ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

10 امتیاز زندگی بدست آمد.!

ناگهان درد شدیدی به بدن رایان هجوم برد، زخم روی سینه اش می پیچید و می سوخت اما مشکل اصلی این  نبود، با سرفه هایش خون تیره ای بیرون می ریخت  صحنه ی منزجر کننده ای بود، خون گندیده بنظر می رسید و بوی بدی هم می داد.

او مهلت توجه به چیز های پیش پا افتاده را نداشت، سر تا سر بدنش این بار نه مثل نیش های مورچه بلکه مانند هزاران نیش مار و عقرب می سوخت و گر می گرفت.

خون از لب هایش جاری شد، انرژی عظیمی را احساس می کرد، آماده نبود، بدنش تحمل و ظرفیت این مقدار از انرژی را نداشت، دیگر سرزنده به نظر نمیرسید، عذاب به آن غلبه می کرد.

روی زمین به خود می پیچید، دست و پا می زد و تقریبا بلند فریاد می کشید، او نمیتوانست ببازد، دندان هایش را محکم تر فشار داد و خون بیشتر روی لب هایش را پر کرد، رایان با صدایی دردناک و خفه زمزمه کرد:

 «از هیولا فرار نکردم که اینجوری بمیرم، من نمیتونم تسلیم بشم، لعنت، آخخخخخخخ!.»

او بی وقفه ناله میکرد تا اینکه تقریبا از شدت ضعف بیهوش شد، درد ارزشش را داشت، پوزخندی روی صورت غرق در خون رایان نشست، مانند دیوانه ای به نظر می رسید که از شدت درد عقلش را از دست داده بود، سرفه کرد و با آستین لب هایش را پوشاند، سر تا پایش خونین  بوداو غرق در خون بود.

رون هایی در پیش او دیده می شد.

تکامل انجام شد.!

شما به سطح H تکامل یافتید.!

نام: [رایان]

گونه: [انسان]

سطح: [H]

امتیاز زندگی : 7/100

مهارت ها: [تشخیص هاله]

 تسلیحات:[خنجر نور]

تغییر بزرگی نبود اما نسبت به زمانی که در این دنیا گذرانده بود، پیشرفت غیر قابل باوری در نظر گرفته می شد، او قوی تر شده بود، بسیار قوی تر از قبل، تقریبا قابل مقایسه نبود.

خنده های زشتی در اطراف پیچید، صدای آن بسیار آزار دهنده بود، او همانطور که قهقهه میزد با خوشحالی گفت:

 «بالاخره تونستم، فقط یه کم دیگه منتظر بمونید، ایندفعه مایه سربلندی و افتخارتون میشم»

در این لحظه ارزش های زندگی اش را پیدا کرده بود، چیز هایی که قبلا برای آن وقت نمی گذاشت و گوهر هایی که از دست داده بود، بی توجهی به تمام دارایی های با ارزشی که داشت، عشق خانواده اش اکنون پر معنا به نظر می رسید.

هر دقیقه که می گذشت نگرانی بیشتری را به بار میاورد، دنیای بقا بی رحم و ترسناک تر از آن بود که رویاهای واهی و امید های توخالی حتی برای لحظه ای آرامش بخش و مفید باشند.

بوی وحشنتاکی از خون، مرگ و حتی گندیدگی در فضای اطراف پخش می شد، درختان دور تا دور را مانند حصار پوشانده بودند و زمینی که از خون خرس و رایان کاملا سرخ رنگ شده بود.

او نگاهی به بدن بزرگ خرس انداخت و نفس عمیقی کشید، نزدیک بود، نزدیک تر از چیزی که در گذشته به آن فکر می کرد، محتاط بودن همیشه چیز بدی نبود.

رایان تازه بو را حس کرد، درد به او مهلت در نظر گرفتن آن را نمی داد، واقعا منزجر کننده و عذاب آور بود.

با انگشتان باریک خون آلودش بینی اش را پوشاند، به خون توجهی نداشت، همه جای بدنش پر شده بود.

آهی کشید و بلند شد، لباس هایش را تکاند، او در فکر پیدا کردن آب بود، شدیدا به آن نیاز داشت، و مکانی که باید زودتر ترک می کرد، حیواناتی که خرس را به این وضع انداخته بودند هنوز خطر داشتند و هر لحظه امکان داشت با آن ها مواجه شود.

حریف خرس نبود، حتی با وجود زخمی بودنش تقریبا جانش را از دست داد، نمی توانست حتی فکر کند که در برابر موجودی وحشنتاک تر از او چگونه عمل خواهد کرد، پیشرفت قابل توجهی را گذراند، اما هنوز اعتماد کامل نداشت، امروز درسش را پس گرفته بود، او همیشه با مرگ به اندازه ی زمین خوردنی فاصله خواهد داشت و این چیزی نیست که بتوان آن را در نظر نگرفت.

همیشه شکست و پیروزی با هم  قدم کوچکی فاصله داشت، دیگر دیر شده بود، دقیقا چیزی که از آن میترسی سرت خواهد آمد، مثل اتفاق غیر قابل توجیهی بود که  مانند قانون نانوشته و کاریزماتیک عمل می کرد.

قانونی که راه فرار نداشت، صدای خش خش برگ ها از نزدیک بلند شد، رایان واقعا خسته بود، احساساتی ناپایدار که تقریبا از این همه نامردی به جوش آمده بود، او فاصله ای با داد زدن نداشت، فقط توانست خشم خود را با فحش دادن تخلیه کند:

 «این دنیای لعنتی، هر کسی که باعث این اتفاق شدی، یک روز پیدات میکنم،  روزیه که از کارت پشیمون میشی و مطمعن باش اون وقت برای پشیمونیت خیلی دیر شده.!»

دو جانور تقریبا دو متری سر تا پا سفید با گوش های بلند و لکه های کوچک قهوه ای رنگ .آن تقریبا مانند دشمن قدیمی اش بودند، انگار این دشمنی تبدیل به دشمنی قسم خورده شده بود و پایانی نداشت، اما صدای متفاوت جانوران این افکار را از سر رایان خارج کرد.

واققققق.!

دو سگ که با نگاهی خشمگین و با اراده به او خیره شده بودند، نگاهشان اول روی خرس مرده بود ولی بعد از آن به سمت رایان تغییر کرد، رقابت و تنفر از آن موج می زد، مانند کسی که طعمه شان را دزدیده و واقعا هم همینطور بود. او طعمه آن ها را گرفته بود.

نفس عمیقی کشید، نگاهی به خنجر در دستانش انداخت، حتی نمی دانست دیگر مفید خواهد بود یا نه، نمیتوانست ریسک کند، او با احتیاط نگاهش را به سمت سگ ها دوخت و آرام قدمی به عقب گذاشت.

با این که گرگ نبودند این دلیلی بر دشمن نبودن آن ها نبود و نگاه خسمانه ای که به او دوخته شده بود هم بیشتر روی آن تاکید می کرد.

میخواست فرار کند، این عاقلانه ترین تصمیم بود، اما همیشه خواستن، توانستن نمی شد، فشار عظیمی را حس کرد، خشکش زد و کنترلش روی بدنش را از دست داد، آب دهانش را قورت داد، وحشت زده بود، نمیتوانست حرکت کند، قلبش سریع تر می تپید،عرق روی پیشانی اش نشست،او حتی نمیتوانست بیفتد.

خنده دار نبود، حتی هراس آور تر از قبل به نظر میامد. سگ بزرگ چثه دیگری از پشت درخت خارج شد، هیکلی بلند تر و پنجه های قوی تری داشت، چشم های تیره و وحشی، فشاری که وارد می کرد برای نابود کردن روح هم کافی بود.

او دیگر حتی امیدی به زنده ماندن نداشت، چه برسد به فرار، فقط می خواست بدون درد بمیرد، روحیه اش را باخته بود.

زنده ماندن سخت بود، عادلانه بود، نوبتی هم باشد به او می رسید، این خصلت از گرد بودن زمین نه، از خاصیت سرنوشت بود.

سرنوشت راه فراری نداشت. و این سرنوشت او بود.

هاله موجود سطح[G] شناسایی شد.!