کای جینگیی، فو شوفنگ و ژونگ ده چند قدمی آن طرفتر با حالاتی ایستاده بودند که آشکارا نشان میداد که از نحوه وقوع آن اتفاقات چقدر ماتومبهوت هستند.
با دیدن بای زهمین که بالای بدن ببر سایه مرتبهاول ایستاده بود، هیچیک از اینسه نفر نمیدانستند که چگونه بهاتفاقی که اخیراً افتاده بود واکنش نشان دهند.
از نظر کای جینگیی و بقیه، نبرد بین بای زهمین و ببر سایه مرتبهاول صرفاً نبردی بین خدایان بود، زیرا از نظر هر سه آنها، حتی حالا که به انسانهای تکاملیافته تبدیل شدهبودند، سرعت و نیروی جابهجا شده توسط هردو موجود چیزهایی بود که آنها حتی نمیتوانستند درک کنند.
سرعت شبحگونه ببر سایه بدون شک حیرتانگیز بود، اما چیزیکه برای این سهنفر شگفتانگیزتر بود، توانایی بای زهمین در واکنش نشاندادن بود. او فقط با تکیه بر سهعامل سرعت ببر سایه را کاملاً مهار کرد.
توانایی واکنش، قدرت، غریزه نبرد.
درواقع آنها نمیدانستند که بای زهمین حتی 100٪ قدرت خود را در نبرد قبلی استفاده نکرده بود.
بای زهمین بهآرامی از جسد ببر سایه پایین رفت و در خفا آهی کشید.
انجام چند کار درحالیکه او روی میداننبرد و حرکاتدشمن متمرکز بود واقعاً یکچالش بود. اگر او میتوانست بهمهارت دستکاریخون و مانا عادت کند، نهتنها میتوانست از این مهارت بر روی خود استفاده کند، بلکه میتوانست سلاحهایی برای بمباران دشمن و مهار آنها و حمله از داخل بهبیرون ایجاد کند. متأسفانه انجام چنین کاری درحالیکه او وسط مبارزه بود اصلا ساده نبود و قطعاً چیزی نبود که بتوان در یکهفته یاد گرفت.
بیخیالش، یواشیواش توش بهتر میشم. قدرت و کنترلم روی دستکاریخون در مقایسه با روز اول قیامت پیشرفت فوقالعادهای داشته. بای زهمین از ضجه و زاری کردن دست کشید و درحالیکه بریدگی کوچک اما عمیقی روی شکم هیولا ایجاد کرد و شروع به جمعکردن خون داخل آن کرد تصمیم گرفت کمی خوشبینتر باشد.
او حتی چند بطری که خون موجوداتعادی داشتند را خالی کرد و آن را با خون ببر سایه عوض کرد، زیرا بای زهمین، اگرچه مطمئن نبود، حدس زد که خون یکموجود مرتبهاول در بعضی چیزها باید بهتر از خون یکموجود طبقهبندی نشده باشد.
درحالیکه مشغول بود، تصمیم گرفت تا دو فرآیند تکاملی مهم خود را بررسی کند.
اول، فرایند تکاملش به مرتبهاول.
[دشمنان بدونمرتبه را با استفاده از دستکاریخون و با یک حمله بکشید: 100/100]
[دشمن مرتبهاول را با استفادهکردن از دستکاریخون روی «خودتان» بکشید: 1/2]
[دشمن مرتبهاول را با یکحمله و با استفاده از دستکاریخون روی «خودتان» بکشید. 0/1]
درواقع، او برای پیشرفت موفقیتآمیز تنها به انجام یک و نیم الزام دیگر داشت.
مورد بعدی که تصمیم گرفت بررسی کند، پیشرفت در روند تکامل مهارت دستکاریخون خود بود.
[صدلیتر خون از پنجاه دشمن سطح 5 یا بالاتر جمعآوری کنید: 68/100]
یکهفته پیش چنین الزاماتی دور از دسترس بود و به نظر میرسید که تحقق همه آنها یک عمر طول میکشد. بااینحال امروز، یکهفته بعد، بهغیر از آخرین الزام، کامل شدن دو مورد دیگر فقط به زمان بستگی داشت.
این جزئیات کوچک به بای زهمین نشان میداد که چقدر قوی شده است و بهطور مداوم به او یادآوری میکرد که نباید از خودراضی باشد زیرا در جایی بیرون، موجوداتی وجود داشتند که میتوانستند بیستسال زندگی و تلاش او را در یکثانیه از بین ببرند.
پس از جمعآوری مقدار زیادی خون از ببر سایه، بای زهمین دو گوی را با نگاهی پیچیده از روی زمین برداشت.
وقتی او سوسک شعلهور را کشت، یکطومار مهارت و سهگوی بهدست آورد که یکی از آنها درجهجادویی بود. پس از شکستدادن و کشتن زامبی ضدجادو، جانور سهگوی را رها کرد که یکی از آنها نیز درجهجادویی بود. اما حالا که ببر سایه را کشته بود فقط دو گوی بهدست آورده بود و بالاترین درجه، کمیاب بود.
آرامآرام که او به تدریج قویتر میشد و قادر به شکستدادن موجودات مرتبهاول بود، گنجینههایی که بهدست میآورد از نظر کمیت، کمتر و کمتر میشد و کیفیت نیز بهطور پیوسته کاهش مییافت.
پس از نگهداشتن گویهای گنج، بای زهمین شروع به جستوجوی سنگ مانا در سر ببر سایه کرد.
اگر این هیولا دارای آن بود، این پنجمین سنگروح او خواهد بود. 1 از سوسک سوزان، 1 از مانتیس سریع، 2 از تمام سگهای جهشیافتهای که او کشته بود. بای زهمین امروز هنگام پاک کردن منطقه آنها را برداشته بود.
ناگهان صدای پا، توجه او را جلب کرد و بدونتوقف حرکاتش در جستجوی سنگروح به عقب نگاه کرد: «هم؟»
شانگوان بینگ شو در فاصلهای کوتاه و با اقدامی منظم نزدیک میشد و با نگاهی بی تفاوت از لابهلای اجساد زامبیها عبور میکرد. تضاد شدید بین لباسسفید، موهای نقرهای و محیط خونآلود او، منظره عجیبی بود که نمیتوان هر روز قدردانش بود.
توجه او بین او و بدن کاملاً بی جان ببر سایه رفت، چشمانش برق عجیبی داشت اما بهدلیل حالتیخی او، تشخیص اینکه در سرش چه میگذرد سخت بود. بعد از اینکه به چندقدمی رسید، ایستاد و در سکوت بهاعمال او نگاه کرد.
چشمان بای زهمین برق زدند و توجه او توسط جسم سختی که در داخل جمجمه ببر سایه لمس می کرد ربوده شد. با کششی نرم، دست پر از خونش را بیرون آورد. بااینحال، این مورد نادیده گرفته شد و او بر روی سنگ تیرهرنگ در کفدست خود تمرکز کرد.
دهانش کمی خمیده شد و به لبخندی رضایتبخش رسید و دومین سنگروح مرتبهاول خود را در یک کیسهپلاستیکی در کنار بقیه نگه داشت. او نگران جدا کردن آنها نبود، زیرا تفاوت در اندازه و شکل باعث میشد که تشخیص تفاوت بین هر درجه بسیار واضح باشد.
بعد از اینکه بلند شد با گیجی، مستقیماً در چشمان زن نگاه کرد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟»
او از نگاه کردن به بدن ببر سایه دست کشید و قبل از اینکه بهآرامی توضیح دهد به بای زهمین نگاه کرد: «ناهار تأخیر خورده تا به بقیه برای سروکله زدن با سوسک درخشان وقت داده شه. فعلاً فرایند داره بدوندردسر پیش میره ولی چون چند ساعت شده، نجاتیافتهها داره گشنشون میشه پس الان همه آمادهان که غذا بخورن.»
او سرش را تکان داد و بالاخره متوجه منظور شانگگوان بینگ شو شد، حتی اگر او صریحاً آن را نگفته باشد: «متوجهم.»
قبل از اینکه برگردد و جسد ببر سایه را با پنجه بگیرد لبخند زد و سپس به او نگاه کرد و گفت: « مشکلی نداره، ممنون که این همه راهو اومدی تا بهم خبر بدی. بریم؟»
شانگوان بینگ شو به اعمال او نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت. او به جسد هیولا اشاره کرد و پرسید: «تو اونم میخوای بخوری؟»
بای زهمین با تعجب پلک زد و با صدای آهستهای گفت: «اِه؟ هدفم این بود که یهزمانی از پوست این هیولا بهعنوان محافظ استفاده کنم، ولی حالا که حرفش شد… من تاحالا تو عمرم گوشت ببر نخوردم.»
قسمت 74: «حالا که حرفش شد…»
کای جینگیی، فو شوفنگ و ژونگ ده چند قدمی آن طرفتر با حالاتی ایستاده بودند که آشکارا نشان میداد که از نحوه وقوع آن اتفاقات چقدر ماتومبهوت هستند.
با دیدن بای زهمین که بالای بدن ببر سایه مرتبهاول ایستاده بود، هیچیک از اینسه نفر نمیدانستند که چگونه بهاتفاقی که اخیراً افتاده بود واکنش نشان دهند.
از نظر کای جینگیی و بقیه، نبرد بین بای زهمین و ببر سایه مرتبهاول صرفاً نبردی بین خدایان بود، زیرا از نظر هر سه آنها، حتی حالا که به انسانهای تکاملیافته تبدیل شدهبودند، سرعت و نیروی جابهجا شده توسط هردو موجود چیزهایی بود که آنها حتی نمیتوانستند درک کنند.
سرعت شبحگونه ببر سایه بدون شک حیرتانگیز بود، اما چیزیکه برای این سهنفر شگفتانگیزتر بود، توانایی بای زهمین در واکنش نشاندادن بود. او فقط با تکیه بر سهعامل سرعت ببر سایه را کاملاً مهار کرد.
توانایی واکنش، قدرت، غریزه نبرد.
درواقع آنها نمیدانستند که بای زهمین حتی 100٪ قدرت خود را در نبرد قبلی استفاده نکرده بود.
بای زهمین بهآرامی از جسد ببر سایه پایین رفت و در خفا آهی کشید.
انجام چند کار درحالیکه او روی میداننبرد و حرکاتدشمن متمرکز بود واقعاً یکچالش بود. اگر او میتوانست بهمهارت دستکاریخون و مانا عادت کند، نهتنها میتوانست از این مهارت بر روی خود استفاده کند، بلکه میتوانست سلاحهایی برای بمباران دشمن و مهار آنها و حمله از داخل بهبیرون ایجاد کند. متأسفانه انجام چنین کاری درحالیکه او وسط مبارزه بود اصلا ساده نبود و قطعاً چیزی نبود که بتوان در یکهفته یاد گرفت.
بیخیالش، یواشیواش توش بهتر میشم. قدرت و کنترلم روی دستکاریخون در مقایسه با روز اول قیامت پیشرفت فوقالعادهای داشته. بای زهمین از ضجه و زاری کردن دست کشید و درحالیکه بریدگی کوچک اما عمیقی روی شکم هیولا ایجاد کرد و شروع به جمعکردن خون داخل آن کرد تصمیم گرفت کمی خوشبینتر باشد.
او حتی چند بطری که خون موجوداتعادی داشتند را خالی کرد و آن را با خون ببر سایه عوض کرد، زیرا بای زهمین، اگرچه مطمئن نبود، حدس زد که خون یکموجود مرتبهاول در بعضی چیزها باید بهتر از خون یکموجود طبقهبندی نشده باشد.
درحالیکه مشغول بود، تصمیم گرفت تا دو فرآیند تکاملی مهم خود را بررسی کند.
اول، فرایند تکاملش به مرتبهاول.
[دشمنان بدونمرتبه را با استفاده از دستکاریخون و با یک حمله بکشید: 100/100]
[دشمن مرتبهاول را با استفادهکردن از دستکاریخون روی «خودتان» بکشید: 1/2]
[دشمن مرتبهاول را با یکحمله و با استفاده از دستکاریخون روی «خودتان» بکشید. 0/1]
درواقع، او برای پیشرفت موفقیتآمیز تنها به انجام یک و نیم الزام دیگر داشت.
مورد بعدی که تصمیم گرفت بررسی کند، پیشرفت در روند تکامل مهارت دستکاریخون خود بود.
[صدلیتر خون از پنجاه دشمن سطح 5 یا بالاتر جمعآوری کنید: 68/100]
[از پنجدشمن مرتبهاول دهلیتر خون جمعآوری کنید: 6/10]
[از یکدشمن مرتبهدوم یکلیتر خون جمعآوری کنید: 0/1]
یکهفته پیش چنین الزاماتی دور از دسترس بود و به نظر میرسید که تحقق همه آنها یک عمر طول میکشد. بااینحال امروز، یکهفته بعد، بهغیر از آخرین الزام، کامل شدن دو مورد دیگر فقط به زمان بستگی داشت.
این جزئیات کوچک به بای زهمین نشان میداد که چقدر قوی شده است و بهطور مداوم به او یادآوری میکرد که نباید از خودراضی باشد زیرا در جایی بیرون، موجوداتی وجود داشتند که میتوانستند بیستسال زندگی و تلاش او را در یکثانیه از بین ببرند.
پس از جمعآوری مقدار زیادی خون از ببر سایه، بای زهمین دو گوی را با نگاهی پیچیده از روی زمین برداشت.
وقتی او سوسک شعلهور را کشت، یکطومار مهارت و سهگوی بهدست آورد که یکی از آنها درجهجادویی بود. پس از شکستدادن و کشتن زامبی ضدجادو، جانور سهگوی را رها کرد که یکی از آنها نیز درجهجادویی بود. اما حالا که ببر سایه را کشته بود فقط دو گوی بهدست آورده بود و بالاترین درجه، کمیاب بود.
آرامآرام که او به تدریج قویتر میشد و قادر به شکستدادن موجودات مرتبهاول بود، گنجینههایی که بهدست میآورد از نظر کمیت، کمتر و کمتر میشد و کیفیت نیز بهطور پیوسته کاهش مییافت.
پس از نگهداشتن گویهای گنج، بای زهمین شروع به جستوجوی سنگ مانا در سر ببر سایه کرد.
اگر این هیولا دارای آن بود، این پنجمین سنگروح او خواهد بود. 1 از سوسک سوزان، 1 از مانتیس سریع، 2 از تمام سگهای جهشیافتهای که او کشته بود. بای زهمین امروز هنگام پاک کردن منطقه آنها را برداشته بود.
ناگهان صدای پا، توجه او را جلب کرد و بدونتوقف حرکاتش در جستجوی سنگروح به عقب نگاه کرد: «هم؟»
شانگوان بینگ شو در فاصلهای کوتاه و با اقدامی منظم نزدیک میشد و با نگاهی بی تفاوت از لابهلای اجساد زامبیها عبور میکرد. تضاد شدید بین لباسسفید، موهای نقرهای و محیط خونآلود او، منظره عجیبی بود که نمیتوان هر روز قدردانش بود.
توجه او بین او و بدن کاملاً بی جان ببر سایه رفت، چشمانش برق عجیبی داشت اما بهدلیل حالتیخی او، تشخیص اینکه در سرش چه میگذرد سخت بود. بعد از اینکه به چندقدمی رسید، ایستاد و در سکوت بهاعمال او نگاه کرد.
چشمان بای زهمین برق زدند و توجه او توسط جسم سختی که در داخل جمجمه ببر سایه لمس می کرد ربوده شد. با کششی نرم، دست پر از خونش را بیرون آورد. بااینحال، این مورد نادیده گرفته شد و او بر روی سنگ تیرهرنگ در کفدست خود تمرکز کرد.
دهانش کمی خمیده شد و به لبخندی رضایتبخش رسید و دومین سنگروح مرتبهاول خود را در یک کیسهپلاستیکی در کنار بقیه نگه داشت. او نگران جدا کردن آنها نبود، زیرا تفاوت در اندازه و شکل باعث میشد که تشخیص تفاوت بین هر درجه بسیار واضح باشد.
بعد از اینکه بلند شد با گیجی، مستقیماً در چشمان زن نگاه کرد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟»
او از نگاه کردن به بدن ببر سایه دست کشید و قبل از اینکه بهآرامی توضیح دهد به بای زهمین نگاه کرد: «ناهار تأخیر خورده تا به بقیه برای سروکله زدن با سوسک درخشان وقت داده شه. فعلاً فرایند داره بدوندردسر پیش میره ولی چون چند ساعت شده، نجاتیافتهها داره گشنشون میشه پس الان همه آمادهان که غذا بخورن.»
او سرش را تکان داد و بالاخره متوجه منظور شانگگوان بینگ شو شد، حتی اگر او صریحاً آن را نگفته باشد: «متوجهم.»
قبل از اینکه برگردد و جسد ببر سایه را با پنجه بگیرد لبخند زد و سپس به او نگاه کرد و گفت: « مشکلی نداره، ممنون که این همه راهو اومدی تا بهم خبر بدی. بریم؟»
شانگوان بینگ شو به اعمال او نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت. او به جسد هیولا اشاره کرد و پرسید: «تو اونم میخوای بخوری؟»
بای زهمین با تعجب پلک زد و با صدای آهستهای گفت: «اِه؟ هدفم این بود که یهزمانی از پوست این هیولا بهعنوان محافظ استفاده کنم، ولی حالا که حرفش شد… من تاحالا تو عمرم گوشت ببر نخوردم.»