ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

او هاله ی یک قاتل را پخش می کرد، خدای مرگ ترسناکی که هیچ رحمی از خود نشان نداد، نگاهی به اجساد گرگ های روی زمین انداخت و با لحنی از شور و امید زمزمه کرد:

 «چیزی نمونده، فقط چند تای دیگه.!»

دفعه ی قبل مار جسد گرگ را له کرده بود و تقریبا غیر قابل استفاده بود، همچنین باید عجله می کرد، وقتی نداشت و محتاط بودنش اجازه ی بیشتر وقت گذاشتن را نمی داد.

او با کمی حسرت خنجرش را کشید، نگاهی به لبه ی خون آلود آن انداخت و یک لحظه در یک احساس ظلم و غم پیچیده گم شد، زیاد طول نکشید که ذهنش را متمرکز کند، نمی توانست در این موقعیت ببازد، باید ادامه می داد و این تازه شروع اتفاقات پیش رو بود.

رایان آهی کشید، او خسته بود، با صدای غرش گرگ ها از خواب پرید و بعد از آن هم کشتار، او یک قاتل بالقوه بود. کار با خنجر تمیز و حتی گاهی با یک ضربه تمام می شد. او باید اصول مبارزه را یاد می گرفت اما خنجر کمی خطرناک تر بود،  میخواست امنیت بیشتری داشته باشد و حتی در شرایطی نبود که به این چیز ها فکر کند.

پوست خاکستری رنگ با رگه های نقره ای گرگ را تمیز برش داد، خز زیبا بود ولی او نیازی به چیز های زیبا نداشت، پوست یکی از گرگ ها را تمیز کرد و یک راسته از گوشت آن را داخل کیسه گذاشت.

رایان توانایی حمل کامل لاشه ها را نداشت و در عین حال او هنوز امیدوار بود، یک تمدن یا گروهی از انسان ها بار سختی و عذابی که تحمل می کرد را به شدت کاهش می داد. تیشرت مشکی هم تقریبا تکه تکه شده بود، در جامعه به عنوان مدل جدید با ریش شدن نخ ها که کار پنجه ی گرگ ها بود در نظر گرفته می شد، ولی هوای پاییز و سرمای سوزناک جنگل در شب، به مد احتیاجی نداشت.

او از خز گرگ دیگر استفاده کرد و روی همان تیشرت پاره پاره شده با گره های کوچک وصله انداخت، بعد از مدتی دوباره راهش را پیش گرفت و درختان بلند جنگل را به سمت جنوب دنبال کرد.

ساعت ها گذشت، منظره یکسان بود، اما این تاثیری روی زیبایی و تازگی جنگل نداشت، صدای جانوران گاه نزدیک تر می شد و رایان به تناسب با صدا سعی می کرد از آن اجتناب کند، اولین اولویت او پیدا کردن یک شریک در تحمل  فاجعه و اتفاقات اخیر بود، حتی حرف زدن با یک انسان برای منزویی مثل او آرزویی آرامش بخش بود و به رایان انرژی و امید می داد.

بوی زمخت آشنا در اطراف پیچیده بود، چندین بار بو کشید و از ماهیت آن مطمئن شد، بوی منزجر کننده ای که احساس ترس را در دلش تقویت می کرد، بویی با اعلام خطر و فرصت همزمان، شخصیت او جوری نبود که فرصت های رایگان را به راحتی از دست بدهد، ، لکه های خون تازه روی زمین دیده می شد، در کنار هم دنباله ای را تشکیل می داد و ردی را از جانور زخمی به جا می گذاشت.

رایان منتظر نماند و با اشتیاق رد خون را دنبال کرد، طعمه ای رایگان برای نزدیک شدن به تکامل انتظار او را می کشید، چرا خوشحال نباشد؟!، با این تصورات مدتی پیش رفت، طولی نکشید که صدای غرش های ناله مانندی را در نزدیکی احساس کرد.

پشت تنه درخت بزرگی قایم شد و به آرامی سرک کشید، قبل از این که جانور را ببیند صدایی بلند شد که لرز را بر تن رایان انداخت:

هاله موجود سطح H]] شناسایی شد.

او دیگر حتی مطمئن نبود که نگاهی بیندازد، یا برگردد و با سرعت از این منطقه فرار کند، دیگر دیر شده بود،  شوکه بود و برای چند ثانیه حرکت نکرد، خرس بزرگی در دید رایان با دست های آویزان، زخم های متعدد روی بدنش ناله می کرد و از شدت درد با پنجه ی سالمش زمین را میخراشاند.

صحنه ی دردناکی بود و صدای خراشیدن زمین حالتی انزجار آور را به آن اضافه می کرد، خراش های روی بدن خرس خونین  بود و زمین زیر پایش تقریبا از آن سرخ شده بود، بعضی از زخم ها خراش سطحی و بعضی بسیار عمیق به نظر می رسیدند، رد های از دندان هم در گردن و پاهای خرس قابل تشخیص بود که نشان می داد در مبارزه با یک یا چند جانور دیگر آسیب دیده و این باعث احتیاط بیشتر رایان می شد.

چطور جانوری می توانست هیولای رو به روی او را به این وضعیت بیندازد،  تردید داشت، خرس تقریبا مرده به نظر می رسید اما باز هم در سطحش نبود و تقابل با او به تنهایی ریسک بزرگی بود که جانش را گرو می گرفت.

او به راه چاره ای فکر می کرد، خرس به وضوح از حریف های قبلی قوی تر بود ولی وضیعتش به رایان امید می داد، ریسک های بزرگ پاداش های بزرگی هم داشتند و او به این پاداش به شدت نیاز داشت، طمع و نیاز قوی تر شدن برا او تقریبا به هدف زنده بودنش تبدیل شده بود.

مدتی نشست و به نگاه کردن به بدن مثله شده جانور ادامه داد، ناله ها ضعیف تر می شد، خون بیشتری رو زمین جمع شده بود، رایان دیگر منتظر نماند، این فرصتی بود که به آسانی به دست نمیامد، فرصتی برا تکامل ، برای نزدیک شدن به خانواده اش و برای تضمین شدن بقایش، چیزی که بدون آن هیچ خواسته ی دیگری قابل انجام نبود.

او برای اطمینان سنگ بزرگی را در نزدیکی برداشت، در ابتدا احتمال می داد خیلی سخت و سنگین باشد. اما امیدوار بود که افزایش قدرت بدنش برای بلند کردن آن کافی خواهد بود، و همینطور هم شد او به آسانی سنگ را بلند کرد و به جلو پیش رفت.

رایان بی تاب بود و حق هم داشت، یک اشتباه و به قیمت جانش تمام می شد، نفس هایش از یکدیگر پیشی می گرفتند، به سختی نفس می کشید و با ترس اما به همراه اراده ای بلند پیش رفت.

نگاه تیزی به او خیره شده بود، چشمان قهوه ای که با این شرایط هنوز هم ابهتش را نشان می داد بدن کشیده خرس به سختی نیم خیز شد، او سخت تلاش می کرد تا برای مقابله با این تهدید کوچک بلند شود، نگاهی از تحقیر در چشمانش دیده می شد، رایان آن را حس کرد و سنگ بزرگ را به سر خرس کوبید.

 هنوز کامل بلند نشده بود که سنگ به سرش برخورد کرد، رایان با نگاهی پیروز به هیولای روبه رویش خیره شد، او باید از دست کم گرفتن حریفش پشیمان شده باشد، اما در کمال تعجب برای رایان خرس به تلاشش ادامه داد، خراشی روی سرش ایجاد شده بود، خون رو آن جاری شد اما در برابر بقیه زخم های بدنش چیز قابل مقایسه ای نبود.

او تازه فرق یک جانور تکامل یافته را درک می کرد، چیزی که متوجه آن نبود و باعث سقوط او شد. خرس به سرعت واکنش نشان داد تنها پنجه ی سالمش به سرعت به سمت بدن رایان حمله ور شد و به سینه اش کوبید.

حرکت جانور به خاطر صدماتش محدود شده بود و تقریبا عجیب و ضعیف تر به نظر می رسید اما باز هم از سرعت واکنش رایان پیشی گرفت و این نتیجه اش بود.

بدنش چند قدمی پرت شد و به زمین افتاد، ترس و شوک در چشم هایش دیده می شد، زخم عمیقی از سه رد پنجه روی سینه اش نقش بسته بود و شکل آن را روی خز گرگ هم به جا گذاشت.

آخخخخخ.

رایان بلند ناله کرد، او درد داشت، همانطور که سرفه می کرد دستش را روی زخم فشرد، خون جاری بود و خز خاکستری را از نو رنگ می کرد. لب هایش را گاز گرفت، نگاهی به هیولای عظیم که در سمت او میلنگید انداخت.

خرس لنگان به سمت بدن رایان حرکت می کرد، او فرصت واکنش نداشت، با صدای لرزان و نا امید زمزمه کرد:

 «دیگه تمومه.!»

آخر کارش بود، داستان او شروع نشده به پایان  رسید، ثانیه هایی که خرس به او نزدیک می شد یک عمر برایش گذشت، قدم های سنگین آن لرزه به قلب او مینداخت، خاطراتی از کسانی که برایش ارزش داشت، پدرش، مادر، خواهر و اندک دوستانی که داشت در ذهنش مرور می شد، او پشیمان بود، پشیمان از کار هایی که انجام نداده بود، پشیمان از حرکتی که نباید انجام می داد، و ناامید از وضعیتی که در آن گیر کرده بود.

انگار خداحافظی می کرد،  بار دیگر بلند تر و به سختی گفت:

 «امیدوارم منو ببخشید که نتونستم بار دوش شما را سبک کنم، سالم باشید و زندگی کنید، امیدوارم از این به بعد رو به خوشی سپری کنید و از فاجعه در امان باشید.»

قطرات اشکی از چشمانش جاری بود، خرس تقریبا به او رسید.

 «لعنت به من و طمع من.!»

 چشمانش را بست و آماده مرگ شد، حتی امید مقابله برای او چیزی جز خیال نبود، کاری از دستش بر نمیامد. صدایی از کنار بدنش بلند شد.

کوپسس.!

او ذرات خاک را در هوا حس کرد، انتظارش طولانی شده بود، صدای افتادن خرس روی زمین، امید را در دلش تازه میکرد. جانور توانایی حرکت نداشت او روی زمین کنار بدن رایان افتاده بود، سخت نفس می کشید، خون از زخم هایش جاری بود و ناتوانی او را بیشتر نشان می داد.

رایان هم وضعیت خوبی نداشت، اما این برای او فرصتی تکرار نشدنی بود، نمیتوانست آن را از دست بدهد، ناله ی ضعیفی کرد، یکی از دستانش را روی زخم فشرد و در دست دیگر خنجری نقره ای رنگ را نگه داشت.

او با تمام توانی که داشت به سمت خرس حرکت کرد، رگه ی آبی بار دیگر در هوا نمایش داده شد، خنجر به سرعت برش داد و در پی آن باریکه خون روی زمین فواره زد.

اسلششش.!

رایان آسان ترین حرکت را انتخاب کرد، شیوه ی قتلی که از نظر او ساده و کار آمد بود، آموزش ندیده بود اما فرصتی برای از دست دادن و وارد کردن ضربات بی حاصل نداشت، خز خرس سخت تر بریده می شد اما او نا امید نبود و در پی آن فشار را بیشتر کرد.

جانور هم واکنشی نشان نداد،، چشم های با شکوهش اکنون خالی و بی نور به نظر می رسید، خنجر گلوی خرس را برید و به درد او پایان داد، انتظاری طولانی و زجر آور برای هر دوی آن ها بالاخره تمام شده بود.

شما خرس سطح[H] را کشتید.!