گربه خالسبز که رو به مار جهش یافته بود بهشدت نفسنفس میزد و درخشش پنجه هایش به میزان قابل توجهی کمرنگ شده بود. سرعت آن حداقل 50 درصد کاهش یافته و تمام بدنش غرق در عرق و غبار بود.
از سوی دیگر، مار جهشیافته با بریدگیهایی در طول و عرض بدنش پر شده بود که از آن بخشها خون فوران میکرد. درخشش قرمز چشمانش کمرنگ، و حرکاتش سنگینتر از حد معمول شده بود.
اگرچه نبرد بین این دو موجود تا کنون تنها چند ثانیه طول کشیده بود، اما هر دو 101 درصد از توانشان را برای پایان دادن به زندگی دیگری داده بودند. یک اشتباه ممکن بود به قیمت جان یکی از آنها تمام شود، بنابراین در طول این چند ثانیه، مهارت ذاتی خود را بارها فعال کرده بودند و استقامت و مانایشان به اندازهی قابل توجهی کاهش پیدا کرده بود.
قویتر شدن، تکامل، قدمی فراتر برداشتن. هر موجودی ممکن است انگیزه های متفاوتی داشته باشد، اما همه آنها میخواستند پیروز باشند. متأسفانه، سرنوشت گربه جهش یافته خال سبز و سرنوشت مار جیائو-لائو، این چنین نبود.
باد با شدت زیادی زوزه کشید و تمام آن چیزی که گربه خال سبز از گوشه چشمش میدید، درخشش فلزی تیغهای بود که به گردنش نزدیک میشد.
[شما قدرت روح گربه خال سبز سطح 40 را به دست آوردید. ۳ امتیاز به چابکی شما افزوده شد.]
[اراده خونی:: 8.2٪ از 50٪]
سر گربه جهشیافته به سمت آسمان پرتاب شد و رنگ خون قرمز گربه در چشم مار جیائو-لائو منعکس شد. این آخرین چیزی بود که جانور قبل از جدا شدن سر از بدنش نیز میتوانست ببیند.
[شما قدرت روح مار مرتبه اول جیائو-لائو سطح 43 را به دست آوردید.]
[اراده خونی: 9.1٪ از 50٪]
بای زهمین در حالی که خون شمشیرش را تکان داد آهی کشید و گفت: «پس دیگه با کشتن این مارها امتیاز اضافهای دریافت نمیکنم؟»
از آنجایی که مار جهشیافته ضعیف و زخمی شده بود، کشتن آن آسانتر از حد معمول بود. اگرچه حیف بود که امتیاز آماری بیشتری بهدست نیاورد، اما این چیزی بود که بای زهمین انتظار داشت دیر یا زود اتفاق بیفتد.
او به زمین زیر پایش کوبید و به دنبال صدای کوبش، چند صد متری به جلو پرتاب شد.
فقط چند ثانیه طول کشید تا دور ساختمانهای فروریخته حلقه بزند تا ببیند آخرین موجودی که در حال تعقیب چنهه است، با تمام وجود او را دنبال کرده و هر ساختمانی که در مسیرش میبیند را با دمش خراب میکند.
چنین صحنهای مثل یک فیلم علمیتخیلی هیجانانگیز بود و انتظار میرفت تا نمونهاش را فقط بتوان در سینما و فیلمهای هالیوودی مشاهده کرد اما حالا درست جلوی چشمان او، چنین ماجرایی در حال رخ دادن بود. حتی بدبینترین افراد هم مجبور میشدند تا بپذیرند که در مواجهه با چنین منظره هولناکی، جهان هرگز مثل سابق نخواهد شد.
به نظر میرسید که مار جیائو-لائو میتوانست قدرت روح بای زهمین را حس کند، در حالی که سرش به سمت او چرخید و قبل از اینکه به سمت حرکتی کند، به او نگاه کرد و بهصورت پیوسته گویهای اسیدیاش را به بیرون پرتاب کرد.
بای زهمین زمزمه کرد: «حالا که تنها شدی دیگه این کارت فایدهای نداره!» و ناگهان از محل قبلی خود ناپدید شد و در لحظه بعد، زیر بدن جانور و درست زیر فک آن ظاهر شد.
با افزایش قدرت حمله تقریباً ۳۰ درصدی، مشت بای زهمین با شدت به آروارههای مار جیائو چسبید و آن را به پرواز درآورد. با این حال، در کمال تعجب او و چنهه، مار، دیگر از جایش بلند نشد و بلافاصله پس از آن دو گوی نور وارد بدن آنها شد که خبر از مرگ او میداد.
[شما به سطح 35 رسیدید…]
[اراده خونی: 10٪]
ظاهراً ضربه بای زهمین موفق شده بود مغز مار را از داخل متلاشی کرده و کارش را تمام کند.
بای زهمین قبل از خم شدن برای برداشتن گوی قرمز که در کنار مار جیائو-لائو افتاده بود، به چنهه انگشت شست نشان داد. در واقع، نهتنها این مار یک گوی از خودش بهجای گذاشته بود، بلکه باقی موجودات مرتبه اول دیگر هم به همین شکل بودند و زهمین از هر کدام حداقل یک گوش بهدست آورده بود.
یعنی ممکن است که با شکست دادن هر موجود مرتبه اول همیشه گنجی به فرد داده شود؟ بای زهمین بعداً باید این مورد را از لیلیث میپرسید.
«هی بای زهمین!« چنهه آشفته و خسته به او نزدیک شد اما چشمانش پر از نگرانی بود و با نگرانی ادامه داد: «بینگ ژو! او هنوز برنگشته؟»
«شانگوان؟» بای زهمین قبل از اینکه به اطراف نگاه کند پلک زد.
بین هیجان پیشرفت موفقیت آمیز به مرتبهی اول، بهدست آوردن یک شغل قدرتمند و نبرد خونین در برابر تعداد زیادی موجود جهشیافته، بای زهمین وقت نداشت به چیز دیگری فکر کند، بنابراین فقط اکنون متوجه شانگوان شد. او واقعا جایی دیده نمیشد.
دو مرد با افکار متفاوت، به جنگل در حال سوختن نگاه کردند.
چنهه در حالی که مشت هایش را محکم گره کرده بود با صدایی آهسته و آرام پرسید: «اون… نکنه موقع حمله و بیرون اومدن از جنگل کشته باشنش…؟»
بای زهمین ساکت ماند و به ساختمانی نگاه کرد که در میان این همه خرابی هنوز دست نخورده بود.
بر بالای آن، زنی فوقالعاده زیبا، بهحدی که نفس هر کسی را در سینهاش حبس میکرد، با لبخندی درخشان به او نگاه کرد. موهایش همگام با باد تکان میخورد و چشمان یاقوتیاش او را مانند فرشتهای از بهشت نمایان میکردند. فقط اگر این هاله دلربای شیطانی که او را احاطه کرده نبود.
لیلیث که انگار فقط از نگاهش میدانست چه میخواهد بپرسد گفت: «تو خواهر بزرگت رو حسابی خوشحال کردی، زهمین کوچولو. این همه موجود رو در کمتر از یک دقیقه و اونم تنهایی… در عجبم که وقتی قویتر شدی چه کارهایی از دستت بر میاد؟ میتونی با اون انرژیت منم راضی کنی؟»
بای زهمین با شنیدن آخرین جمله صورتش سرخ شد، با این حال در کمال تعجب، او واقعاً خوشحال و شاد به نظر میرسید. گویی دیدن کار زهمین برایش خوشحال کننده بوده.
«اینا به کنار…» لیلیث با صدای خستهای به جنگل در حال سوختن نگاه کرد و گفت: «اون دختر حقیر و سطح پایین هنوز زندهست. اگه میخوای نجاتش بدی بهتره عجله کنی»
زهمین بهطور نامحسوسی سرش را تکان داد و با لحن بیتفاوت به چنهه گفت: «تو اینجا صبر کن. من میرم از داخل جنگل بیارمش بیرون. با لیانگپنگ برو و مراقب گنجها باش تا من برگردم.»
«چی؟» چنهه پلک زد و به پهلویش نگاه کرد و متوجه شد که بای زهمین قبلاً ناپدید شده و اکنون چندین متر با او فاصله دارد.
وقتی متوجه شد که سرعت بای زهمین چقدر وحشتناک است، رنگ چهرهاش پرید و ناخودآگاه به بدن مارهای مرتبه یک جیائولائو نگاه کرد. با این حال، چنهه به زودی آنچه را که قبلاً به او گفته بود پردازش کرد و چشمانش درخشیدند.
از جنگل بیارش بیرون؟ پس اون هنوز زندهست!
پاهایش سست شده بود و مجبور شد خودش را جلو بکشد. او باید از آن گنجها محافظت میکرد وگرنه اگر لیانگپنگ کار احمقانهای انجام میداد و بای زهمین دیوانه میشد، کسی نمیتوانست جلوی او را بگیرد.
چنهه به وضوح دیده بود که بای زهمین در این نبرد واقعاً قادر به انجام چه کارهاییست!
قسمت ۹۷: شانگوان در خطر
گربه خالسبز که رو به مار جهش یافته بود بهشدت نفسنفس میزد و درخشش پنجه هایش به میزان قابل توجهی کمرنگ شده بود. سرعت آن حداقل 50 درصد کاهش یافته و تمام بدنش غرق در عرق و غبار بود.
از سوی دیگر، مار جهشیافته با بریدگیهایی در طول و عرض بدنش پر شده بود که از آن بخشها خون فوران میکرد. درخشش قرمز چشمانش کمرنگ، و حرکاتش سنگینتر از حد معمول شده بود.
اگرچه نبرد بین این دو موجود تا کنون تنها چند ثانیه طول کشیده بود، اما هر دو 101 درصد از توانشان را برای پایان دادن به زندگی دیگری داده بودند. یک اشتباه ممکن بود به قیمت جان یکی از آنها تمام شود، بنابراین در طول این چند ثانیه، مهارت ذاتی خود را بارها فعال کرده بودند و استقامت و مانایشان به اندازهی قابل توجهی کاهش پیدا کرده بود.
قویتر شدن، تکامل، قدمی فراتر برداشتن. هر موجودی ممکن است انگیزه های متفاوتی داشته باشد، اما همه آنها میخواستند پیروز باشند. متأسفانه، سرنوشت گربه جهش یافته خال سبز و سرنوشت مار جیائو-لائو، این چنین نبود.
باد با شدت زیادی زوزه کشید و تمام آن چیزی که گربه خال سبز از گوشه چشمش میدید، درخشش فلزی تیغهای بود که به گردنش نزدیک میشد.
[شما قدرت روح گربه خال سبز سطح 40 را به دست آوردید. ۳ امتیاز به چابکی شما افزوده شد.]
[اراده خونی:: 8.2٪ از 50٪]
سر گربه جهشیافته به سمت آسمان پرتاب شد و رنگ خون قرمز گربه در چشم مار جیائو-لائو منعکس شد. این آخرین چیزی بود که جانور قبل از جدا شدن سر از بدنش نیز میتوانست ببیند.
[شما قدرت روح مار مرتبه اول جیائو-لائو سطح 43 را به دست آوردید.]
[اراده خونی: 9.1٪ از 50٪]
بای زهمین در حالی که خون شمشیرش را تکان داد آهی کشید و گفت: «پس دیگه با کشتن این مارها امتیاز اضافهای دریافت نمیکنم؟»
از آنجایی که مار جهشیافته ضعیف و زخمی شده بود، کشتن آن آسانتر از حد معمول بود. اگرچه حیف بود که امتیاز آماری بیشتری بهدست نیاورد، اما این چیزی بود که بای زهمین انتظار داشت دیر یا زود اتفاق بیفتد.
او به زمین زیر پایش کوبید و به دنبال صدای کوبش، چند صد متری به جلو پرتاب شد.
فقط چند ثانیه طول کشید تا دور ساختمانهای فروریخته حلقه بزند تا ببیند آخرین موجودی که در حال تعقیب چنهه است، با تمام وجود او را دنبال کرده و هر ساختمانی که در مسیرش میبیند را با دمش خراب میکند.
چنین صحنهای مثل یک فیلم علمیتخیلی هیجانانگیز بود و انتظار میرفت تا نمونهاش را فقط بتوان در سینما و فیلمهای هالیوودی مشاهده کرد اما حالا درست جلوی چشمان او، چنین ماجرایی در حال رخ دادن بود. حتی بدبینترین افراد هم مجبور میشدند تا بپذیرند که در مواجهه با چنین منظره هولناکی، جهان هرگز مثل سابق نخواهد شد.
به نظر میرسید که مار جیائو-لائو میتوانست قدرت روح بای زهمین را حس کند، در حالی که سرش به سمت او چرخید و قبل از اینکه به سمت حرکتی کند، به او نگاه کرد و بهصورت پیوسته گویهای اسیدیاش را به بیرون پرتاب کرد.
بای زهمین زمزمه کرد: «حالا که تنها شدی دیگه این کارت فایدهای نداره!» و ناگهان از محل قبلی خود ناپدید شد و در لحظه بعد، زیر بدن جانور و درست زیر فک آن ظاهر شد.
با افزایش قدرت حمله تقریباً ۳۰ درصدی، مشت بای زهمین با شدت به آروارههای مار جیائو چسبید و آن را به پرواز درآورد. با این حال، در کمال تعجب او و چنهه، مار، دیگر از جایش بلند نشد و بلافاصله پس از آن دو گوی نور وارد بدن آنها شد که خبر از مرگ او میداد.
[شما به سطح 35 رسیدید…]
[اراده خونی: 10٪]
ظاهراً ضربه بای زهمین موفق شده بود مغز مار را از داخل متلاشی کرده و کارش را تمام کند.
بای زهمین قبل از خم شدن برای برداشتن گوی قرمز که در کنار مار جیائو-لائو افتاده بود، به چنهه انگشت شست نشان داد. در واقع، نهتنها این مار یک گوی از خودش بهجای گذاشته بود، بلکه باقی موجودات مرتبه اول دیگر هم به همین شکل بودند و زهمین از هر کدام حداقل یک گوش بهدست آورده بود.
یعنی ممکن است که با شکست دادن هر موجود مرتبه اول همیشه گنجی به فرد داده شود؟ بای زهمین بعداً باید این مورد را از لیلیث میپرسید.
«هی بای زهمین!« چنهه آشفته و خسته به او نزدیک شد اما چشمانش پر از نگرانی بود و با نگرانی ادامه داد: «بینگ ژو! او هنوز برنگشته؟»
«شانگوان؟» بای زهمین قبل از اینکه به اطراف نگاه کند پلک زد.
بین هیجان پیشرفت موفقیت آمیز به مرتبهی اول، بهدست آوردن یک شغل قدرتمند و نبرد خونین در برابر تعداد زیادی موجود جهشیافته، بای زهمین وقت نداشت به چیز دیگری فکر کند، بنابراین فقط اکنون متوجه شانگوان شد. او واقعا جایی دیده نمیشد.
دو مرد با افکار متفاوت، به جنگل در حال سوختن نگاه کردند.
چنهه در حالی که مشت هایش را محکم گره کرده بود با صدایی آهسته و آرام پرسید: «اون… نکنه موقع حمله و بیرون اومدن از جنگل کشته باشنش…؟»
بای زهمین ساکت ماند و به ساختمانی نگاه کرد که در میان این همه خرابی هنوز دست نخورده بود.
بر بالای آن، زنی فوقالعاده زیبا، بهحدی که نفس هر کسی را در سینهاش حبس میکرد، با لبخندی درخشان به او نگاه کرد. موهایش همگام با باد تکان میخورد و چشمان یاقوتیاش او را مانند فرشتهای از بهشت نمایان میکردند. فقط اگر این هاله دلربای شیطانی که او را احاطه کرده نبود.
لیلیث که انگار فقط از نگاهش میدانست چه میخواهد بپرسد گفت: «تو خواهر بزرگت رو حسابی خوشحال کردی، زهمین کوچولو. این همه موجود رو در کمتر از یک دقیقه و اونم تنهایی… در عجبم که وقتی قویتر شدی چه کارهایی از دستت بر میاد؟ میتونی با اون انرژیت منم راضی کنی؟»
بای زهمین با شنیدن آخرین جمله صورتش سرخ شد، با این حال در کمال تعجب، او واقعاً خوشحال و شاد به نظر میرسید. گویی دیدن کار زهمین برایش خوشحال کننده بوده.
«اینا به کنار…» لیلیث با صدای خستهای به جنگل در حال سوختن نگاه کرد و گفت: «اون دختر حقیر و سطح پایین هنوز زندهست. اگه میخوای نجاتش بدی بهتره عجله کنی»
زهمین بهطور نامحسوسی سرش را تکان داد و با لحن بیتفاوت به چنهه گفت: «تو اینجا صبر کن. من میرم از داخل جنگل بیارمش بیرون. با لیانگپنگ برو و مراقب گنجها باش تا من برگردم.»
«چی؟» چنهه پلک زد و به پهلویش نگاه کرد و متوجه شد که بای زهمین قبلاً ناپدید شده و اکنون چندین متر با او فاصله دارد.
وقتی متوجه شد که سرعت بای زهمین چقدر وحشتناک است، رنگ چهرهاش پرید و ناخودآگاه به بدن مارهای مرتبه یک جیائولائو نگاه کرد. با این حال، چنهه به زودی آنچه را که قبلاً به او گفته بود پردازش کرد و چشمانش درخشیدند.
از جنگل بیارش بیرون؟ پس اون هنوز زندهست!
پاهایش سست شده بود و مجبور شد خودش را جلو بکشد. او باید از آن گنجها محافظت میکرد وگرنه اگر لیانگپنگ کار احمقانهای انجام میداد و بای زهمین دیوانه میشد، کسی نمیتوانست جلوی او را بگیرد.
چنهه به وضوح دیده بود که بای زهمین در این نبرد واقعاً قادر به انجام چه کارهاییست!