بای زهمین پس از آرام شدن، گوی زرد را از جیب کتش بیرون آورد و با شادی به آن نگاه کرد. «عزیزم تو رو داشت یادم میرفت. حالا ببینم این چیه.»
لیلیث با دیدن گرمایی که در حین نگاه کردن به گوی گنجینه در چشمانش وجود داشت، نمیدانست بخندد یا گریه کند. «چرا حس میکنم اون گوی رو بیشتر از من دوست داری؟»
صرفا با نارضایتی گفت: «همف، فقط وایسا و ببین باید چیکار کنی.» سپس گوی را با قدرت در دستانش خرد کرد.
چطور میتوانست هیجانزده نباشد؟ به هر حال این یک گنجینهی درجه جادویی بود!
-درخشش!
پس از یک درخشش شدید نور زرد، یک شئ جدید روی میز مقابل بای زهمین ظاهر شد. این شئ در واقع حلقهای برنز رنگ بود که حکاکیهای عجیبوغریب زیادی بر خود داشت و در نگاه اول چیز خیلی خاصی بهنظر نمیرسید.
بای زهمین اندکی حیرتزده شد. «یه حلقهی دیگه…؟» پس از آن با کنجکاوی شئ را برداشت.
[حلقهی طرد (گنجینهی درجه جادویی): این قدرت را دارد که عناصر ایجاد شده توسط چیزی را پس بزند. هنگامی که مجهز شود، بهطور خودکار جادو 15+ و مانا 15+ را افزایش میدهد. هرروز به مدت پنج دقیقه میتوانید از مهارت فعال فرآیند معکوس استفاده کنید.
فرآیند معکوس: مانعی ایجاد میکند که هر جسمی که به سمت شما شلیک میشود را مسدود میکند، دفع میکند و بدون در نظر گرفتن فاصله به سمت پرتابگر باز میگرداند. قدرت مانع به قدرت جادویی کاربر و جسم مسدود شده بستگی دارد. زمان استفادهی مجدد آن 12 ساعت است.]
بای زهمین تا حدودی متعجب ابرویی بالا انداخت. «اوه؟»
این آیتم به خودی خود خوب بود زیرا نه تنها در مجموع 30 امتیاز آماری را به او اختصاص داد بلکه مهارتی نیز همراهش بود … اما این مهارت کمی عجیب به شمار میآمد، بنابراین بای زهمین تا زمانی که آن را امتحان نمیکرد راهی برای دانستن اینکه تا چه اندازه قدرتمند است نداشت.
خب الان وقتشه یه چیزی بخورم. هنگام جرقه زدن این فکر بیاخیار به لیلیث نگاه کرد، اما وقتی میخواست از او بپرسد که آیا او نیازی به غذا خوردن ندارد، ناگهان احساس کرد کمی احمقانه است، بنابراین تصمیم گرفت بیصدا برود.
او وجودی بسیار دور بود، چطور ممکن است به خوردن نیاز داشته باشد؟ او در این شش روزی که باهم بودند حتی احساس تشنگی لیلیث را ندیده بود.
* * *
یک آشپزخانهی موقت در گوشهای از زمین بسکتبال برپا شده بود. در حینی که قابلمهی بزرگ در حال جوشیدن بود، گروهی از دانشجویان دختر و چند دانشجوی پسر گروهی تشکیل دادند تا پس از سرشماری برای هر نفر، سبزیجات را بشویند و خرد کنند، گوشت برش دهند، برنج بپزند و کاسهها را بچینند.
وقتی بای زهمین از کافه تریا خارج شد، عدهای در همان حال که با ترس و احتیاط به او نگاه میکردند با صدای آهسته زمزمهای آغاز کردند. هرچند، در میان این افراد، بسیاری دیگر نیز وجود داشتند که با سپاسگزاری و آسودگی به او نگاه کردند.
در حالی که درست بود بسیاری پس از دیدن اینکه چطور یک فرد زنده را بیتردید بین زامبیها انداخت و شایعه با تغییرات متعددی منتشر شد از او میترسیدند، بسیاری دیگر از اینکه با فردی قوی مثل او و بقیه اینجا زندگیشان کمی امنتر بود، قدردان بودند.
به علاوه، هنگامی که دانشجویان دختر خوابگاه نجات یافتند، تمام بازماندگان دیگری که در ابتدای آخرالزمان نجات یافته بودند، متوجه شدند در مقایسه با آنها، افرادی وجود دارند که بهخاطر گرسنگی، خارج از اینجا جان میدهند.
بای زهمین که دید غذا در حال آماده شدن است، بیصدا کنار ایستاد و در همان حال به راههایی برای قویتر شدن فکر میکرد و اینکه چگونه میتواند بر چالشی که ثبت روح بر او تحمیل کرده بود، غلبه کند.
بعد از اینکه آرام شد، متوجه شد که در حالی که این ماموریت دشوار است، غیرممکن محسوب نمیشود. اگر شخص دیگری بود، احتمالا غیرممکن به شمار میآمد، اما برای کسی که قبلا با دو موجود مرتبه اول روبهرو شده بود، شکست داده بود و کشته بود، این ورطهی غیرقابل عبوری نبود.
تنها کاری که از دستش برمیآمد این بود که به نقشهای فکر کند که به او اجازه میداد تا دشمن خود را با یک حمله بکشد و از آنجایی که ماموریت مشخصات روشنی از روش ارائه نمیکرد، بای زهمین میتوانست به راههایی برای دستیابی به آن هدف فکر کند.
در همان حال که عمیقا در تفکر به سر میبرد، رایحهی شیرینی مانند گل یاس به او نزدیک شد و نسیم ملایمی به دنبالش آمد.
«اشکالی نداره اینجا بشینم؟»
«اوم؟»
بای زمین سرش را بالا گرفت و به کسی که همین الان با او صحبت کرده بود نگاه کرد. «توئی…»
لبخند مودبانهای زد و با دیدن او که به طرفی حرکت میکند تا جا باز کند، با ظرافت زمین نشست. «هنوز اسمم رو نمیدونی، مگه نه؟ من وو ییجونم. توی طول روز وقت نداشتم قدردانیم رو نشون بدم. میخوام ازت تشکر کنم.»
بای زهمین یک ابرویش را بالا انداخت و بیاختیار گفت: «فکر کنم قبلا گفتم، پس میخوای از کسی تشکر کنی اون شخص شانگوان بینگ شوئه نه من.»
وو ییجون لبخند زد و سرش را تکان داد. «درسته که ایدهی اون بود و از لطف نامعلومی که بهش مدیون بودی استفاده کرد، واقعیت اینه که میتونستی رد کنی و بینگ شو نمیتونست مجبورت کنه. به علاوه، اینطور نیست که تشکر کردن از شخصی که لونهی زامبیها رو پاکسازی کرد بد باشه؟ درست نمیگم؟ این کمترین کاریه که میتونم انجام بدم.»
بای زهمین شانههایش را بالا انداخت و دیگر نظری نداد.
وو ییجون که دید ساکت مانده و سعی نکرد او را درگیر گفتوگو کند، نتوانست با تعجب، کمی ابرویش را بالا نیاورد.
قبل از آخرالزمان، تمام مردان بدون در نظر گرفتن سنشان سعی میکردند با او صحبت کنند؛ یا به خاطر زیباییاش بود یا بهخاطر پیشینهی خانوادگی که داشت. حالا که دروازههای آخرالزمان باز شده بود، مردان حتی در این شرایط همچنان تلاش میکردند از او خواستگاری کنند و از زمانی که به این مکان آمده بود، کمتر از شصت دانشجوی پسر به او نزدیک شده بودند.
از این رو، وو ییجون نمیتوانست اندکی متعجب نشود زیرا میتوانست بگوید که مرد جوان همسن و سالی که در کنارش بود سعی نمیکرد برای جلب توجهاش جالب یا مرموز رفتار کند، پس واقعا هیچ علاقهای به زیبایی او یا هرچیز دیگری نداشت.
وو ییجون در دل خندید. عجب مرد جالبی… حالا میفهمم چرا چن هه که همیشه به خودش افتخار میکرد یه دفعه اینقدر ملاحظهگر شده. و بیاختیار برداشتش از او یک درجه پیشرفت کرد.
بای زهمین ناگهان از جایش برخاست و چشمانش برق زد. «حالا که فکرش رو میکنم…»
وو ییجون بیاختیار با اخم پرسید: «… حالت خوبه؟» ناخودآگاه از ترس اینکه در مبادا توسط موجودی کوبیده شود به آن نگاه کرد.
مبهم جواب داد: «نه… چیزی نیست.» و دوباره نشست. با این حال، دهانش به شکل یک لبخند تقریبا نامرئی خم شد.
شاید… فقط شاید اگه اینطوری انجام بدم واقعا بتونم این ماموریت کوفتی رو تکمیل کنم! بای زهمین به دلیل اینکه انگار افکارش نتیجه داده است هیجانزده بود.
حالوهوایش به حدی بهتر شد که به هیچ چیز اهمیتی نداد و در حینی که منتظر آماده شدن غذا بود شروع به گفتوگوی غیررسمی با وو ییجون کرد.
اگر ایدهاش واقعا درست بود و جواب میداد، پس آن وقت میشد تمام نگرانیهایش را بهطور کامل نادیده بگیرد!
طبیعتا او ابتدا باید کارهای زیادی انجام میداد و چیزهای خاصی را که برای اجرای نقشهاش لازم بود بهدست میآورد، اما با توجه به اینکه ساعتی پیش ناامید شده بود، داشتن یک مسیر روشن برای دنبال کردن به اندازهی کافی خوب بود.
قسمت 65: حلقهی طرد
بای زهمین پس از آرام شدن، گوی زرد را از جیب کتش بیرون آورد و با شادی به آن نگاه کرد. «عزیزم تو رو داشت یادم میرفت. حالا ببینم این چیه.»
لیلیث با دیدن گرمایی که در حین نگاه کردن به گوی گنجینه در چشمانش وجود داشت، نمیدانست بخندد یا گریه کند. «چرا حس میکنم اون گوی رو بیشتر از من دوست داری؟»
صرفا با نارضایتی گفت: «همف، فقط وایسا و ببین باید چیکار کنی.» سپس گوی را با قدرت در دستانش خرد کرد.
چطور میتوانست هیجانزده نباشد؟ به هر حال این یک گنجینهی درجه جادویی بود!
-درخشش!
پس از یک درخشش شدید نور زرد، یک شئ جدید روی میز مقابل بای زهمین ظاهر شد. این شئ در واقع حلقهای برنز رنگ بود که حکاکیهای عجیبوغریب زیادی بر خود داشت و در نگاه اول چیز خیلی خاصی بهنظر نمیرسید.
بای زهمین اندکی حیرتزده شد. «یه حلقهی دیگه…؟» پس از آن با کنجکاوی شئ را برداشت.
[حلقهی طرد (گنجینهی درجه جادویی): این قدرت را دارد که عناصر ایجاد شده توسط چیزی را پس بزند. هنگامی که مجهز شود، بهطور خودکار جادو 15+ و مانا 15+ را افزایش میدهد. هرروز به مدت پنج دقیقه میتوانید از مهارت فعال فرآیند معکوس استفاده کنید.
فرآیند معکوس: مانعی ایجاد میکند که هر جسمی که به سمت شما شلیک میشود را مسدود میکند، دفع میکند و بدون در نظر گرفتن فاصله به سمت پرتابگر باز میگرداند. قدرت مانع به قدرت جادویی کاربر و جسم مسدود شده بستگی دارد. زمان استفادهی مجدد آن 12 ساعت است.]
بای زهمین تا حدودی متعجب ابرویی بالا انداخت. «اوه؟»
این آیتم به خودی خود خوب بود زیرا نه تنها در مجموع 30 امتیاز آماری را به او اختصاص داد بلکه مهارتی نیز همراهش بود … اما این مهارت کمی عجیب به شمار میآمد، بنابراین بای زهمین تا زمانی که آن را امتحان نمیکرد راهی برای دانستن اینکه تا چه اندازه قدرتمند است نداشت.
خب الان وقتشه یه چیزی بخورم. هنگام جرقه زدن این فکر بیاخیار به لیلیث نگاه کرد، اما وقتی میخواست از او بپرسد که آیا او نیازی به غذا خوردن ندارد، ناگهان احساس کرد کمی احمقانه است، بنابراین تصمیم گرفت بیصدا برود.
او وجودی بسیار دور بود، چطور ممکن است به خوردن نیاز داشته باشد؟ او در این شش روزی که باهم بودند حتی احساس تشنگی لیلیث را ندیده بود.
* * *
یک آشپزخانهی موقت در گوشهای از زمین بسکتبال برپا شده بود. در حینی که قابلمهی بزرگ در حال جوشیدن بود، گروهی از دانشجویان دختر و چند دانشجوی پسر گروهی تشکیل دادند تا پس از سرشماری برای هر نفر، سبزیجات را بشویند و خرد کنند، گوشت برش دهند، برنج بپزند و کاسهها را بچینند.
وقتی بای زهمین از کافه تریا خارج شد، عدهای در همان حال که با ترس و احتیاط به او نگاه میکردند با صدای آهسته زمزمهای آغاز کردند. هرچند، در میان این افراد، بسیاری دیگر نیز وجود داشتند که با سپاسگزاری و آسودگی به او نگاه کردند.
در حالی که درست بود بسیاری پس از دیدن اینکه چطور یک فرد زنده را بیتردید بین زامبیها انداخت و شایعه با تغییرات متعددی منتشر شد از او میترسیدند، بسیاری دیگر از اینکه با فردی قوی مثل او و بقیه اینجا زندگیشان کمی امنتر بود، قدردان بودند.
به علاوه، هنگامی که دانشجویان دختر خوابگاه نجات یافتند، تمام بازماندگان دیگری که در ابتدای آخرالزمان نجات یافته بودند، متوجه شدند در مقایسه با آنها، افرادی وجود دارند که بهخاطر گرسنگی، خارج از اینجا جان میدهند.
بای زهمین که دید غذا در حال آماده شدن است، بیصدا کنار ایستاد و در همان حال به راههایی برای قویتر شدن فکر میکرد و اینکه چگونه میتواند بر چالشی که ثبت روح بر او تحمیل کرده بود، غلبه کند.
بعد از اینکه آرام شد، متوجه شد که در حالی که این ماموریت دشوار است، غیرممکن محسوب نمیشود. اگر شخص دیگری بود، احتمالا غیرممکن به شمار میآمد، اما برای کسی که قبلا با دو موجود مرتبه اول روبهرو شده بود، شکست داده بود و کشته بود، این ورطهی غیرقابل عبوری نبود.
تنها کاری که از دستش برمیآمد این بود که به نقشهای فکر کند که به او اجازه میداد تا دشمن خود را با یک حمله بکشد و از آنجایی که ماموریت مشخصات روشنی از روش ارائه نمیکرد، بای زهمین میتوانست به راههایی برای دستیابی به آن هدف فکر کند.
در همان حال که عمیقا در تفکر به سر میبرد، رایحهی شیرینی مانند گل یاس به او نزدیک شد و نسیم ملایمی به دنبالش آمد.
«اشکالی نداره اینجا بشینم؟»
«اوم؟»
بای زمین سرش را بالا گرفت و به کسی که همین الان با او صحبت کرده بود نگاه کرد. «توئی…»
لبخند مودبانهای زد و با دیدن او که به طرفی حرکت میکند تا جا باز کند، با ظرافت زمین نشست. «هنوز اسمم رو نمیدونی، مگه نه؟ من وو ییجونم. توی طول روز وقت نداشتم قدردانیم رو نشون بدم. میخوام ازت تشکر کنم.»
بای زهمین یک ابرویش را بالا انداخت و بیاختیار گفت: «فکر کنم قبلا گفتم، پس میخوای از کسی تشکر کنی اون شخص شانگوان بینگ شوئه نه من.»
وو ییجون لبخند زد و سرش را تکان داد. «درسته که ایدهی اون بود و از لطف نامعلومی که بهش مدیون بودی استفاده کرد، واقعیت اینه که میتونستی رد کنی و بینگ شو نمیتونست مجبورت کنه. به علاوه، اینطور نیست که تشکر کردن از شخصی که لونهی زامبیها رو پاکسازی کرد بد باشه؟ درست نمیگم؟ این کمترین کاریه که میتونم انجام بدم.»
بای زهمین شانههایش را بالا انداخت و دیگر نظری نداد.
وو ییجون که دید ساکت مانده و سعی نکرد او را درگیر گفتوگو کند، نتوانست با تعجب، کمی ابرویش را بالا نیاورد.
قبل از آخرالزمان، تمام مردان بدون در نظر گرفتن سنشان سعی میکردند با او صحبت کنند؛ یا به خاطر زیباییاش بود یا بهخاطر پیشینهی خانوادگی که داشت. حالا که دروازههای آخرالزمان باز شده بود، مردان حتی در این شرایط همچنان تلاش میکردند از او خواستگاری کنند و از زمانی که به این مکان آمده بود، کمتر از شصت دانشجوی پسر به او نزدیک شده بودند.
از این رو، وو ییجون نمیتوانست اندکی متعجب نشود زیرا میتوانست بگوید که مرد جوان همسن و سالی که در کنارش بود سعی نمیکرد برای جلب توجهاش جالب یا مرموز رفتار کند، پس واقعا هیچ علاقهای به زیبایی او یا هرچیز دیگری نداشت.
وو ییجون در دل خندید. عجب مرد جالبی… حالا میفهمم چرا چن هه که همیشه به خودش افتخار میکرد یه دفعه اینقدر ملاحظهگر شده. و بیاختیار برداشتش از او یک درجه پیشرفت کرد.
بای زهمین ناگهان از جایش برخاست و چشمانش برق زد. «حالا که فکرش رو میکنم…»
وو ییجون بیاختیار با اخم پرسید: «… حالت خوبه؟» ناخودآگاه از ترس اینکه در مبادا توسط موجودی کوبیده شود به آن نگاه کرد.
مبهم جواب داد: «نه… چیزی نیست.» و دوباره نشست. با این حال، دهانش به شکل یک لبخند تقریبا نامرئی خم شد.
شاید… فقط شاید اگه اینطوری انجام بدم واقعا بتونم این ماموریت کوفتی رو تکمیل کنم! بای زهمین به دلیل اینکه انگار افکارش نتیجه داده است هیجانزده بود.
حالوهوایش به حدی بهتر شد که به هیچ چیز اهمیتی نداد و در حینی که منتظر آماده شدن غذا بود شروع به گفتوگوی غیررسمی با وو ییجون کرد.
اگر ایدهاش واقعا درست بود و جواب میداد، پس آن وقت میشد تمام نگرانیهایش را بهطور کامل نادیده بگیرد!
طبیعتا او ابتدا باید کارهای زیادی انجام میداد و چیزهای خاصی را که برای اجرای نقشهاش لازم بود بهدست میآورد، اما با توجه به اینکه ساعتی پیش ناامید شده بود، داشتن یک مسیر روشن برای دنبال کردن به اندازهی کافی خوب بود.