ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قطره های آب از مو های خیسش می چکید، چندین زخم روی بدنش دیده میشد، بعضی از آن ها به زیبایی استادانه تراشیده شده بود و به او ظاهر یک جنگجو را می بخشید، خز غرق در خون گرگ را شست و روی شاخه ای  پهن کرد.

او هنوز خجالت می کشید اما چیزی نگفت، از رودخانه بیرون آمد و به سمت شیطان زیبا رو حرکت کرد، رایان انسان قدر نشناسی نبود، زن اگر چه سنگ دل دیده می شد، ولی او را به کنار رود برد حتی اگر فقط یک شانس احتمالی باشد، باید تشکر می کرد.

این شخصیت رایان بود، دوست نداشت مدیون کسی باشد و اگر بود حداقل برای جبران آن تلاش می کرد.

اسم شیطان واقعا برای زن مقابلش برازنده بود، حتی مهلت حرف زدن هم به او نداد، با همان صدای بی تفاوت در حالی که سرش را پایین انداخت بود زمزمه کرد:

 «خواهش می کنم، نزدیک غروبه بیکار نمون و برام شام  درست کن!»

غرور هم حدی داشت،  دیگر طاقت نیاورد، او باید اعتراض می کرد، دستش را مشت کرد و با صدایی عصبی گفت:

 «به نظرت من خدمتکارتم؟ چرا اینجوری رفتار می کنی؟شاید فکر میکنی شاهزاده ای یا همچین عقده ای داری؟ »

زن جوان روی پشتش نشسته بود، زانو هایش را به  سمت بالا گرفته داشت و با دانه های ماسه بازی می کرد، پرتو های خورشید کم کم محو می شدند، غروب طلایی در کنار رودخانه منظره زیبایی را تشکیل می داد، صدای خروشیدن موج های آب و زیباروی کنارش آرزویی بود که  حتی به آن فکر نمی کرد.

زن همان طور که با انگشتان ظریفش دانه های شن و ماسه را کنار هم به شکل دایره ای می کشید با بی تفاوتی زمزمه کرد:

 «نه من فقط حق محافظت می گیرم، عادلانه نیست؟»

 رایان  چیزی برای گفتن نداشت صدای خر خر اسنو از پشت بلند شد، نگاهی به سگ انداخت و سرش را به نشانه درک تکان داد، او نمیتوانست با شیطان قاطی کند، حتی اگر از حیوانات دیگر دفاع نمی کرد، مانعی برای حمله سگ وحشتناک بود و همین خود چیز بی ارزشی نبود.

کیسه ای که از خز گرگ درست کرده بود را برداشت، از داخل خز راسته ای از گوشت گرگ بریده شده را بیرون آورد، این تنها چیزی بود که او برای خوردن داشت و الان باید با شیطان زیبا تقسیم می کرد.

 «باید دوباره شکار کنم؟»

دیگر به آن فکر نکرد، او راهی برای آتش زدن نداشت، چیزی در مورد آن یاد نگرفته بود و وسیله ای هم برای انجام دادنش در اطراف پیدا نمی شد.

باریکه ی آبی درخشید و تکه گوشت را به دو نصف مساوی برش داد، رایان سهم زن را به سمتش دراز کرد و منتظر ماند،او نمی خواست در صورتی که می تواند با این زن ارتباط بگیرد.

دانه های ماسه را از دستش زمین ریخت و آن را با دست دیگرش تکاند، سرش را بالا گرفت و با چشم های خاکستری اش به پسرک بی عقل و راسته ی گوشت در دستش خیره شد.

او تا کنون یک انسان تکامل یافته و در عین حال عقب مانده ندیده بود، این اولین مورد بود و تقریبا نمی دانست چگونه با آن کنار بیاید، هوای اطراف خنک تر شد،  در کنار بدنش باد می وزید و موهای نقره ای رنگش را تکان میداد، عصبانی بود، حتی یک عقب مانده هم اینقدر به او بی احترامی نمی کرد.

«هوس مردن کردی؟ یا فکر می کنی من آدمیم که بتونی اینجوری عقده هاتو سرش تلافی کنی؟»

رایان نمی دانست چه بگوید، او حتی خودش هم تا قبل از این گوشت خام نمی خورد، از آن خون میچکید و کاملا منزجر کننده بود، چطور قرار بود  او را بخورد، فقط سرش را از خجالت پایین انداخت و آهسته زمزمه کرد:

 «من چیزی برای درست کردن آتش ندارم. »

صدا آن قدر آهسته بود که به سختی شنیده می شد، دوباره همان رژ گونه در سر تا سر صورتش دیده می شد، فقط او چه جور مردی بود، چگونه حتی زنده مانده بود؟

بر خلاف انتظارش زن مو نقره ای دیگر او را سرزنش نکرد و فقط آهسته خندید، او خیلی سعی کرد تا خودش را کنترل کند اما باز هم صدا بلند شد.

 «پفففتتتتت!»

چیزی که رایان می خواست فقط مرگ بود، او باید چاله ای می کند و درون آن پنهان می شد، این دیگر از آب شدن گذشته بود، دو سنگ کوچک از غیب در دست زن جوان ظاهر شد، دستش را دراز کرد و آن ها را به سمتش انداخت.

دو سنگ سفید با رگه های کوچک روی آن را برداشت، متعجب بود، این ها هم مثل خنجر از غیب ظاهر شد، نگاهی دوباره به دستان ظریف زن انداخت، چیز خاصی روی آن نبود، فقط یک حلقه ی مشکی روی انگشت حلقه اش دیده می شد.

  «ازدواج کرده؟»

شبیه حلقه ازدواج نبود، ولی این دنیا را نمی شناخت،  حتی در زمین هم از یک نقطه تا نقطه ی دیگر مردم رسومات متفاوتی داشتند چه برسد به دنیای ناشناخته ی دیگر، در هر صورت او فقط می توانست برای همسر این شیطان متاسف باشد.

رایان در اطراف گشت و مقداری نرمه چوب و شاخه خشک جمع کرد، او حتی یاد نداشت از سنگ جرقه استفاده کند، فقط عکس آن را دیده بود و کاربرد آن را به لطف مدرسه میدانست،سنگ ها را بالای انباشته چوب ها محکم بهم زد، جرقه ای که ایجاد نشد هیچ، یکی از سنگ ها هم شکست.

 «برو کنار بی عرضه! »

صدای سردی کنارش بلند شد و تکه سنگ ها را از دستش گرفت، خیلی بد بود، او حتی رویی برای عذر خواهی هم نداشت.

زن جوان دامنش را جمع کرد، زیاد بلند نبود ولی روی زمین کشیده می شد، او کنار چوب ها نشست، به آرامی سنگ ها را به هم زد و جرقه های آن روی نرمه ها افتاد، او ماهرانه منتظر ماند، گوشه ی کوچکی از آن روشن شد، کمی رویش پف کرد و آتش روشن شد.

نفسش را مثل یک بچه جمع می کرد، صورت زیبایش در عین حال پف  کرده بود، رایان به جای این که به روند آتش زدن نگاه کند،به گونه های زن که مانند بادکنک باد شده بود نگاه کرد، بالاخره آتش روشن کردن را تمام کرد،  با نگاهی از تحقیر به رایان خیره شد، پسرک چشم هایش را به سرعت دزدید، صورتش سرخ بود، فقط داشت چه کار می کرد؟

 «چه مرگشه!»

زیاد به آن توجه نشان نداد، پسر روبه رویش عجیب تر از آن بود که با معیار های خودش بسنجد، فقط نمی دانست با این همه تعریفی که از آشپزی این جماعت شنیده بود، چرا باید گرفتار یک بی عرضه می شد، شانس و شاید گناه، نمی دانست چه گناهی کرده که مستحق همچین چیزی باشد فقط می توانست با تحقیر کمی از عصبانیتش را خالی کند:

 «بار اضافه، نمیدونم چه جوری زنده موندی ولی به نفعته غذا رو خوب درست کنی اگه نه خودم راحتت می کنم»

رایان می خواست اعتراض کند، تقریبا مطمئن بود که حریف یک جانور سطح H می شد، چطور بار اضافه بود، اما با نگاهی به سگ ها عمق این کلمه را درک کرد، در این گروه  چیزی جز بار اضافه در نظر گرفته نمی شد واگر جز این می گفت نامردی بود.

باید تمام تلاشش را می کرد تا گوشت را نسوزاند، این آخرین امید او بود و اندک نمکی که از روی ماسه ها جمع کرد، شاید قابل مصرف هم نبود اما ارزش امتحان کردن را داشت.

 برای اولین بار غذا درست می کرد، استرس داشت ولی باز هم تمام تلاشش را به کار برد، به زودی بوی سوختگی گوشت بلند شد و روشنایی روز هم جای خود را به تاریکی سپرد.