ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

صدای زوزه ی باد و خروش رودخانه در دل سیاهی خالص شب، منظره ی هیجان انگیزی را ساخته بود،  خنده های گاه به گاهی در اطراف شنیده می شد، برخلاف تصور اما صدا بیشتر آرامش بخش و جذاب به نظر می رسید و طبیعت را دلنشین تر از قبل نشان می داد.

زن جوان در حالی که لقمه ای از کباب گرگ را گاز می زد به پسرک خجالت زده کنارش خیره شد، با اینکه روی گوشت کمی بریان تر شده بود ولی طعمش با اندک نمک اضافی، آن قدر ها هم بد به نظر نمی رسید. رایان قبل تر کباب را به زن مو نقره ای تعارف کرد، سرش را پایین انداخت و برای شنیدن ایراد های مکرر و فحش هایی که نثارش می شد منتظر ماند، توقع دیگری نداشت، زن جوان از نظر او بی رحم تر از آن بود که به سوختگی های غذا توجه نکند، تنها کاری که در این زمان میتوانست انجام دهد دلداری دادن خودش بود:

 «تموم تلاشمو کردم!»

در کمال تعجب بعد از گذشت چند دقیقه صدایی بیرون نیامد،  زیاد به ظاهر غذا توجه نکرد ، کمی از آن را گاز گرفت و در لقمه های کوچک قورت داد، نگاهش همچنان روی رایان ثابت ماند،سرخی روی صورتش بیشتر و بیشتر می شد، او مانند کودک با نمکی به نظر می رسید که کار اشتباهی انجام داده است،سرگرم کننده و بامزه بود، دیگر نتوانست حالت خنده دارش را تحمل کند، با اینکه نمی خواست، سکوتش با ارتعاشات کوچک شکسته شد:

 «هههههههه!»

رایان سرش را بالا گرفت، در یک کلمه توصیف چیزی که می دید رویایی بود،گونه ها و لبخند کشیده روی صورت بانوی مو نقره ای در ترکیب با صدای خنده های دلنشینش قند را در دل او آب می کرد، با اینکه در ذهنش از زن، شیطانی ساخته بود. اما روی صحنه ی مقابلش تاثیری نداشت، ناخوداگاه لبخند روی صورتش برجسته شد و بعد از گذر چند ثانیه ای با فکر به اتفاقات روز گذشته، او هم شروع به خندیدن کرد:

 «پففففففت!»

خیلی تلاش کرد تا صدایش را خفه کند. فایده ای نداشت. خنده اش بند نمیامد انگار چهره ی بانوی جوان او را افسون کرده بود، احساس شادابی می کرد و این در نظرش عجیب میامد، با این که به خواست خودش هم نبود، باز هم آن قدر چیزی بدی به نظر نمی رسید. آرامشی که مدتی از دست داد و تعاملی که آرزویش را داشت،حتی اگر کمی متفاوت تر از چیزی بود که میخواست، باز هم به آن رسیده بود.

نگاهش به چشم های خاکستری رنگ افتاد، در تاریکی شب با مو های شب رنگ نمای نقره ای اش می درخشید و این در کنار هم فضای بی نظیری خلق می کرد.

چشم های خاکستری رد نگاهش را گرفت، چشم هایی که در کنار مهتاب، نسخه ای نزدیک تر از آن و حالتی واقعی تر از قبل نشان می داد، کور سو های آبی و خاکستری مدتی به هم خیره ماندند تا این که بالاخره اقیانوس عمیق طاقت نیاورد، نگاهش را دزدید و جوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

اقیانوس شب در کنار مهتاب معنا می گرفت و ترکیب جدا نشدنی ای شکل می داد، دو تجسم نور هم همانطور با هم عجین و جدا نشدنی به نظر میآمدند.

رایان مانند جانور گرسنه ای به کباب در دستش حمله ور شد. او نمی خواست به اتفاقات اخیر فکر کند و خودش را غرق در خوردن کرد.

اولین غذای پخته ای بود که در این دنیا می خورد، گوشت جانور جهش یافته واقعا مزه ی دیگری داشت و این روی اشتهایش تاثیر می گذاشت. خوردن کباب گرگ جالب بود، چیزی که قبلا حتی در رویاهایش نمی دید، به خوردن ادامه داد و در این حال بار ها از شاهکارش تعریف کرد:

 «اووم، بد نیست، اصلا بد نیست!»

آب دهانش را قورت داد و تا جایی که میتوانست سریع تر لقمه گرفت، مثل قحطی زده ای به نظر می رسید که از زندان فرار کرده بود، او هیچ توجهی نه به شرایط و نه به دختری که با چشمان گشاد شده به او خیره شده بود، نکرد.

خز گرگ ، در کنار خالکوبیه نیش های بلند روی ساعدش و حالت غذا خوردنی که داشت، هاله ای از یک شکارچی تشنه به خون و خبره را نشان می داد، قسمتی از خز پاره شده بود و زیر آن سه رد بلند پنجه که نشان دهنده تجربه و افتخار او به عنوان یک جنگجو بود، دیده می شد.

رایان چنین دیدگاهی نداشت، انگشتش را روی رد زخم کشید و کمی اخم کرد، او برای خراش ها ناراحت بود ولی خود را در شرایطی نمی دید که به چیز های کم اهمیت توجه کند، این تفکر در حالی بود که زخم ها به او ظاهری بالغانه می بخشیدند و این از چشم های تیز خاکستری هم دور نماند

به زودی سهم غذایش تمام شد، زن جوان هنوز با احساسات متضاد به او نگاه می کرد، روز هایش به طور معمول خسته کننده بودند و این در حالت  متعجبش دیده نمی شد. رایان نگاهی به او انداخت، بر خلاف قبل صورتش سرخ تر به نظر می رسید ولی زیاد در تاریکی مشخص نمی شد، این برای رایان که سعی می کرد تا حد امکان از چشم های شیطان دوری کند، حتی کمتر جلب توجه می کرد.

زن جوان در حالی که دستش را دراز کرد باقی مانده کباب را به طرف رایان گرفت، صدای بی تفاوت بار دیگر سکوت شب را شکست، یا حد اقل صدایی که سعی می کرد مثل قبل بی تفاوت به نظر برسد:

 « آشغالی که درست کردی رو بگیر، فقط یکی مثل خودت میتونه اینارو بخوره!»

این را در حالی گفت که نصف سیخ از قبل خورده شده بود و خودش به حرفی که زد خیانت می کرد، اما او سر سخت تر از آن حرف ها بود، دیگر تعارف نکرد و به غذای باقی مانده خیره شد، بسیار ظریف جدا شده بود و به همین دلیل هیچ ردی از این که مقداری از کباب مصرف شده نداشت. در حالی که آب دهانش را بار دیگر قورت داد، شروع به فکر کردن کرد:

«شیطان از روی محبت اینکارو کرد؟»

بعید به نظر میامد، او یا یک دختر پاستوریزه کم غذا بود و یا همانطور که گفت، به خود غذا علاقه ای نداشت، این تنها افکاری بود که برای رایان منطقی به نظر می رسید.

در هر صورت چیزی نگفت، این  مدل لحن تشکر لازم نداشت، دیگر معطل نکرد و به خوردن ادامه داد.

در زیر نور ماه، درست کنارش، زن جوان با سرخی روی صورتش، جذاب و با مزه به او نگاه می کرد، حیف کسی نبود که از این منظره استفاده کند ، بلند شد و لباسش را تکاند، انگشتانش را روی حلقه ی مرموز کشید و پتویی را که در ثانیه بعد ظاهر شد، روی زمین پهن کرد.

رایان دیگر عادت کرده بود، احتمالاتی می داد، اما در هر صورت قصد پرسیدن از بانوی کنارش را نداشت، این آخرین گزینه اش بود و باز هم در هیچ شرایطی سمتش نمی رفت.

اسنو کنار پتو دراز کشید، دم سفید بلندش را مانند بالشتکی پشمی جمع کرد، طولی نکشید که عروسک کرکی و مو های نقره ای رنگ در هم فرو رفتند و یک راسته واحد را شکل دادند، این مدل  بالشت، نرم و بسیار هوس انگیز به نظر می رسید.

 «لعنت به شیطان!»

رایان با نگاه به حالت آرام زن جوان حسودی می کرد، او باید هر شب روی سنگ ها می خوابید و این در شرایطی بود که یک نفر در همین دنیا چنین تجملاتی با خود حمل می کرد.

«کجای این انصافه؟ زیبایی ها همیشه شانس خوبی دارند!»

او با همین افکار، در فاصله ی کمی از زن جوان دراز کشید، حداقل بهتر از هیچ بود، در واقع پتوی ابریشمی بسیار نرم و گرمتر از چیزی بود که انتظار داشت، آهی از آسودگی کشید و پلک هایش را در آرامش روی هم گذاشت.

زن جوان هم این حرکت را حس کرد.

 «چنین مرد بیشرمی!»

واقعا نوبر بود، چطور جراتی داشت که کنار او دراز می کشید؟ با این افکار رژ گونه ی، صورتش گسترده تر و پر رنگ تر شد، دیگر آن حالت بالغانه را نداشت و بیشتر شبیه به دختر بچه ای شده بود که به او ظلم کرده اند.

پاهایش را دراز کرد و با لگدی به رایان گفت:

 « موش کثیف! کی بهت اجازه داد اینجا بخوابی؟»

از شدت درد پرید، ضربه ی یک دختر چگونه اینقدر درد داشت؟ او در حالی که اخم کرده بود با یک دست پشتش را نوازش کرد و جواب داد:

 «چی شده بانو! نگو که از بچه ای مثل من خجالت می کشی؟»

واقعا شبیه رایان نبود، اخم بزرگی روی صورت زن جوان دیده می شد، جوابی نداشت. لبش را به آرامی گاز گرفت و با خود زمزمه کرد:

 «تلافیشو سرت در میارم! خیلی زود از این که با من درافتادی، پشیمون میشی.»

سکوت بار دیگر فضا را در بر گرفت، این سکوت برای رایان نشانه پیروزی و اندکی آرامش بود، با این که کمی احساس سرما می کرد ولی باز هم وضعیتی بهتر از قبل داشت و همین باعث شد تردید های قبلی را کنار بگذارد و با خیال راحت استراحت کند.

محافظان قدرتمندی داشت، اگر حتی از آن ها کاری بر نمیامد، از او هم ساخته نبود، در این شرایط استراحت بهترین کاری بود که میتوانست انجام بدهد ، سپس با صدایی آرام نجوا کرد:

 «شب بخیر.»

چیزی نگذشت که به خواب رفت، خوابی که این چند وقت نظیرش را نداشت.

شرایط برای دختر کنارش یکسان نبود،  همیشه سرد و مطلق برخورد می کرد، شخصی ضعیف تر از او و یا حتی برابر، همه را با شخصیت بالغانه اش تحت سلطه داشت، اولین باری بود که در برابر یک پسر کوچکتر با قدرت ناچیزی که داشت احساس ضعف می کرد.

ثانیه ها و دقیقه ها گذشت، زن جوان از یک سمت به سمت دیگر می خزید و این روند را تکرار می کرد. خوابش نمی برد!

فایده ای نداشت، ساعت ها گذشت و او هنوز بیدار بود تا این که پرتو های ضعیف نور را احساس کرد.

 به پسر خوابیده کنارش نگاهی انداخت، موهای مشکی بلند روی صورتش ریخته بود و صدای آرام نفس کشیدنش احساس می شد، این حتی او را عصبانی تر کرد، اگر اندکی خصومت به آن اضافه می شد، بعید بود حتی جسدی از پسرک باقی بماند. او در حالی که قولنج انگشتانش را می شکست زمزمه کرد:

 «لعنت بهت، کاری میکنم مرگت و آرزو کنی!»