ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 زن مو نقره ای را دنبال کرد، برخلاف تفکرش او دوباره سوار حیوان خانگی اش شد، رایان تصوری از اهلی کردن جانوران در این دنیا را نداشت و علاقه ای هم به آن نداشت، چیزی که او درباره تمام وجود ها درک کرده بود، کشتار برای پیشرفت بود و حتی اعتماد به یک هم نوع،  به نحوی ریسک محسوب می شد، ریسکی که به انجام آن ناچار بود.

جانور عظیم بلند شد و به جلو حرکت کرد، رایان متعجب بود، زن مو نقره ای هیچ چیز به او نگفت و نه حتی سگ دیگری برای سوار شدن تعارف نکرد،  باید پیاده آن ها را دنبال می کرد؟

سرعت سگ ها بیشتر شد قدم های آن ها چندین برابر قدم رایان بود، حتی اگر به آرامی راه می رفتند  نمیتوانست هم پایشان حرکت کند، قدم هایش را تند تر کرد، غرور او به عنوان یک مرد اجازه ی صحبت کردن را نمی داد. این عذاب حتی سخت تر شد.

گام هایش آن قدر سریع بود که وقتی به خود آمد داشت می دوید، مانند انسانی که او را به اسب بسته باشند و دنبال خود بکشانند، اما او بسته نبود چرا باید با این رفتار کنار میامد!

رایان از حرکت ایستاد، نفس نفس زد، چندین بار به سمت زمین سرفه کرد و سینه اش را گرفت، هنگامی که آرام تر شد با صدای خفه ای گفت:

 «میشه لطفا؟»

اما وقتی سرش را دوباره بلند کرد از ادامه دادن جمله منصرف شد، تقریبا پنجاه متر عقب افتاده بود، انگار چاره ای نداشت، او اینجا دست پایین را داشت و مجبور بود بدود.

مهارت هاله را بار ها روی زن جوان امتحان کرد، اخم روی صورتش همان طور که میدوید بیشتر می شد، او متعجب بود.

 «مهارت روی انسان ها کار نمی کند؟»

اگر حتی ضعیف تر از او بود، چه کاری میتوانست انجام دهد؟ با درگیری قبر خود را اماده می کرد، دو سگ سطح H برای زمین گیر کردنش کافی بودند و نیازی به دخالت سردسته نبود، چه برسد به زنی که او را دنبال می کرد.

 دیگر طاقت نیاورد، چندین بار با خود فحش داد و سرعتش را بیشتر کرد، همه چیز زیبایی نبود، صدای گیرا، آرامش مهتاب گونه و ظاهر جذاب، همه را یک شیطان اغوا گر هم داشت، ولی بدی این که یا او در حد اغوا شدن نبود و یا زن مو نقره ای فقط یک شیطان بی دل بود.

 «شیطان بی عاطفه!»

این را بلند نگفت، جرأتش را نداشت، دل شیر و صفرای ببر هم  کلمات تو خالی بودند، شجاعت فقط مترادف محترمانه حماقت بود. و او یک احمق نبود، حداقل این چیزی بود که به آن باور داشت.

لب هایش را گاز گرفت و همانطور که می دوید فریاد زد:

 «چقدر دیگه به مقصدمون میرسیم؟»

او به زن بر پشت سگ نگاه می کرد، به سادگی رشته ای از موهای نقره ای که باز شده بود را پشت گوشش برد و بعد از کمی مکث با حالتی بی تفاوت پاسخ داد:

 «ما به فرقه نمیریم.»

او آنچه شنید باور نمی کرد، داشت خفه می شد، چند بار سرفه کرد و با نفس عمیقی سعی داشت خودش را آرام کند.

مدتی گذشت،  از قبل خسته بود و این مدل دویدن همان ذره نیرویی که داشت را مصرف می کرد، بار دیگر به سختی و با صدای بلند گفت:

 «من نمیتونم ادامه بدم، لطفا بگو کجا میریم یا حد اقل صبر کن یکم استراحت کنیم؟»

 «من سگ هامو میبرم شکار.»

همین، این تمام جوابی بود که او داد و انگار ادامه ی جمله اش را نشنیده بود، حتی تلاش نکرد مخالفت کند و فقط به حرکت کردن در مسیر ادامه داد.

خیلی عذاب آور بود، چنین زنی چطور میتوانست زندگی کند؟ چنین شیطانی اصلا چرا وجود داشت! این ها همه افکاری بود که او میخواست داد بزند ولی حتی توانایی برای انجام این کار را هم نداشت.

کاش فقط همین بود، انگار اصلا وجود خارجی نداشت، «سگ هامو میبرم شکار.» میبریم فعل درست نبود؟

آهی کشید، نباید وقت و انرژی اش را برای این افکار بیهوده می گذاشت، او نمی توانست عقب بماند، پاهایش درد می کرد، خون روی بدنش حتی فرصت خشک شدن نداشت، قطره های قرمز کمرنگ ترکیب شده از عرق و خون او روی بدنش دیده می شد. منظره ای که حتی از قبل منزجر کننده تر و بی رحمانه تر به نظر می رسید.

…………………

بالاخره ده متر جلو تر، سگ ایستاد و زن جوان پایین آمد، با دیدن این اتفاق زانو هایش سست شد و با دو زانو روی زمین افتاد، او بی حال بود، آن قدر که حتی همین فاصله هم برایش دشوار به نظر میامد،فقط اراده اش او را تا این ثانیه سر پا نگه داشته بود.

رایان روی زمین دراز کشید، سنگ های ریز همه جای بدنش را آزار می داد اما اهمیتی نداد، او سریع نفس می کشید و تنها چیزی که می خواست استراحت بود.

دوباره صدای بی تفاوت را شنید، صدایی که دیگر نه گیرا بود و نه دوست داشت بشنود.

 «بیا اینجا! »

 او مرا خدمتکار خود میداند؟ ترجیح میداد بلند نشود و فقط در سکوت به استراحت ادامه دهد ولی در نهایت بلند شد، هنوز میتوانست سازش کند، اینجا قانونی برای حمایت نبود و نه کسی جز این شیطان، شیطانی که تنها حامی او محسوب می شد.

در حالی که جلو می رفت چیزی توجهش را جلب کرد، لبخند زشتی روی صورت سگ قوی تر دیده می شد، انگار داشت پوزخند می زد، رایان چنیدن بار با تعجب  پلک زد.

 «از شدت خستگی توهم زدم؟»

فقط رویش را برگرداند و به راهش ادامه داد، جلو تر صدایی را حس کرد، چیزی که حقیقتاً میخواست،  در شرایط او به ارزش زندگی بود.

صدای خروشیدن رودخانه،  روحش را تازه می کرد، شیطان به او خیره شده بود، آب دهانش را قورت داد، فقط باید توی آب می پرید، فکر کردن نداشت.

دقیقه ای گذشت، او معطل مانده بود. چه کسی ارزش منتظر نگه داشتنش را داشت؟!.

دیگر تاب نیاورد و به سردی گفت:

 «منتظر چی هستی؟»

رایان نگاهش را پایین انداخت و پشت سرش را آرام خاراند.

 «میخوای همینطوری بهم خیره شی؟»

این دقیقا همان سوال اول بود منتهی این بار جای پرسشگر و پاسخ دهنده عوض شده بود، او خجالت می کشید، طبیعی بود، عمیق ترین تعاملی که با یک دختر بالغ داشت فقط احوال پرسی های گاه به گاه و کوتاه بود.

نگاه اما همچنان به او خیره ماند، گونه هایش سرخ شد، او حتی بیشتر سرش را پایین انداخت، این منظره از نگاه زن روبه رویش بامزه بود، او سرگرم شده بود، چطور پسری با سن او با اینکه از بدنش عرق و خون می چکید از حمام در رود خجالت می کشید؟ او حتی یک مرد بود!

 لبخند زد و به آرامی خندید، رایان به حالت چهره اش نگاه کرد، لبخند زیبا ی بانوی جوان در شرایط عادی بسیار خیره کننده و جذاب به نظر میامد، اما برای او فقط خزش روی پشتش را به همراه داشت،  ترسیده بود و در عین حال بیشتر خجالت زده شد.

 «نترس نمیخورمت، فکر میکنم شاید اسنو ازت خوشش بیاد اگه بیشتر سعی کنی و قوی تر بشی،  اون فقط  مردای قوی تر از خودش و دنبال میکنه. »

قلب شکسته رایان بیشتر تکه تکه شد، او نگاهی به سگ انداخت، قیافه اش کاملا نشان دهنده ی انزجار بود، دیگر منتظر نماند، فقط به درون رود فرار کرد، اگر کمی دیگر با این شیطان تعامل می داشت مطمئن بود که دیوانه می شد.

ماهیچه های بدنش تقریبا حالت گرفته بود، هنوز آن قدر رشد نکرده بود ولی باز هم تغییر بزرگی را ایجاد می کرد، خز گرگ  و تیشرتی که تقریبا فقط کمی آستین از آن باقی مانده بود را کنار انداخت، شلوار جین تکه تکه شبیه یک شلوارک بلند به نظر می رسید،  همان طور داخل آب نشست، خنک بود، در سرش اما احساس گرما می کرد، او هنوز خجالت می کشید، تا گردنش سرخ شده بود، رایان سرش را داخل آب فرو برد و این باعث خندیدن بیشتر بانویی شد که انگار از این سرگرمی لذت می برد. او در حالی که روی ماسه های کنار رود نشست با لبخند زمزمه کرد:

 «بد نیست!»