبه خودشان تنها با یک ضربه را نداشتند، اما بای زهمین که هنوز یک فرد بدون رتبه بود، باید چنین ماموریتی را تکمیل میکرد وگرنه نمیتوانست مرتبهاش را افزایش دهد.
از حالا تمام قدرت روحی که از شکست دادن دیگر هیولاها بهدست میآورد توسط ثبت روح ذخیره میشد و تا زمانی که نمیتوانست شرایط لازم برای رسیدن به مرتبهی بعدی را فراهم کند، حتی اجازهی بالا بردن آمار خودش را هم نداشت و عملا تا آخر در جایگاه فعلیاش باقی میماند.
به طور خلاصه، ریسک و ضرر این معامله غیرقابل اندازهگیری بود.