در گوشهی دیگری از زمین بسکتبال؛ چن هه، شانگوان، گائو مین، لی نا و فان وو که منتظر آماده شدن غذا نشسته بودند، بیصدا صحبت میکردند.
چن هه همانطور که به گوشهای که بای زهمین و وو ییجون کنار هم نشسته بودند نگاه میکرد، ناگهان گفت: «وو ییجون گفت فقط میخواد ازش تشکر کنه ولی انگار هنوز در حال صحبت کردنه… و با دیدن اینکه چطور الان با وجود موقعیتی که توش قرار داریم لبخند میزنه، ظاهرا داره بهش خوش میگذره.»
گائو مین، لی نا و فان وو با چشمانی سردرگم به هم نگاه کردند. این سه نفر در طول روز شایعاتی مبنی بر اقدامات بای زهمین شنیده بودند، اما تفاوتشان در این بود که پس از اینکه شانگوان و چن هه حقیقت را به آنها گفتند، از واقعیت ماجرا مطلع بودند. هرچند، برای آنها که هنوز ظلم انسانی را ندیده بودند، درک اینکه کسی چطور میتواند دست به چنین کاری بزند دشوار بود.
طبیعتا تنها مسئلهی زمان است که آنها متوجه شوند تنها زامبیها و حیوانات نیستند که موجودات وحشی تبدیل شدهاند.
شانگوان در حالی که به صحنهی گفتوگوی دو نفر خیره شد اندکی اخم کرد و لحظاتی بعد آهی کشید: «امیدوارم ییجون مثل گذشته در حال مسخره بازی نباشه… فکر نمیکنم بای زهمین آدمی باشه که بشه باهاش بازی کرد.»
چن هه آرام خندید و با حدس و گمان گفت: «کی میدونه؟، شاید تهش اون دوتا به هم برسن؟ با اینکه پیشینهی شخصی بای زهمین ممکنه چیز دهن پر کنی نباشه قدرتش توی این دنیا برای مورد احترام قرار گرفتن کافیه. حتی خانوادهی ییجون هم ممکنه قبولش کنن، اینطور فکر نمیکنی؟»
شانگوان بدون علاقهی زیاد پاسخ داد: «… خدا میدونه.» و چشمانش را بست.
در همین حال، چن هه در دل بسیار خوشحال بود. وو ییجون زنی زیبا، جذاب و باهوش بود؛ فکر نمیکرد هیچ مرد سالمی تا زمانی که او میخواهد بتواند برای مدت طولانی در برابرش مقاومت کند.
به این صورت، نگرانیهایش درمورد زنی که دوستش داشت ضروری نخواهد بود.
…
شام ارائه شد و شامل برنج با سبزیجات تفت داده شده و همچنین یک تکه گوشت بود. با این حال، تفاوتها، تعاملات، الوهیتها و قوانین تعیین شده توسط گروه بلافاصله ظاهر شد.
در گوشهای کمی خلوت از زمین بسکتبال، یک گروه حدودا پنج نفره از دوستان جمع شده بودند و در حال حاضر با نوعی ناراحتی به غذای در دستانشان نگاه میکردند.
دانشجویی در همان حال که برنج سفید را در کاسهاش با چاپستیکهایش له میکرد، شاکی شد: «چرا اونا میتونن گوشت بخورن ولی ما فقط باید برنج بخوریم؟»
کاسهی غذای این افراد از برنج سفید خالص تشکیل شده بود و چیز دیگری در آن وجود نداشت. حتی یک سبزی هم در کاسههایشان نبود، چه رسد به اینکه گوشت گرانبهای سرشار از مواد مغذی در آن باشد.
یکی دیگر در همان هنگام که برنج سفید را در دهانش میگذاشت و بدون میل زیاد میجوید، تمسخر کرد: «مگه همهش بهخاطر اون قانون احمقانه نیست؟ اون مرد بای زهمین قبلا گفته بود افرادی که حاضر نیستن برای جنگیدن یا جستوجوی غذا بیرون برن، فقط با باقیموندهها سر کنن.»
دانشجوی دیگری که تقریبا شش فوت (182 سانتیمتر) قد داشت نتوانست جلوی نفرینش را بگیرد: «بیرون رفتن برای جنگیدن با اون زامبیها؟ فقط یه آدم احمق میتونه کاری به این خطرناکی انجام بده. از اونجایی که چندتا عقبمونده هستن که نقش ابرقهرمانها رو بازی میکنن، پس بذارید انجام بدن. کدوم دیوونهای آسایش و راحتی اینجا رو ول میکنه و میره دنبال غذا بگرده؟»
دانشجوی عینکی و چشم سردی که سکوت کرده بود، اشاره کرد: «شیونگ وانگ درست میگه. بای زهمین زیادی ازخودراضیه. ولی بعیده مردم این نوع تفاوت رو مدت زیادی تحمل کنن.»
گروه دوستان به اطراف نگاه کردند و متوجه شدند در حقیقت چندین تن هستند که از تفاوت در توزیع غذا ناراضیاند و رفتاری مشابه با آنها دارند. این نارضایتی صرفا با دریافت نگاههای تحقیرآمیز از سوی کسانی که سبزیجات و تکهای گوشت در کاسههای خود داشتند، بیشتر و بیشتر میشد.
اگرچه غذا در حال حاضر به خصوص کمیاب نبود و برای غذا دادن به گروهی که اکنون بیش از چهارصد نفر از آنها زنده ماندهاند، در صورت اسراف به مدت دو هفته و اگر مراقب بودند برای یک ماه کافی بود. قانونی که بای زهمین پیشنهاد اجرای اجباری آن را داده بود، همچنان اجرا میشد.
بنابراین، قبل از توزیع غذا، از هر فرد پرسیده شد که آیا مایل به انجام کار تدارکاتی برای حمایت از کسانی که بهطور فعال در خط مقدم میجنگند هستند یا خیر.
کسانی که مایل بودند کار کنند، میتوانستند بر خلاف کسانی که حاضر به ترک محل امن باشگاه نبودند غذای بهتری بخورند و حتی خودشان را سیر کنند.
بیگمان کسانی که میجنگیدند قادر بودند بهترین غذای موجود را مصرف کنند و میتوانستند به میل خود غذا بخورند و همچنین مواد غذایی را کنترل کنند.
برای مثال؛ گائو مین، لی نا، فان وو و وو ییجون در حال حاضر هیچ چیز خاصی برای گروه به ارمغان نیاوردند، هرچند، با حمایت چن هه و شانگوان، هر چهار نفر میتوانستند از رفتار یک نفر که کار میکرد برخوردار شوند.
چنین تفاوتهایی در برخورد طبیعتا باعث ایجاد اغتشاش کوچکی در میان بازماندگان شد، زیرا این اولین بار بود که چنین اتفاقی از ابتدای آخرالزمان رخ میداد.
صدای زنانه صحبت جمع دوستان ناراضی را قطع کرد: «اگه نمیخوای غذا بخوری، نخور، اینقدر گزافهگویی نکن.»
هنگامی که برگشتند دو دختر را دیدند که با کاسهای برنج سفید در دستانشان، به سردی به آنها نگاه میکنند.
دانشجویی طوری به آنها نگاه کرد که گویی دیوانه هستند و گفت: «شما دخترها فقط دارین برنج سفید میخورین ولی از اون پسر حمایت میکنین؟»
همان دختر با انزجار به آنها نگاه کرد. «برادر بزرگ بای، خواهر بزرگ شانگوان، برادر بزرگ چن و برادر بزرگ پنگ ما رو از خوابگاه زنانه نجات دادن. برخلاف شما، ما معنای بعد از نمک خوردن نمکدون نشکستن رو میدونیم.»
دانشجوی عینکی صدایی از نارضایتی و تمسخر بیرون داد و بلند گفت: «برای بزدلی که به اینجا رسیده لحن قشنگی بود!»
دختر در شرف عصبانی شدن بود که دوستش به آرامی بازویش را کشید و او را متوقف کرد.
دختر دوم به گروه پنج نفره نگاه کرد و به سردی تمسخر کرد: «شما بچهها واقعا نمیدونین چی براتون خوبه. اگه میدونستید احساس گرسنگی برای تقریبا یه هفتهی کامل چقدر ترسناکه مطمئنم مثل سگها میخزیدین تا برای یه کاسهی برنج مثل همون چیزی که الان ازش متنفرید التماس کنید.»
نام دختر اول لینگ مینگ، و دختر دوم شیائو رونگ بود. هر دو دانشجوی سال اولی بودند و در گذشته به دلیل زیبا بودن، خواستگاران خود را نیز داشتند. با این حال، زمانی که دنیا تغییر کرد، آنها در طبقهی سوم خوابگاه زنانه محبوس شدند و وقتی در روز اول از پنجره کمک خواستند، تمام آن مردانی که قسم خورده بودند از آنها محافظت میکنند مانند مرغ* فرار کردند.
*عامیانه نشان از فردی ترسو و بزدل.
لینگ مینگ و شیائو رونگ پس از تقریبا یک هفته گرسنگی کشیدن و فهمیدن اینکه زیبایی و کلمات پوچ دیگر به اندازهی اعمال و قدرت واقعی مهم نیستند، به حدی بالغ شده بودند که حتی به عنوان دانشجویان جدید از این گروه دانشجویان پسر سال سومی عاقلتر بودند.
بحث به آرامی از کنترل خارج شد و تا جایی پیش رفت که افراد بیشتری شروع به پیوستن به دعوا کردند، صداهایی که قبلا زمزمه بود اکنون به فریادهای عصبانی و تاسفآور تبدیل شدهاند.
قسمت 66: تاثیرات قوانین جدید
«اوه؟»
در گوشهی دیگری از زمین بسکتبال؛ چن هه، شانگوان، گائو مین، لی نا و فان وو که منتظر آماده شدن غذا نشسته بودند، بیصدا صحبت میکردند.
چن هه همانطور که به گوشهای که بای زهمین و وو ییجون کنار هم نشسته بودند نگاه میکرد، ناگهان گفت: «وو ییجون گفت فقط میخواد ازش تشکر کنه ولی انگار هنوز در حال صحبت کردنه… و با دیدن اینکه چطور الان با وجود موقعیتی که توش قرار داریم لبخند میزنه، ظاهرا داره بهش خوش میگذره.»
گائو مین، لی نا و فان وو با چشمانی سردرگم به هم نگاه کردند. این سه نفر در طول روز شایعاتی مبنی بر اقدامات بای زهمین شنیده بودند، اما تفاوتشان در این بود که پس از اینکه شانگوان و چن هه حقیقت را به آنها گفتند، از واقعیت ماجرا مطلع بودند. هرچند، برای آنها که هنوز ظلم انسانی را ندیده بودند، درک اینکه کسی چطور میتواند دست به چنین کاری بزند دشوار بود.
طبیعتا تنها مسئلهی زمان است که آنها متوجه شوند تنها زامبیها و حیوانات نیستند که موجودات وحشی تبدیل شدهاند.
شانگوان در حالی که به صحنهی گفتوگوی دو نفر خیره شد اندکی اخم کرد و لحظاتی بعد آهی کشید: «امیدوارم ییجون مثل گذشته در حال مسخره بازی نباشه… فکر نمیکنم بای زهمین آدمی باشه که بشه باهاش بازی کرد.»
چن هه آرام خندید و با حدس و گمان گفت: «کی میدونه؟، شاید تهش اون دوتا به هم برسن؟ با اینکه پیشینهی شخصی بای زهمین ممکنه چیز دهن پر کنی نباشه قدرتش توی این دنیا برای مورد احترام قرار گرفتن کافیه. حتی خانوادهی ییجون هم ممکنه قبولش کنن، اینطور فکر نمیکنی؟»
شانگوان بدون علاقهی زیاد پاسخ داد: «… خدا میدونه.» و چشمانش را بست.
در همین حال، چن هه در دل بسیار خوشحال بود. وو ییجون زنی زیبا، جذاب و باهوش بود؛ فکر نمیکرد هیچ مرد سالمی تا زمانی که او میخواهد بتواند برای مدت طولانی در برابرش مقاومت کند.
به این صورت، نگرانیهایش درمورد زنی که دوستش داشت ضروری نخواهد بود.
…
شام ارائه شد و شامل برنج با سبزیجات تفت داده شده و همچنین یک تکه گوشت بود. با این حال، تفاوتها، تعاملات، الوهیتها و قوانین تعیین شده توسط گروه بلافاصله ظاهر شد.
در گوشهای کمی خلوت از زمین بسکتبال، یک گروه حدودا پنج نفره از دوستان جمع شده بودند و در حال حاضر با نوعی ناراحتی به غذای در دستانشان نگاه میکردند.
دانشجویی در همان حال که برنج سفید را در کاسهاش با چاپستیکهایش له میکرد، شاکی شد: «چرا اونا میتونن گوشت بخورن ولی ما فقط باید برنج بخوریم؟»
کاسهی غذای این افراد از برنج سفید خالص تشکیل شده بود و چیز دیگری در آن وجود نداشت. حتی یک سبزی هم در کاسههایشان نبود، چه رسد به اینکه گوشت گرانبهای سرشار از مواد مغذی در آن باشد.
یکی دیگر در همان هنگام که برنج سفید را در دهانش میگذاشت و بدون میل زیاد میجوید، تمسخر کرد: «مگه همهش بهخاطر اون قانون احمقانه نیست؟ اون مرد بای زهمین قبلا گفته بود افرادی که حاضر نیستن برای جنگیدن یا جستوجوی غذا بیرون برن، فقط با باقیموندهها سر کنن.»
دانشجوی دیگری که تقریبا شش فوت (182 سانتیمتر) قد داشت نتوانست جلوی نفرینش را بگیرد: «بیرون رفتن برای جنگیدن با اون زامبیها؟ فقط یه آدم احمق میتونه کاری به این خطرناکی انجام بده. از اونجایی که چندتا عقبمونده هستن که نقش ابرقهرمانها رو بازی میکنن، پس بذارید انجام بدن. کدوم دیوونهای آسایش و راحتی اینجا رو ول میکنه و میره دنبال غذا بگرده؟»
دانشجوی عینکی و چشم سردی که سکوت کرده بود، اشاره کرد: «شیونگ وانگ درست میگه. بای زهمین زیادی ازخودراضیه. ولی بعیده مردم این نوع تفاوت رو مدت زیادی تحمل کنن.»
گروه دوستان به اطراف نگاه کردند و متوجه شدند در حقیقت چندین تن هستند که از تفاوت در توزیع غذا ناراضیاند و رفتاری مشابه با آنها دارند. این نارضایتی صرفا با دریافت نگاههای تحقیرآمیز از سوی کسانی که سبزیجات و تکهای گوشت در کاسههای خود داشتند، بیشتر و بیشتر میشد.
اگرچه غذا در حال حاضر به خصوص کمیاب نبود و برای غذا دادن به گروهی که اکنون بیش از چهارصد نفر از آنها زنده ماندهاند، در صورت اسراف به مدت دو هفته و اگر مراقب بودند برای یک ماه کافی بود. قانونی که بای زهمین پیشنهاد اجرای اجباری آن را داده بود، همچنان اجرا میشد.
بنابراین، قبل از توزیع غذا، از هر فرد پرسیده شد که آیا مایل به انجام کار تدارکاتی برای حمایت از کسانی که بهطور فعال در خط مقدم میجنگند هستند یا خیر.
کسانی که مایل بودند کار کنند، میتوانستند بر خلاف کسانی که حاضر به ترک محل امن باشگاه نبودند غذای بهتری بخورند و حتی خودشان را سیر کنند.
بیگمان کسانی که میجنگیدند قادر بودند بهترین غذای موجود را مصرف کنند و میتوانستند به میل خود غذا بخورند و همچنین مواد غذایی را کنترل کنند.
برای مثال؛ گائو مین، لی نا، فان وو و وو ییجون در حال حاضر هیچ چیز خاصی برای گروه به ارمغان نیاوردند، هرچند، با حمایت چن هه و شانگوان، هر چهار نفر میتوانستند از رفتار یک نفر که کار میکرد برخوردار شوند.
چنین تفاوتهایی در برخورد طبیعتا باعث ایجاد اغتشاش کوچکی در میان بازماندگان شد، زیرا این اولین بار بود که چنین اتفاقی از ابتدای آخرالزمان رخ میداد.
صدای زنانه صحبت جمع دوستان ناراضی را قطع کرد: «اگه نمیخوای غذا بخوری، نخور، اینقدر گزافهگویی نکن.»
هنگامی که برگشتند دو دختر را دیدند که با کاسهای برنج سفید در دستانشان، به سردی به آنها نگاه میکنند.
دانشجویی طوری به آنها نگاه کرد که گویی دیوانه هستند و گفت: «شما دخترها فقط دارین برنج سفید میخورین ولی از اون پسر حمایت میکنین؟»
همان دختر با انزجار به آنها نگاه کرد. «برادر بزرگ بای، خواهر بزرگ شانگوان، برادر بزرگ چن و برادر بزرگ پنگ ما رو از خوابگاه زنانه نجات دادن. برخلاف شما، ما معنای بعد از نمک خوردن نمکدون نشکستن رو میدونیم.»
دانشجوی عینکی صدایی از نارضایتی و تمسخر بیرون داد و بلند گفت: «برای بزدلی که به اینجا رسیده لحن قشنگی بود!»
دختر در شرف عصبانی شدن بود که دوستش به آرامی بازویش را کشید و او را متوقف کرد.
دختر دوم به گروه پنج نفره نگاه کرد و به سردی تمسخر کرد: «شما بچهها واقعا نمیدونین چی براتون خوبه. اگه میدونستید احساس گرسنگی برای تقریبا یه هفتهی کامل چقدر ترسناکه مطمئنم مثل سگها میخزیدین تا برای یه کاسهی برنج مثل همون چیزی که الان ازش متنفرید التماس کنید.»
نام دختر اول لینگ مینگ، و دختر دوم شیائو رونگ بود. هر دو دانشجوی سال اولی بودند و در گذشته به دلیل زیبا بودن، خواستگاران خود را نیز داشتند. با این حال، زمانی که دنیا تغییر کرد، آنها در طبقهی سوم خوابگاه زنانه محبوس شدند و وقتی در روز اول از پنجره کمک خواستند، تمام آن مردانی که قسم خورده بودند از آنها محافظت میکنند مانند مرغ* فرار کردند.
*عامیانه نشان از فردی ترسو و بزدل.
لینگ مینگ و شیائو رونگ پس از تقریبا یک هفته گرسنگی کشیدن و فهمیدن اینکه زیبایی و کلمات پوچ دیگر به اندازهی اعمال و قدرت واقعی مهم نیستند، به حدی بالغ شده بودند که حتی به عنوان دانشجویان جدید از این گروه دانشجویان پسر سال سومی عاقلتر بودند.
بحث به آرامی از کنترل خارج شد و تا جایی پیش رفت که افراد بیشتری شروع به پیوستن به دعوا کردند، صداهایی که قبلا زمزمه بود اکنون به فریادهای عصبانی و تاسفآور تبدیل شدهاند.