برخی افراد پس از شنیدن سخنان پی وانگ سر خود را پایین انداختند و شماری دیگر با یکدیگر زمزمه کردند. هیچکس نمیتوانست تا حدودی درست بودن حرفهای او را انکار کند. هرچه باشد چه کسی واقعا حاضر بود زندگیاش را به خطر بیندازد مگر اینکه انجام این کار بسیار ضروری باشد؟ در حقیقت اکثر دانشجویانی که تا به حال مرده بودند، به این دلیل جانشان را از دست دادند که حتی زمانی که زامبیها آنها را در گوشهای گیر انداخته بودند و راهی برای خروج نداشتند، جرات نمیکردند مبارزه کنند.
حتی در بین افرادی که حاضر شده بودند برای انجام کارهای تدارکاتی بیرون بروند، عدهای بودند که این کار را فقط برای سیر شدن و نه به دلیل خاص دیگری انجام دادند. اگر مجبور بودند انتخاب کنند، طبیعتا ترجیح میدهند در امنترین مکان ممکن بمانند.
شانگوان پس از پایان صحبتهای پی وانگ به آرامی سر تکان داد و با همان حالت بیتفاوتی که تشخیص افکارش را سخت میکرد به او نگاه کرد. «تمام حرفهات همین بود؟»
«درسته.» پی وانگ سرش را تکان داد و اکنون با دیدن اینکه هیچکس حرفهای قبلیاش را رد نمیکند، احساس اعتمادبهنفس بیشتری میکرد. «ما میخوایم مثل بقیه باهامون رفتار بشه. هرچی باشه اگه کسی نخواد کار کنه، اینطور نیست که مجبور بشیم، درست نمیگم؟ یا مثلا چی میشه، ول میشیم تا از گرسنگی بمیریم؟»
شانگوان آهی از خستگی کشید و جوری به پی وانگ نگاه کرد که انگار یک کودن است. «فکر نمیکنم کسی اینجا از گرسنگی بمیره. در گذشته، مردم کار میکردن و بسته به تلاششون حقوق میگرفتن، و الان که جامعه توی هرجومرج فرو رفته، مردم هنوز باید باهم همکاری کنند تا کارها به یه شکلی انجام بشه. از اونجایی که پول توی شرایط فعلیمون ارزش چندانی نداره غذا بهترین ارزه. شما میخواید بهتر بخورید؟ پس کار کنید و به دستش بیارید.»
شانگوان با گفتن این حرف برگشت و میخواست برود، اما ناگهان ایستاد و با سردی به پی وانگ نگاه کرد.
«فقط یه چیز دیگه… اگه هرکدومتون جرات کنه پشت سر ما که ازتون مراقبت میکنیم حرف بدی بزنه، پس بهتره خودش رو برای عواقب کارش آماده کنه.»
چن هه به تمام حاضران نگاه کرد و افزود: «اگه هرکدومتون با قوانین ما مخالفه میتونه از اینجا بره. هیچکس شما رو برخلاف میلتون نگه نمیداره! مطمئنم وقتی اون بیرون به پست یه زامبی خوردید برای بخشش برمیگردید.»
چن هه پس از گفتن حرفهایش برگشت و شانگوان را دنبال کرد و پس از آن به بای زهمین که بدون توجه به دیدگاه دیگران به شام خوردن خود ادامه داد نگاه کرد.
اگر قبل از این بود، چن هه چنین کلماتی را بیان نمیکرد. اما او کمکم داشت خود را با این دنیای جدید وفق میداد و اگرچه آسان نبود، اما میدانست که اگر میخواهد این گروه نوعی نظم داشته باشد، این لازم است. در غیر این صورت، اگر هرکس هر کاری که میخواست انجام میداد، قبل از آن که بدانند همه چیز به فاجعه بدل میگشت.
پی وانگ که به این نتیجه رسید که گفتههایش در این وضعیت هیچ ارزشی ندارند رنگ از رخش پرید.
حتی اگر دیگر بازماندگان با او موافق بودند، خب که چه؟ هیچکس هرگز حاضر به حمایت از او نمیشود، زیرا آنها برای زنده ماندن به جنگجویان اصلی نیاز داشتند.
شیائو رونگ به او مانند یک دلقک نگاه کرد. «حالا فهمیدی؟ جایگاهت رو بدون!» سپس چرخید و قدمزنان تا آنجا که ممکن بود از محل دور شد.
لینگ مینگ نگاهی از انزجار به او انداخت و بدون اینکه قصد نزدیک شدن به چنین شخصی را داشته باشد با تمسخر، نفسی بیرون داد و به دنبال دوستش رفت.
نه تنها آن دو دختر نگاههای تحقیرآمیزی به او انداختند، بلکه تمام کسانی که مثل او برنج سفید خورده بودند نیز همین نگاه را به او نثار کردند و رفتند.
قبل از این، آنها به همان گروهی تعلق داشتند که از قانون جدید توزیع مواد غذایی ناراحت و ناراضی بودند، اما حالا که حتی شانگوان و چن هه بیتردید طرف بای زهمین شده بودند، هیچ یک از این بازماندگان از ترس اینکه برچسب افرادی ناسپاس به آنها زده شود و رفتاری که با آنها شد بدتر شود، جرات نکردند در کنار پی وانگ بمانند.
در کمال وحشت پی وانگ، حتی گروه دوستان نزدیکش با حس شرمساری به او نگاه کردند و برگشتند و با کاسههای برنج دور شدند.
مکان برای چند ثانیه در فضایی عجیب و کمی سنگین ساکت شد تا اینکه صدایی معمولی و بیتفاوت سکوت را شکست.
«ااوم. این گوشت واقعا خوبه.»
همه منبع صدا را دنبال کردند و دیدند که بای زهمین چگونه کاسهی خود را کنار گذاشته و به آرامی بلند میشود.
با لبخند کوچکی به پی وانگ نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید چرخید و بیصدا رفت.
چه کار دیگری می توانست بکند؟ در حالی که همه چیز از قبل روشن شده بود، موضوع را ادامه دهد؟ آیا این پایین آوردن خودش در حد یک مورچهی ترسو و بیارزش نبود؟ بای زهمین کارهای بهتری برای انجام دادن داشت و عمل کوچک پی وانگ هرگز نمیتوانست بههیچوجه بر او تاثیر بگذارد.
لحظهای بعد صدای وو ییجون به گوش همه رسید: «فقط یه یادآوری برای شمایی که انگار بهنظر میرسه متوجهی وضعیت فعلی نیستید میکنم. اینجا دیگه قوانین وجود نداره، جامعه واقعا سرنگون شده و حتی دولت مرکزی چین هم جوابی نمیده، چون حتی من، نوهی نخست وزیر توی این شرایطم… من از سر مهربونی بهتون توصیه میکنم که حد و حدود صبر شخصی که احتمالا قدرتش بین همهمون بیشتره رو امتحان نکنید. باور کنید همهتون خیلی خوششانسید که غذا برای خوردن دارید و باید بهخاطرش قدردان و سپاسگزار باشید.
پس از گفتن این کلمات، وو ییجون با سردی به پی وانگ نگاه کرد و سپس به سمت شانگوان و گروهش رفت.
در ابتدا، همه از دانستن هویت واقعی وو ییجون شوکه و متحیر شدند. اما به زودی این حیرت و شگفتی به وحشت تبدیل شد زیرا اگر آنچه او میگفت درست بود و واقعا نوهی نخست وزیر چین بود، این واقعیت که اینجاست و حتی مجبور شد تقریبا یک هفتهی کامل با گرسنگی به مرز مرگ برسد، به این معنا بود که دولت مرکزی واقعا در مشکل بزرگی قرار داشت یا در غیر این صورت خانوادهاش از قبل به دنبالش میگشتند.
به علاوه، سخنان وو ییجون مفهوم دیگری داشت و آن این بود که بای زهمین قبلا یک نفر را بین زامبیها انداخته است، یکی دیگر احتمالا برایش فرقی نمیکرد. از این رو، بهتر بود مطیع بود و بیجهت دردسر درست نکرد.
* * *
لیلیث در حالی که پاهای زیبایش را به آرامی تکان میداد، تحقیرآمیز خندید. «انسانها واقعا پستن.»
در حال حاضر او روی میز مرمری بزرگی نشسته بود و با کنجکاوی به کارهای بای زهمین نگاه میکرد.
«راستش به جز انسانها… فکر میکنم هر نژاد باهوشی به همون اندازه طماعه.»
«نه همه. من نژادهایی رو میشناسم که برای یه هدف کلی عمل میکنن. هرچند که نادره.»
«بیگانههای لعنتی.»
«در ضمن، بای زهمین چیکار میکنی؟»
بای زهمین حلقهی مشتعل و گردنبند طوفان را درآورد و آنها را روی میز گذاشت و در حالی که به آنها نگاه میکرد لبخندی بر لبانش ظاهر شد. «منظورت اینه؟ این دو وسیله دو کلید اولی هستن که درِ تکامل رو به روی من باز میکنن.»
قسمت 68: قویترین شخص پادشاه است! (بخش آخر)
برخی افراد پس از شنیدن سخنان پی وانگ سر خود را پایین انداختند و شماری دیگر با یکدیگر زمزمه کردند. هیچکس نمیتوانست تا حدودی درست بودن حرفهای او را انکار کند. هرچه باشد چه کسی واقعا حاضر بود زندگیاش را به خطر بیندازد مگر اینکه انجام این کار بسیار ضروری باشد؟ در حقیقت اکثر دانشجویانی که تا به حال مرده بودند، به این دلیل جانشان را از دست دادند که حتی زمانی که زامبیها آنها را در گوشهای گیر انداخته بودند و راهی برای خروج نداشتند، جرات نمیکردند مبارزه کنند.
حتی در بین افرادی که حاضر شده بودند برای انجام کارهای تدارکاتی بیرون بروند، عدهای بودند که این کار را فقط برای سیر شدن و نه به دلیل خاص دیگری انجام دادند. اگر مجبور بودند انتخاب کنند، طبیعتا ترجیح میدهند در امنترین مکان ممکن بمانند.
شانگوان پس از پایان صحبتهای پی وانگ به آرامی سر تکان داد و با همان حالت بیتفاوتی که تشخیص افکارش را سخت میکرد به او نگاه کرد. «تمام حرفهات همین بود؟»
«درسته.» پی وانگ سرش را تکان داد و اکنون با دیدن اینکه هیچکس حرفهای قبلیاش را رد نمیکند، احساس اعتمادبهنفس بیشتری میکرد. «ما میخوایم مثل بقیه باهامون رفتار بشه. هرچی باشه اگه کسی نخواد کار کنه، اینطور نیست که مجبور بشیم، درست نمیگم؟ یا مثلا چی میشه، ول میشیم تا از گرسنگی بمیریم؟»
شانگوان آهی از خستگی کشید و جوری به پی وانگ نگاه کرد که انگار یک کودن است. «فکر نمیکنم کسی اینجا از گرسنگی بمیره. در گذشته، مردم کار میکردن و بسته به تلاششون حقوق میگرفتن، و الان که جامعه توی هرجومرج فرو رفته، مردم هنوز باید باهم همکاری کنند تا کارها به یه شکلی انجام بشه. از اونجایی که پول توی شرایط فعلیمون ارزش چندانی نداره غذا بهترین ارزه. شما میخواید بهتر بخورید؟ پس کار کنید و به دستش بیارید.»
شانگوان با گفتن این حرف برگشت و میخواست برود، اما ناگهان ایستاد و با سردی به پی وانگ نگاه کرد.
«فقط یه چیز دیگه… اگه هرکدومتون جرات کنه پشت سر ما که ازتون مراقبت میکنیم حرف بدی بزنه، پس بهتره خودش رو برای عواقب کارش آماده کنه.»
چن هه به تمام حاضران نگاه کرد و افزود: «اگه هرکدومتون با قوانین ما مخالفه میتونه از اینجا بره. هیچکس شما رو برخلاف میلتون نگه نمیداره! مطمئنم وقتی اون بیرون به پست یه زامبی خوردید برای بخشش برمیگردید.»
چن هه پس از گفتن حرفهایش برگشت و شانگوان را دنبال کرد و پس از آن به بای زهمین که بدون توجه به دیدگاه دیگران به شام خوردن خود ادامه داد نگاه کرد.
اگر قبل از این بود، چن هه چنین کلماتی را بیان نمیکرد. اما او کمکم داشت خود را با این دنیای جدید وفق میداد و اگرچه آسان نبود، اما میدانست که اگر میخواهد این گروه نوعی نظم داشته باشد، این لازم است. در غیر این صورت، اگر هرکس هر کاری که میخواست انجام میداد، قبل از آن که بدانند همه چیز به فاجعه بدل میگشت.
پی وانگ که به این نتیجه رسید که گفتههایش در این وضعیت هیچ ارزشی ندارند رنگ از رخش پرید.
حتی اگر دیگر بازماندگان با او موافق بودند، خب که چه؟ هیچکس هرگز حاضر به حمایت از او نمیشود، زیرا آنها برای زنده ماندن به جنگجویان اصلی نیاز داشتند.
شیائو رونگ به او مانند یک دلقک نگاه کرد. «حالا فهمیدی؟ جایگاهت رو بدون!» سپس چرخید و قدمزنان تا آنجا که ممکن بود از محل دور شد.
لینگ مینگ نگاهی از انزجار به او انداخت و بدون اینکه قصد نزدیک شدن به چنین شخصی را داشته باشد با تمسخر، نفسی بیرون داد و به دنبال دوستش رفت.
نه تنها آن دو دختر نگاههای تحقیرآمیزی به او انداختند، بلکه تمام کسانی که مثل او برنج سفید خورده بودند نیز همین نگاه را به او نثار کردند و رفتند.
قبل از این، آنها به همان گروهی تعلق داشتند که از قانون جدید توزیع مواد غذایی ناراحت و ناراضی بودند، اما حالا که حتی شانگوان و چن هه بیتردید طرف بای زهمین شده بودند، هیچ یک از این بازماندگان از ترس اینکه برچسب افرادی ناسپاس به آنها زده شود و رفتاری که با آنها شد بدتر شود، جرات نکردند در کنار پی وانگ بمانند.
در کمال وحشت پی وانگ، حتی گروه دوستان نزدیکش با حس شرمساری به او نگاه کردند و برگشتند و با کاسههای برنج دور شدند.
مکان برای چند ثانیه در فضایی عجیب و کمی سنگین ساکت شد تا اینکه صدایی معمولی و بیتفاوت سکوت را شکست.
«ااوم. این گوشت واقعا خوبه.»
همه منبع صدا را دنبال کردند و دیدند که بای زهمین چگونه کاسهی خود را کنار گذاشته و به آرامی بلند میشود.
با لبخند کوچکی به پی وانگ نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید چرخید و بیصدا رفت.
چه کار دیگری می توانست بکند؟ در حالی که همه چیز از قبل روشن شده بود، موضوع را ادامه دهد؟ آیا این پایین آوردن خودش در حد یک مورچهی ترسو و بیارزش نبود؟ بای زهمین کارهای بهتری برای انجام دادن داشت و عمل کوچک پی وانگ هرگز نمیتوانست بههیچوجه بر او تاثیر بگذارد.
لحظهای بعد صدای وو ییجون به گوش همه رسید: «فقط یه یادآوری برای شمایی که انگار بهنظر میرسه متوجهی وضعیت فعلی نیستید میکنم. اینجا دیگه قوانین وجود نداره، جامعه واقعا سرنگون شده و حتی دولت مرکزی چین هم جوابی نمیده، چون حتی من، نوهی نخست وزیر توی این شرایطم… من از سر مهربونی بهتون توصیه میکنم که حد و حدود صبر شخصی که احتمالا قدرتش بین همهمون بیشتره رو امتحان نکنید. باور کنید همهتون خیلی خوششانسید که غذا برای خوردن دارید و باید بهخاطرش قدردان و سپاسگزار باشید.
پس از گفتن این کلمات، وو ییجون با سردی به پی وانگ نگاه کرد و سپس به سمت شانگوان و گروهش رفت.
در ابتدا، همه از دانستن هویت واقعی وو ییجون شوکه و متحیر شدند. اما به زودی این حیرت و شگفتی به وحشت تبدیل شد زیرا اگر آنچه او میگفت درست بود و واقعا نوهی نخست وزیر چین بود، این واقعیت که اینجاست و حتی مجبور شد تقریبا یک هفتهی کامل با گرسنگی به مرز مرگ برسد، به این معنا بود که دولت مرکزی واقعا در مشکل بزرگی قرار داشت یا در غیر این صورت خانوادهاش از قبل به دنبالش میگشتند.
به علاوه، سخنان وو ییجون مفهوم دیگری داشت و آن این بود که بای زهمین قبلا یک نفر را بین زامبیها انداخته است، یکی دیگر احتمالا برایش فرقی نمیکرد. از این رو، بهتر بود مطیع بود و بیجهت دردسر درست نکرد.
* * *
لیلیث در حالی که پاهای زیبایش را به آرامی تکان میداد، تحقیرآمیز خندید. «انسانها واقعا پستن.»
در حال حاضر او روی میز مرمری بزرگی نشسته بود و با کنجکاوی به کارهای بای زهمین نگاه میکرد.
«راستش به جز انسانها… فکر میکنم هر نژاد باهوشی به همون اندازه طماعه.»
«نه همه. من نژادهایی رو میشناسم که برای یه هدف کلی عمل میکنن. هرچند که نادره.»
«بیگانههای لعنتی.»
«در ضمن، بای زهمین چیکار میکنی؟»
بای زهمین حلقهی مشتعل و گردنبند طوفان را درآورد و آنها را روی میز گذاشت و در حالی که به آنها نگاه میکرد لبخندی بر لبانش ظاهر شد. «منظورت اینه؟ این دو وسیله دو کلید اولی هستن که درِ تکامل رو به روی من باز میکنن.»