«گفتم بزدلی! بهخاطر همینه که غذایی که داری رو میخوری در حالی که من چیزهای بهتری از مال تو میگیرم!»
«تو فقط داری به سگ خودنما تبدیل میشی ولی همچنان یه سگی!»
«به جای اینکه فقط یه سگ باشی، سگی باش که بتونه خودنمایی کنه!»
درگیری لفظی بین دو دانشجوی سال اول و گروه پنج نفرهی دوستان به اطراف گسترش پیدا کرد و رفتهرفته از کنترل خارج میشد. کسانی که بهترین چیزها را می خوردند شروع به نشان دادن برتری خود به افرادی کردند که بدترین غذاها را میخوردند و اشخاصی که بدترین غذاها را میخوردند شروع به تمسخر کسانی کردند که بهترین ها را میخورند.
از شش روز پیش که دنیا تغییر کرده بود، تمام این افراد عملا بدون دیدن نور خورشید به جز اشعههایی که از پنجرههای کوچک با میلههای فلزی عبور میکردند، محبوس شده بودند. حبس همراه با غرش گاه و بیگاه برخی از جانوران جهشیافته و ترس از دانستن اینکه مرگ دائما بالای سرشان کمین کرده است باعث شده بود تمام این افرادی که حتی جای راحتی برای خوابیدن نداشتند، استرس زیادی در خود جمع کنند تا جایی که فقط یک قطرهی کوچک طول کشید تا لیوان سرریز شود.
اکنون که سرانجام شعلهی کوچکی از درگیری زبانه کشیده بود، همه در تلاش برای رهایی از ناامیدی فروخورده و دور کردن ترسی که بر شانههایشان سنگینی میکرد، شروع به بحث و جدل بر سر موضوعات بیاهمیت کردند.
بای زهمین بیصدا همه چیز را از جای خود زیر نظر داشت و چنان به شام خوردن خود ادامه داد که گویی نگران هیچ اتفاقی نیست.
وو ییجون از این آشفتگی ناگهانی ابرویی بالا انداخت و به بای زهمین نگاه کرد و محتاطانه پرسید: «جلوشون رو نمیگیری؟»
سرش را تکان داد و به جلو اشاره کرد و آرام گفت: «نیازی نیست. به هر حال شاهزادهی جذاب و شاهدخت زیبا این کار رو انجام میدن.»
شاهزادهی جذاب و شاهدخت زیبا؟ وو ییجون نگاه بای زهمین را دنبال کرد و بالاخره متوجه شد که او درمورد چه چیزی صحبت میکند.
او بیاختیار سرش را تکان داد و با دیدن شانگوان و چن هه که به طرف مرکز درگیری میرفتند، زیر خنده زد. «تو… تو خیلی بامزهای هههههه.»
بای زهمین ناخودآگاه حرکات غذا خوردن خود را متوقف کرد و از گوشهی چشم به زنی که در کنارش نشسته بود نگاه کرد.
بامزه؟ این چیز جدیدیه. بای زهمین سرش را تکان داد و در حین نگاه کردن به جلو به خوردن شام خود ادامه داد.
…
در حالی که شانگوان اخم عمیقی روی صورتش داشت، بهنظر میرسید چن هه تا حدودی نگران اتفاقی که رخ میدهد است.
هر دوی آنها از خانوادههای بزرگ بودند و به خوبی میدانستند که در زمان بحران، اختلافات داخلی آغاز پایان است. اگر در این لحظه نمیتوانستند کنار هم بایستند، بعید بود که بشریت بتواند بر این چالش غلبه کند، زیرا نه تنها از بیرون مورد حمله قرار میگرفتند، بلکه از داخل نیز فرو میریختند.
بدگویی به جایی رسیده بود که صداهای در هم آمیخته باعث میشد نتوان فهمید دیگران چه میگویند و هیچکس متوجهی نزدیک شدن دو نفر نشد.
«همگی! برای یه بارم که شده خفه خون بگیرید!!!»
صدای عمیقی مثل رعد و برق در نیمهشبی پیچید و صداهایی که قبلا خیلی بلند بهنظر میرسیدند، گویی هیچ چیز نبود. پردهی گوش نزدیکترین افراد به فریاد شروع به درد کرد و در نتیجه صدای سوت خفیفی را احساس میکردند.
کسی که فریاد زده بود، طبیعتا چن هه بود. به عنوان کسی که سطحش به شکل قابل توجهی بالا بود و پیوسته در حال تکامل و مبارزه بود، سراسر بدن او حداقل پنج یا شش برابر قویتر از بدن یک فرد عادی محسوب میشد.
«چن هه و شانگواناَن…»
«فکر کنم یهکم زیادهروی کردیم…»
با دیدن حالت تیرهی چن هه که معمولا چهرهای ملایم دارد و حالت حتی سردتر از معمول در صورت شانگوان، جمعی از مردم پس از اینکه متوجه شدند چه کاری انجام دادهاند نمیتوانستند نترسند.
چن هه که دید همه ساکت هستند، با حالتی عبوس از میان جمعیت نجاتیافتگان عبور کرد و با صدای بلند گفت: «همهتون احمقی چیزی هستید؟! مگه نمیفهمید این همهمهی ایجاد شده توسط شما میتونه موجودات قدرتمند اطراف رو جذب کنه؟! ما هنوز کامل اطراف رو پاکسازی نکردیم و فقط شمال این مکان تاحدودی امنه!»
از آنجایی که آنها تنها به دنبال ملزومات به داروخانه و رستوران رفته بودند، تنها مجاورت آن دو مکان، امن در نظر گرفته میشد. با این حال، جنوب، غرب و شرق باشگاه همچنان در محاصرهی انواع موجودات و دهها هزار و حتی صدها هزار زامبی بود.
چن هه قبلا با چشمان خود شاهد بود که یک وجود مرتبه اول تا چه حد وحشتناک است و میدانست اگر دو یا چند تن از آن موجودات ظاهر شوند، اگر نگوئیم همه، بیشتر بازماندگان در این مکان بدون اینکه قادر باشند از خود دفاع کنند سلاخی میشوند.
همه از ترس اینکه جرات اعتراض نداشتند سر خود را پایین انداختند. اگرچه ممکن است خیلیها قبول نکنند و مخالف باشند، اما هیچ یک جرات نمیکرد آن را با صدای بلند بگوید.
شانگوان سرانجام در حالی که به چهرهی تکتک افراد نگاه میکرد و منتظر پاسخ بود، سوال اصلی مسئله را پرسید: «کسی نمیخواد بهم توضیح بده اینجا چی شده؟»
شیائو رونگ جلو رفت و به اولین دانشجویی که شاکی بود اشاره کرد. «خواهر بزرگ بینگ، همهش بهخاطر این آدم نمک به حروم شروع شد!»
لینگ مینگ نیز جلو رفت و از دوستش حمایت کرد: «درسته، این آدم و رفیقهاش یه مشت نمک به حرومن. نه تنها مثل ترسوها پشت سر بقیه حرف میزنن، بلکه نمیدونن چطور قدر محبتی که فداکارانه بهشون داده شده رو بدونن!»
«تو!»
رنگ دانشجوی مورد هدف پرید و گروه دوستان کنارش جوری با چشمانی خونآلود به دو دختر نگاه کردند که انگار میخواهند گوشت آنها را بخورند.
چن هه با اخم به گروه پنج نفره نگاه کرد و پرسید: «حقیقت داره؟ بهتره راستش رو بگید. الان ما مشکلات خارجی زیادی داریم که نمیتونم مشکلات داخلی رو کنارش تحمل کنیم. بهم بگو اسمت چیه و توضیح بده چطور این هیاهو رخ داد تا بتونیم راهحلی پیدا کنیم.»
مرد جوان دندانهایش را به هم فشار داد و به بای زهمین که هنوز سرش را پایین انداخته بود و با زنی زیبا که در کنارش بود غذا میخورد نگاه کرد. در نهایت مرد جوان با جمعآوری شجاعت به چن هه و شانگوان نگاه کرد و با صدایی صریح گفت: «اسم من پِی فنگه… دانشجوی سال سوم رشتهی اقتصاد هستم… دلیل این همه هیاهو بهخاطر قانونیه که اون قبلا وضع کرده!»
شانگوان آهی کشید و حتی بدون اینکه پی فنگ بیشتر بگوید، از قبل میدانست که مرکز اصلی این همه دردسر چیست. نگاهی به او انداخت و با بیتفاوتی گفت: «تو درمورد قانون طرح شده توسط بای زهمین حرف میزنی که در اون منابع براساس مشارکت توزیع میشه؟»
بهنظر میرسید پی فنگ پس از ترس اولیه آرام شده است و بیمعطلی سرش را تکان داد. نگاهی به تمام حاضران انداخت و با صدای بلند گفت: «درسته! اون قانون مزخرفه! مطمئنم همه اینجا ته قلبشون از این موضوع ناراحتن! میخوام بگم که بابا بیخیال! کدوم آدم عاقلی حاضره بره به جایی بره که یه پشهی جهشیافته یه دفعه ظاهر بشه و تا حد مرگ خشکمون کنه؟ حتی اونایی که قبول کردن بهخاطر غذا خوردن برن اونجا، مطمئنا باهام موافقن، ولی از روی وظیفه قبول کردن این کار رو انجام بدن!»
قسمت 67: قویترین شخص پادشاه است! (بخش اول)
«چی گفتی تکه گوه کوچولو؟!»
«گفتم بزدلی! بهخاطر همینه که غذایی که داری رو میخوری در حالی که من چیزهای بهتری از مال تو میگیرم!»
«تو فقط داری به سگ خودنما تبدیل میشی ولی همچنان یه سگی!»
«به جای اینکه فقط یه سگ باشی، سگی باش که بتونه خودنمایی کنه!»
درگیری لفظی بین دو دانشجوی سال اول و گروه پنج نفرهی دوستان به اطراف گسترش پیدا کرد و رفتهرفته از کنترل خارج میشد. کسانی که بهترین چیزها را می خوردند شروع به نشان دادن برتری خود به افرادی کردند که بدترین غذاها را میخوردند و اشخاصی که بدترین غذاها را میخوردند شروع به تمسخر کسانی کردند که بهترین ها را میخورند.
از شش روز پیش که دنیا تغییر کرده بود، تمام این افراد عملا بدون دیدن نور خورشید به جز اشعههایی که از پنجرههای کوچک با میلههای فلزی عبور میکردند، محبوس شده بودند. حبس همراه با غرش گاه و بیگاه برخی از جانوران جهشیافته و ترس از دانستن اینکه مرگ دائما بالای سرشان کمین کرده است باعث شده بود تمام این افرادی که حتی جای راحتی برای خوابیدن نداشتند، استرس زیادی در خود جمع کنند تا جایی که فقط یک قطرهی کوچک طول کشید تا لیوان سرریز شود.
اکنون که سرانجام شعلهی کوچکی از درگیری زبانه کشیده بود، همه در تلاش برای رهایی از ناامیدی فروخورده و دور کردن ترسی که بر شانههایشان سنگینی میکرد، شروع به بحث و جدل بر سر موضوعات بیاهمیت کردند.
بای زهمین بیصدا همه چیز را از جای خود زیر نظر داشت و چنان به شام خوردن خود ادامه داد که گویی نگران هیچ اتفاقی نیست.
وو ییجون از این آشفتگی ناگهانی ابرویی بالا انداخت و به بای زهمین نگاه کرد و محتاطانه پرسید: «جلوشون رو نمیگیری؟»
سرش را تکان داد و به جلو اشاره کرد و آرام گفت: «نیازی نیست. به هر حال شاهزادهی جذاب و شاهدخت زیبا این کار رو انجام میدن.»
شاهزادهی جذاب و شاهدخت زیبا؟ وو ییجون نگاه بای زهمین را دنبال کرد و بالاخره متوجه شد که او درمورد چه چیزی صحبت میکند.
او بیاختیار سرش را تکان داد و با دیدن شانگوان و چن هه که به طرف مرکز درگیری میرفتند، زیر خنده زد. «تو… تو خیلی بامزهای هههههه.»
بای زهمین ناخودآگاه حرکات غذا خوردن خود را متوقف کرد و از گوشهی چشم به زنی که در کنارش نشسته بود نگاه کرد.
بامزه؟ این چیز جدیدیه. بای زهمین سرش را تکان داد و در حین نگاه کردن به جلو به خوردن شام خود ادامه داد.
…
در حالی که شانگوان اخم عمیقی روی صورتش داشت، بهنظر میرسید چن هه تا حدودی نگران اتفاقی که رخ میدهد است.
هر دوی آنها از خانوادههای بزرگ بودند و به خوبی میدانستند که در زمان بحران، اختلافات داخلی آغاز پایان است. اگر در این لحظه نمیتوانستند کنار هم بایستند، بعید بود که بشریت بتواند بر این چالش غلبه کند، زیرا نه تنها از بیرون مورد حمله قرار میگرفتند، بلکه از داخل نیز فرو میریختند.
بدگویی به جایی رسیده بود که صداهای در هم آمیخته باعث میشد نتوان فهمید دیگران چه میگویند و هیچکس متوجهی نزدیک شدن دو نفر نشد.
«همگی! برای یه بارم که شده خفه خون بگیرید!!!»
صدای عمیقی مثل رعد و برق در نیمهشبی پیچید و صداهایی که قبلا خیلی بلند بهنظر میرسیدند، گویی هیچ چیز نبود. پردهی گوش نزدیکترین افراد به فریاد شروع به درد کرد و در نتیجه صدای سوت خفیفی را احساس میکردند.
کسی که فریاد زده بود، طبیعتا چن هه بود. به عنوان کسی که سطحش به شکل قابل توجهی بالا بود و پیوسته در حال تکامل و مبارزه بود، سراسر بدن او حداقل پنج یا شش برابر قویتر از بدن یک فرد عادی محسوب میشد.
«چن هه و شانگواناَن…»
«فکر کنم یهکم زیادهروی کردیم…»
با دیدن حالت تیرهی چن هه که معمولا چهرهای ملایم دارد و حالت حتی سردتر از معمول در صورت شانگوان، جمعی از مردم پس از اینکه متوجه شدند چه کاری انجام دادهاند نمیتوانستند نترسند.
چن هه که دید همه ساکت هستند، با حالتی عبوس از میان جمعیت نجاتیافتگان عبور کرد و با صدای بلند گفت: «همهتون احمقی چیزی هستید؟! مگه نمیفهمید این همهمهی ایجاد شده توسط شما میتونه موجودات قدرتمند اطراف رو جذب کنه؟! ما هنوز کامل اطراف رو پاکسازی نکردیم و فقط شمال این مکان تاحدودی امنه!»
از آنجایی که آنها تنها به دنبال ملزومات به داروخانه و رستوران رفته بودند، تنها مجاورت آن دو مکان، امن در نظر گرفته میشد. با این حال، جنوب، غرب و شرق باشگاه همچنان در محاصرهی انواع موجودات و دهها هزار و حتی صدها هزار زامبی بود.
چن هه قبلا با چشمان خود شاهد بود که یک وجود مرتبه اول تا چه حد وحشتناک است و میدانست اگر دو یا چند تن از آن موجودات ظاهر شوند، اگر نگوئیم همه، بیشتر بازماندگان در این مکان بدون اینکه قادر باشند از خود دفاع کنند سلاخی میشوند.
همه از ترس اینکه جرات اعتراض نداشتند سر خود را پایین انداختند. اگرچه ممکن است خیلیها قبول نکنند و مخالف باشند، اما هیچ یک جرات نمیکرد آن را با صدای بلند بگوید.
شانگوان سرانجام در حالی که به چهرهی تکتک افراد نگاه میکرد و منتظر پاسخ بود، سوال اصلی مسئله را پرسید: «کسی نمیخواد بهم توضیح بده اینجا چی شده؟»
شیائو رونگ جلو رفت و به اولین دانشجویی که شاکی بود اشاره کرد. «خواهر بزرگ بینگ، همهش بهخاطر این آدم نمک به حروم شروع شد!»
لینگ مینگ نیز جلو رفت و از دوستش حمایت کرد: «درسته، این آدم و رفیقهاش یه مشت نمک به حرومن. نه تنها مثل ترسوها پشت سر بقیه حرف میزنن، بلکه نمیدونن چطور قدر محبتی که فداکارانه بهشون داده شده رو بدونن!»
«تو!»
رنگ دانشجوی مورد هدف پرید و گروه دوستان کنارش جوری با چشمانی خونآلود به دو دختر نگاه کردند که انگار میخواهند گوشت آنها را بخورند.
چن هه با اخم به گروه پنج نفره نگاه کرد و پرسید: «حقیقت داره؟ بهتره راستش رو بگید. الان ما مشکلات خارجی زیادی داریم که نمیتونم مشکلات داخلی رو کنارش تحمل کنیم. بهم بگو اسمت چیه و توضیح بده چطور این هیاهو رخ داد تا بتونیم راهحلی پیدا کنیم.»
مرد جوان دندانهایش را به هم فشار داد و به بای زهمین که هنوز سرش را پایین انداخته بود و با زنی زیبا که در کنارش بود غذا میخورد نگاه کرد. در نهایت مرد جوان با جمعآوری شجاعت به چن هه و شانگوان نگاه کرد و با صدایی صریح گفت: «اسم من پِی فنگه… دانشجوی سال سوم رشتهی اقتصاد هستم… دلیل این همه هیاهو بهخاطر قانونیه که اون قبلا وضع کرده!»
شانگوان آهی کشید و حتی بدون اینکه پی فنگ بیشتر بگوید، از قبل میدانست که مرکز اصلی این همه دردسر چیست. نگاهی به او انداخت و با بیتفاوتی گفت: «تو درمورد قانون طرح شده توسط بای زهمین حرف میزنی که در اون منابع براساس مشارکت توزیع میشه؟»
بهنظر میرسید پی فنگ پس از ترس اولیه آرام شده است و بیمعطلی سرش را تکان داد. نگاهی به تمام حاضران انداخت و با صدای بلند گفت: «درسته! اون قانون مزخرفه! مطمئنم همه اینجا ته قلبشون از این موضوع ناراحتن! میخوام بگم که بابا بیخیال! کدوم آدم عاقلی حاضره بره به جایی بره که یه پشهی جهشیافته یه دفعه ظاهر بشه و تا حد مرگ خشکمون کنه؟ حتی اونایی که قبول کردن بهخاطر غذا خوردن برن اونجا، مطمئنا باهام موافقن، ولی از روی وظیفه قبول کردن این کار رو انجام بدن!»