ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 عزمش را جزم کرد، به سختی چشم هایش را چرخاند و اطراف را بررسی کرد، تمام جزئیات،  چیزی پیدا نمی شد که بتواند به او کمکی کند،هیچ راه فراری نبود، چگونه وقتی حتی توانایی حرکت کردن نداشت فرار می کرد؟

نگاه جانور هیچ حرکتی نداشت، همچنان به او خیره شده بود، قدمی به جلو برداشت، صدای برداشتن قدم هایش با صدای قلب رایان عجین شده بود، صدایی هولناک که ثانیه شمار زندگی اش را به صدا در میاورد.

احساس عجیبی داشت، انگار از قلبش خون میچکید، ترس، ناامیدی، بیچارگی، همه این ها دست به دست هم داده بود تا او را از پا در بیاورد.

صورت خونینش خیس عرق بود، چشم های آبی براقش دیگر هیچ سویی نداشت و تاریکی را نشان می داد، نگاهی خالی از هر اراده ای، این چیزی نبود که با شخصیت همیشگی اش همسو باشد.

روی پیشانی سگ، هلالی ماه ماند مشکی دیده می شد، خز های این قسمت از بدنش متفاوت بود و مانند سیاهچال نابودی فشار روی بدن رایان را تقویت می کرد.

نخ بلندی روی گردنش بسته شده بود، شبیه قلاده، نه بیشتر شبیه گردنبند به نظر میرسید، نگین هایی با طراحی  دانه های برف روی آن قرار گرفته بود و حالتی زیبا به آن می بخشید.

رنگ سفید نگین ها در خز سگ استتار می کرد، همین باعث شد رایان متوجه این تفاوت نشود، تفاوتی که میتوانست ذره ای امید برایش به همراه داشته باشند.

به سختی نفس می کشید، حالت صورتش از تیرگی به سفید یکدست تغییر کرده بود.

 «بسه اسنو، نترسونش!»

صدایی گیرا و دلنشین فشار روی رایان کنار زد، صدا از بالای سگ بزرگ تر میامد، نجات بخش و در عین حال مسحور کننده بود.

رایان نفس نفس زد، او تحت فشار بود، این بار حتی از مواجهه با خرس هم تجربه ای به مراتب بدتر و خشن تر را برایش رمق زد.

نگاهی به منبع صدا انداخت، زن جوانی پشت سگ نشسته بود و خز های پهلو اش را نوازش می کرد، حالت لب هایش کنار گوش جانور چند بار تکان خورد، انگار چیزی پچ پچ کرد اما او متوجه آن نشد.

سگ به آرامی خم شد و روی زمین نشست، زن جوان بار دیگر سرش را نوازش کرد و از پشتش پایین پرید ، او مانند یک سوار کار ذاتی به نظر میامد، چهره و بدنش بالاخره کاملا واضح در دید رایان قرار گرفت.

لباس مشکی بلند، دقیقا آن چیزی نبود که او از لباس های باستان انتظار داشت اما بالاخره به تصوراتش پاسخ می داد، چیزی که مدت ها خیالش را در سر میپروراند، خیالی که اکنون محقق شده بود،  طرح دانه های برف در انتهای دامن آن نقش بسته بود و در ترکیب با گردنبند هلال ماه بسیار زیبا و برجسته دیده می شد.

موهای نقره ای رنگش  دم اسبی بسته شده بود و در میانه کمرش، آویزان با نسیم میرقصید، صورت سفید و متناسب و انحنا هایی که با وجود لباس گشادش باز هم خود را به نمایش گذاشته بود، چهره ای بالغ و تاثیر گذار را نشان می داد و این همه چیز نبود.

چشم هایش نمایش اصلی را تشکیل می دادند، چشم هایی خاکستری رنگ که مظهر ماه کوچکی را به رخ می کشید، نگاهش مانند مهتاب به نظر می رسید، نگاهی گیرا و دیدنی، در حدی که اگر مدت ها به آن خیره میشدی، خستگی متوجه حالت نبود، و آرامشی بی نظیر جایگزین آن می شد.

رایان انسان هوس بازی نبود، او خیلی کم از خانه بیرون می رفت و در همین شمار اندک، یکبار هم اینقدر به کسی خیره نشده بود، اگر شخص دیگری بود این عادی ترین و تقریبا کار روز مره محسوب می شد ولی برای او بعد از ماجرای تصادف، اولین بار بود.

و این بار به مدت طولانی تری طول کشید، در فکرش زن جوان هم مانند فرشته ی نجات  و هم شیطان عذابی بود که باعث این اتفاقات شد. او نمی توانست بیشتر مراقب حیواناتش باشد؟

در فکر دوم سگ ها شبیه حیوانات خانگی نبودند، درنگاهشان اراده و اندکی هوشیاری دیده می شد، این نکته  برای سگ بزرگتر بیشتر صدق می کرد. اما دلیل موجهی برای اتفاق نبود، او حتی ممکن بود به دلیل سکته قلبی بمیرد.

این افکار اما طولانی نبودند، چهره ی مقابلش همه آن ها را با هم شست و چیزی جز گیرایی مهتاب مانند در خود باقی نگذاشت.

 «چقدر دیگه میخوای همینجوری بهم خیره شی؟!»

همان صدا، دقیقا همان صدایی بود که او آرزوی دوباره شنیدن آن را داشت ولی اینبار بی تفاوتی اش مشخص بود و در عین حال خیره شدن طولانی  باعث خجالتش شده بود.

گونه های رایان سرخ شد، او سرش را پایین انداخت و آرام زمزمه کرد:

 «متاسفم، منظوری نداشتم.»

زن جوان نگاهی گذرا به او انداخت، دستش را جلوی بینی اش تکان داد و با انگشتان ظریفش آن را گرفت.

این حرکت از چشم رایان دور نماند، تقریبا وضعیت اسفناک و منزجر کننده ای که در آن قرار داشت را فراموش کرده بود، این حتی بیشتر خجالت زده اش می کرد.

او آهی کشید، گاف بزرگی بود که اندک افکارش را پراند، از اول هم چیز خاصی نبود، زیاد به این چیز ها فکر نمی کرد و واقعا فقط آرامش مهتاب مانند بعد از این همه استرس و فجایع بی پایان  پناهگاهی هوس انگیز را برایش ساخته بود.

او دوباره عذر خواهی کرد و  دو قدم به عقب برداشت:

 «بابت این اتفاق متاسفم، من میخواستم دنبال آب بگردم و واقعا تو وضعیتی نبودم که بتونم کاری براش انجام بدم. »

حالت چهره اش حتی رقت انگیز تر و کمی خنده دار شده بود، زن جوان لبخند کوچکی زد  و جواب داد:

 «لازم نیست خجالت بکشی، چیز بدی نیست و حتی میتونی بهش افتخار کنی. »

هاله ی اطراف پسرک او را حیرت زده کرد، از همان ابتدا که جسد خرس را روی زمین دید همین حس را داشت، پسر جوان رو به روی او با بسیاری  نوابغ از نظر استعداد  برابری می کرد،اگر به سن در نظر می گرفت تقریبا عادی بود ولی او حتی چند روز نگذشته بود که توانایی تکامل را بدست آورد، این چگونه ممکن می شد!

او میتوانست امیدی برای مردم زمین باشد، انسان هایی که از چند روز قبل در همه جای دنیا ظاهر شدند، شیرین کاری بانوی شیطان که باعث شد این روز ها را برای اجلاس های مختلف در این زمینه معطل شود.

همه ی فرقه ها این جلسه را برگذار کردند و او هم مجبور بود بخاطر جایگاهش در آن شرکت کند، بسیار حوصله سر بر و عذاب آور بود.

زیاد به آن فکر نکرد، یک کلاس H صرف نمی توانست توجه او را جلب کند، شاید موفقیتش شانسی بود، همچنین هیچ تضمینی از زنده ماندن پسرک وجود نداشت، آهی کشید وبا همان لحن بی تفاوتش رو به رایان گفت:

 « دنبالم بیا زمینی! »

رایان از این مدل خطاب قرار دادنش تعجب کرد، افکار زیادی همزمان در سرش جاری شد اما بهترین راه حل پرسیدن بود و او همین قصد را داشت. صدای بی تفاوت انگار ذهنش را میخواند و قبل از حرف زدن او را از همین اندک امید هم باز داشت.

 «من حوصله جواب دادن به سوالای بیشماری که احتمالا داری رو ندارم، هر وقت به فرقه رسیدیم متوجه وضعیت میشی، پس حرف اضافه نزن، مگه نه مجبوری با اونا سر و کله بزنی. »

زن جوان نگاهی به سه جانور بزرگ هیکل انداخت و به آن ها اشاره کرد، خصومت هنوز در چشمانشان دیده می شد، انگار منتظر فرصت بودند تا با اشاره ای به سمتش حمله ور شوند.

او فقط می توانست سکوت کند، نگاهی به موهای آویزان نقره ای که در پیشش تاب می خورد انداخت و با خود گفت:

«گول ظاهر شو نخور،قطعا خود شیطان عذابه.»