ورود عضویت
Blood warlock – 2
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 64: وجودی بی‌بدیل!

هم بای زه‌مین و هم لیلیث در سکوت کامل باقی ماندند و همچنان به پیام سبزی که در شبکیه‌ی چشم چشمک می‌زد نگاه می‌کردند، تقریبا مثل این بود که در انتظار تغییر پیام همانند پیام تبلیغاتی کنار جاده بودند. حیف که واقعیت همان چیزی بود که پیش‌روی‌شان قرار داشت و نمی‌شد آن را تغییر داد.

بای زه‌مین بی‌اختیار به لیلیث نگاه کرد و با اخم پرسید: «هی، خانم وجود بالاتر. چه خبره؟ چطور ممکنه همچین ماموریت احمقانه‌ای بهم داده بشه؟»

خواستن از یک وجود بی‌رتبه برای شکست دادن و کشتن یک موجود مرتبه اول از قبل بی‌اندازه احمقانه بود اما این یکی در سطح متفاوتی قرار داشت!

لیلیث نفس عمیقی کشید و باعث شد منحنی‌های چشمگیرش بیشتر پف کنند، انگار می‌خواستند از تکه‌ی پارچه‌‌ی ابریشمی نازکی که به شکلی بی‌رحمانه‌ آن‌ها را در خود جای داده بود رهایی یابند. هرچند بای زه‌مین که تنها فردی بود که می‌توانست چنین منظره ای را تماشا کند حال‌وهوای چنین چیزی را نداشت.

با صمیمیت تمام به بای زه‌مین نگاه کرد و صادقانه پاسخ داد: «این اولین باره که توی تمام زندگیم همچین چیزی می‌بینم. دیدنش به کنار، هیچ‌وقت نشنیدم کسی توی اولین پیشرفت حرفه‌ش با همچین چالش بی‌رحمانه‌ای روبه‌رو بشه.»

بای زه‌مین با اندوه خندید. «ها ها… می‌دونستم.» و در همان حال که سرش را به دیوار تکیه داده بود شانه‌هایش اندکی پائین آمدند و آهی از فرط خستگی کشید.

اکنون که نمی‌توانست دیگر قدرت روح جذب کند یا افزایش سطح دهد، تنها می‌توانست به نحوی تلاش کند تا آن الزامات تکاملی مضحک را برآورده کند یا در غیر این صورت هنگامی که سطح و مرتبه‌ی او از موجودات تکامیل‌یافته و انسان‌ها عقب بیفتد، فقط مرگ انتظارش را خواهد کشید.

در حین خیره شدن به او پرسید: «از انتخاب کلاس پشیمون شدی؟» و در همان بین به آرامی دستش را که همچنان در دست او چسبیده بود بدون اینکه رها کند فشار داد.

بای زه‌مین حتی درنگ نکرد و سرش را تکان داد. «نه… پشیمون نیستم. فقط چیزه… انتظار این رو نداشتم.» در آخر لبخند تلخی زد.

پشیمانی؟ از آنجایی که می‌دانست این بهترین مسیر ممکن برای انتخاب است هیچ پشیمانی در درونش وجود نداشت. اما سختی آن بسیار سخت بود و این همان چیزی بود که او را در مضیقه قرار می‌داد.

«بذار یه چیزی بگم که شاید یه‌کم حالت رو بهتر کنه.»

لیلیث صورتش را به آرامی با کف دستش چرخاند تا به او نگاه کند و باعث شد چشمانش قبل از بازگشت به حالت عادی کمی بلرزند.

او در درون به این زن زیبای اغواگر و مهارت بی‌مصرفش فحش داد. چرا برای جنس مخالف ان‌قدر سخت بود که بر قلب او تاثیر بگذارد؟ او به راحتی می‌توانست خود را برای سرخ نشدن مانند یک نوجوان عادی کنترل کند.

بای زه‌مین خبر نداشت چقدر باورنکردنی است که بتواند با لمس مستقیم بدنش توسط او آرام بماند و تا چه اندازه نادر بود که وجودی پس از استشمام عطر گل رز بدن او عقلش را حفظ کند و همچنین تا چه حد سخت بود که در اعماق چشمان سرخش خود را گم نکند؛ بدتر آنکه، تمام این‌ها برای جنس مذکر حتی سخت‌تر بود.

لیلیث چشمانش را تنگ‌تر کرد و لبخند کوچک و تقریبا نامحسوسی در گوشه لب‌های زیبایش ظاهر شد و به آرامی گفت: «درسته آزمونی که ثبت روح برات تعیین کرده تا به مرتبه‌ی اول برسی سخته، احتمالا سخت‌ترین آزمون کل تاریخ کیهان به‌حساب می‌آد. با این حال‌ بای زه‌مین فکر نمی‌کنی این چالش بزرگی که بهت داده به‌خاطر پاداشی که می‌گیری ارزشش رو داره؟»

چشمان بای زمین در حین گوش دادن به سخنان او کمی روشن شد… در حقیقت، آزمون تا حدی دشوار بود که بتوان آن را غیرممکن دانست. اما آیا مقدار قدرت به‌دست آمده معادل آن سختی نخواهد بود؟ حتی در بازی‌های نقش‌آفرینی یا در زندگی واقعی این‌چنین بود. مشاغل پردرآمد اغلب مشاغلی بودند که بیشترین مسئولیت را داشتند.

یک خلبان هواپیما پول زیادی به‌دست می‌آورد اما در همان حال، جان صدها نفر در دستانش قرار داشت.

یک متخصص بیهوشی پول زیادی به‌دست می‌آورد اما آنها مجبور بودند ده‌ها سال درس بخوانند و یک مصرف داروی فراتر از حد لزوم که اندکی جزئی بود برای کشتن یک بیمار و رفتن سال‌ها به زندان برای‌شان کافی به‌شمار می‌آمد.

اگر کسی می‌خواهد برنده شود، باید مایل باشد خطر کند، در غیر این صورت می‌تواند فردی عادی بماند که حق شکایت ندارد.

او سر تکان داد. «ادامه بده.»

لیلیث به او نزدیک‌تر شد. هرچند، از کنار صورتش رد شد و در نزدیکی گوشش متوقف شد و آرام زمزمه کرد: «تازشم… بذار رازی رو بهت بگم. طبق چیزهایی که شنیدم و براساس آموخته‌هام در طول سال‌ها…هیچکس مجبور نبود در آغاز تکامل با همچین آزمون شدیدی روبه‌رو بشه… می‌دونی یعنی چی؟»

نفس گرم او گوشش را نوازش کرد، با این حال، مغز بای زه‌مین نمی‌توانست از هیچ یک از این‌ها لذت ببرد و دلیلش هم این بود آنچه لیلیث بیان کرده بود را پردازش می‌کرد.

چیزی که ثبت روح با تحمیل چنین آزمون سخت و بی‌رحمانه‌ای به او می‌گفت، اساسا این بود که بای زه‌مین برای رسیدن به سطحی که در آن بی‌همتا و بی‌مانند باشد، باید اثبات کند لیاقت چنین چیزی را دارد.

بای زه‌مین نفس عمیقی کشید و مجبور شد بیش از یک دقیقه‌ی کامل به سکوت بپردازد تا قلب پرشورش آرام شود. هرچه باشد چه کسی خواستار قدرت نیست؟ قدرت کافی برای ایستادن در راس مطلق و چیرگی بر نژادهای بیشمار، حکمرانی بر آنها و واداره‌شان بر اجرای دستور!

«هه… لیلیث واقعا می‌دونی چطوری روحیه‌ی مردم رو بالا ببری.» سرش را تکان داد و نگاهی به او انداخت و حیرت‌زده متوجه شد چهره‌ی او چقدر نزدیک است و از این فاصله تا چه اندازه کامل به‌نظر می‌رسد.

با چشمانی معصوم به او نگاه کرد و چند بار پلک زد. «… چطوره بهم جایزه بدی؟»

بای زه‌مین ناخودآگاه به لب‌های او نگاه کرد، اما چیزی در درونش می‌گفت اگر در این زمان انجامش دهد احتمالا بعدا در آینده تاسفش را خواهد خورد.

به آرامی فاصله گرفت و صدایی ایجاد کرد: «تسک… ولم کن زنیکه‌ی منحرف.»

«اِه؟» لیلیث پلک زد و در چشمانش درخشش عجیبی وجود داشت. پس از لحظه‌ای سکوت زمزمه کرد: «مممهم… شاید جذابیت من در حال کم شدنه؟»

دندان‌هایش را به هم فشرد و در همان حال که به گونه‌ای آرام به او نگاه می‌کرد که انگار بدترین دشمن است، صحبت کرد: «قسم می‌خورم یه روز کاری می‌کنم از اذیت کردنم پشیمون بشی…»

لیلیث لب‌هایش را غنچه کرد و با کمی توقع اغواگرانه گفت: «پس نذار زیاد منتظر بمونم. نمی‌تونم منتظر زمانی باشم که پشیمونم کنی~»

کشتن یه وجود مرتبه اول با یه ضربه؟ بسپرس به خودم! بای زه‌مین در حین فکر کردن به این چیزها احساس کرد خونش تا جایی که توان داشته جوش آمده است.