ورود عضویت
Blood warlock – 2
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 89: ترس حقیقی از جنگل جهش‌یافته (بخش اول)

فو شوفنگ به ژونگ ده نگاه کرد و با لبخندی تا حدودی هیجان‌زده پرسید: «شروع کنیم؟»

گوشه‌ی دهان ژونگ ده چند بار تکان خورد، اما همچنان سر تکان داد. «آره.»

فو شوفنگ چرخید و به بازماندگان نگاه کرد و سعی کرد با لحنی مقتدرانه صحبت کند. «روی گیاهان و علفای اطراف روغن و بنزین بریزید. یادتون باشه زیاد به عمق نرید و فقط روی محیط بیرونی تمرکز کنید!»

آن مرد جوان، دارای اعتماد به نفس کم، به مرور داشت ذهنیت‌هایی پیدا می‌کرد. به لطف فرصت فوق‌العاده‌ای که بای زه‌مین در آن زمان فراهم کرد، فو شوفنگ رفته رفته به فردی شایسته‌ی رهبری تبدیل شد. اگر با خود گذشته‌اش که خجالتی و تا حدی خوددار بود که حتی داشتن یک مکالمه‌ی معمولی برایش سخت به حساب می‌آمد مقایسه شود، این یک تمایز عالی است.

بازماندگان سرشان را تکان دادند و با گام‌های دقیق شروع به حرکت کردند. این صدها نفر اکثرا مرد بودند و در میان آنها تنها چند زن وجود داشت. هرکدام روز قبل با دقت انتخاب شده بودند و همه به حدی شجاع بودند که به‌طور غیرمستقیم با خطر مواجه شوند.

مبارزه هنوز غیرممکن بود، اما اگر خطر کمی بدون مواجهه با موجودات جهش‌یافته پیش می‌آمد، باز هم مشکلی نداشتند. دقیقا به همین دلیل بود که این صدها بازمانده جرات کردند به این مکان خطرناک بیایند.

هر یک از بازماندگان یک بطری دو لیتری و چند نفر از آنها دبه‌های بنزین پنج لیتری را که تا لبه‌اش پر شده بود، حمل می‌کردند. بطری‌ها حاوی روغن و دبه‌های بنزین، حاوی بنزینی بود که روز قبل از خودروهای پارک شده در پارکینگ زیرزمینی خارج شده بود.

اگرچه هدر دادن منبعی مانند سوخت، مایه‌ی شرمساری بود، اما همه می‌دانستند نقشه‌ای که توسط رهبران گروه طراحی شده بهترین گزینه برای از بین بردن همه چیز است.

بازماندگان با احتیاط روانه شدند و شروع به ریختن نفت و بنزین در همه‌جا کردند. برخی از تنه‌ها یا شاخه‌های درختان افتاده، برگ‌های خشک یا مرده، روی چمن‌ها، روی تعدادی از بوته‌ها، اساسا تمام چیزهایی که در محیط بیرونی منطقه‌ای که بازماندگان در آن بودند، با مواد قابل اشتعال پوشیده شد.

درست است… قدم اول آتش زدن جنگل بود.

به هر حال نمی‌توان عمیق‌تر رفت، زیرا بازماندگان بدون اینکه حتی بدانند چگونه مردند، سلاخی می‌شدند. پس از گوش دادن به توضیحات چن هه، برخی متوجه شدند دلیل بیرون نیامدن موجودات مرتبه‌ی اول از جنگل احتمالا محافظت از آن هیولای عجیب کرم ابریشم است.

در واقع، تنها دلیلی که میمون پلاتینیومی روز قبل آن‌قدر عصبانی شد و جنگل را ترک کرد و حتی شانگوان را نادیده می‌گرفت و تمرکزش را صرفا روی چن هه می‌گذاشت، این بود که جانور در خواب به سر می‌برد و او مخفیانه سعی کرد آن را با زدن یک تیر آغشته به جادو در سینه‌اش، در فاصله‌ی کمی از قلبش، بکشد. در غیر این صورت بعید بود که میمون پلاتینیومی از مرکز جنگل خارج شود.

در مورد سایر موجودات مرتبه اول که جنگل را ترک می‌کردند، بای زه‌مین و بقیه نمی‌توانستند مطمئن باشند، اما احتمالا به این دلیل بود که آنها به جای مرکز، در محیط بیرونی قرار داشتند.

فو شوفنگ که به بازماندگان اشاره می‌کرد تا برگردند، آرام فریاد زد: «انجام شد!»

«بیاید گزارش بدیم.» ژونگ ده برای آخرین بار به جنگل جهش‌یافته نگاه کرد، سپس به اطراف چرخید و در راهی که آمده بود قدم گذاشت.

* * *

بای زه‌مین در بالای یک ساختمان پنج طبقه درست روبه‌روی جایی که گروهی متشکل از صد نفر از بازماندگان نفت و بنزین پاشیده بودند، در سکوت ایستاده بود و به جنگل جهش‌یافته‌ای که تا چشم می‌دید امتداد داشت، خیره شد.

نسیم ملایم باد که صورتش را نوازش می‌کرد، بوی تند سوختی را که مست‌کننده بود می‌آورد، اما به نوعی جذابیتی نیز در آن وجود داشت و مدام به او یادآوری می‌کرد بعدا باید چه کاری انجام بده.

لیلیث در کنارش در هوا نشسته بود و یک پایش را روی زانوی دیگر ضربدری کرده بود و با تنبلی، صورتش را روی یک دست گذاشته بود. با این حال، اگرچه معمولی به‌نظر می‌رسید، اما اگر شخصی به چشمان قرمز خیره‌کننده‌اش توجه‌ی ویژه‌ای می‌کرد، به راحتی می‌شد درخشش هیجان و نشاطی که دائما مانند یک بچه‌ی شیطان سوسو می‌زد را دید.

لیلیث با کنجکاوی پرسید: «خب، الان انجامش می‌دی؟»

بای زه‌مین بدون اینکه نگاهش را برگرداند سرش را تکان داد و به آرامی گفت: «ام. من تا الان هرکاری رو که از دستم برمی‌اومد انجام دادم. کنترلم رو روی مانا بهتر کردم، همچنین یاد گرفتم کنترل بهتری روی میزان جادویی که می‌تونم استفاده کنم داشته باشم، و حتی بیشتر از پونزده ساعت در هر روز عملا بی‌وقفه برای سه روز کامل با دستکاری خونم تمرین کردم.»

مکثی کرد، چشمانش را بست و سعی کرد مانا را در اطرافش حس کند. با صدای آهسته‌ای گفت: «حتی یه حمله‌ی توقف‌ناپذیر ساختم… قوی‌ترین حمله‌م در این نقطه. اگه بعد از تمام اینا نتونم با دست خالی یه موجود مرتبه‌ی اول رو بکشم، ممکنه به این فکر بیفتم که انجامش واقعا غیرممکنه و این موجود ناشناخته به اسم ثبت روح دیوونه‌ست.»

لیلیث دسته‌ای از موهای تیره‌اش را روی انگشت اشاره‌اش چرخاند و با لبخند گفت: «خب، مطمئنم می‌تونی انجامش بدی. رشدت تا الان وحشتناک‌ترین و در عین حال خارق‌العاده‌ترین بوده. اگه نتونی بهش دست پیدا کنی، پس هیچ‌کس نمی‌تونه.»

بای زه‌مین لبخند کوچکی زد و نظری نداد.

در واقع، حتی اگر لیلیث آن کلمات را نمی‌گفت، او 99.9 درصد مطمئن بود حمله قطعا در کشتن دشمنش موفق خواهد بود. در مورد 00.1 درصد باقی مانده … این برای موارد احتمالیِ فراتر از چیزی بود که بتواند از عهده‌اش بربیاید.

بای زه‌مین اندکی بعد چشمانش را باز کرد و به پایین ساختمان نگاهی انداخت. در آنجا، شانگوان به همراه چن هه و لیانگ پنگ از سازه بیرون می‌آمدند. به‌نظر می‌رسید در حال بحث در مورد مرحله‌ی دوم نقشه‌اند.

شانگوان مثل اینکه نگاهش را حس کرده باشد، مکالمه را متوقف کرد و نگاهی به بالا انداخت. چشمان بی‌تفاوت آسمانی‌رنگش، با یک جفت چشم تیره و سردِ مثل یک شب زمستانی برخورد کرد.

شانگوان بدون اینکه چیزی بگوید به سمت جنگل جهش‌یافته روانه شد. از سوی دیگر، چن هه چند بار پرید و از ساختمانی در کنار ساختمان بای زه‌مین بالا رفت. پس از آن کمان پولادی از قبلا آماده شده‌اش را به سمت جنگل نشانه گرفت.

در مورد لیانگ پنگ تنومند، او چکش بزرگش را سفت گرفت، هر دو پا را محکم روی زمین گذاشت و چشمانش را به سمت جنگل ناآشنا اما پرخطر تنگ کرد.

قبل از اینکه شانگوان خیلی دور شود، بای زه‌مین با صدای بلند فریاد زد: «هی، شانگوان!»

او ایستاد و نصفه چرخید تا به موقع به او نگاه کند و ببیند چه چیزی به طرفش پرتاب می‌کند. با حرکتی زیرکانه و ساده، شیئی که پرتاب کرد توسطش گرفته شد.

بعد از دیدن اینکه چه بود، دهان کوچکش کمی باز شد و چشمان بی‌تفاوتش برای اولین بار پس از مدت‌ها دارای طول موجی از احساسات شد که حتی خودش هم نمی‌توانست آن را درک کند.

صدای بای زه‌مین او را از افکارش بیرون کشید. «بهت قرضش می‌دم. وقتی برگشتی بهم پسش می‌دی!»

در پایان نگاهی به بالای ساختمان انداخت و اولین کلمه‌ای که به ذهنش خطور کرد را گفت: «ممنونم.»

بای زه‌مین سرش را تکان داد و لبخندی معمولی زد و گفت: «ام. روت حساب میکنم!»