ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

صدای جیغ فلز و ناله های گوش خراش در جنگل طنین می انداخت، باریکه ی آبی رنگ در جدال با پنجه های بلند، دست بالا را داشت، با این که استحکامی نداشت و در نتیجه ی برخورد های پیاپی اندکی ترک برداشته بود، باز هم با سرعت غلبه می کرد. دانه های عرق روی پیشانی رایان دیده می شد، تا جای امکان از پنجه ها جاخالی می داد، روی زمین غلت می زد و در نهایت دقت ضربه را وارد می کرد.

روباه سرخ وضعیت خوبی نداشت، در جای جای بدنش خراش هایی خونین دیده می شد، خز نارنجی رنگش اکنون، به طور کامل سرخ شده بود، یکی از گوش های بلندش آویزان بود و در حالی که ناله می کرد، پنجه اش را با نا امیدی در هوا برش می داد.

زن جوانی با مو های نقره ای، کنار درخت پنهان شده بود و از نمایش لذت می برد، چشم های خاکستری رنگش می درخشید و با لبخند زشت و بلندی که روی چهره اش نقش بسته بود هاله ی شومی را منتشر می کرد، اسنو در کنارش خر خر کرد، حالت چهره ی سگ هم چندان خوشایند نبود، اگر رایان این صحنه را می دید به یاد توهم پوزخند گذشته میفتاد، ولی این توهم نبود او در واقع پوزخند می زد.

ثانیه های آخر نمایش نزدیک می شد، دم و بازدم های رایان سنگین تر شده بود اما آرامشی در چشم های آبی رنگش برق می زد، آخر کار روباه بود و این پیروزی و قدرت بیشتر را برایش به همراه داشت، لبخندی روی چهره اش نشست، تلاش هایش بیهوده نبود،  جانور جلوی پایش زانو زد، این صحنه مانند بنده ای بود که طلب بخشش می کرد اما روباه دیگر توانایی حرکت کردن نداشت.

باریکه ی آبی بار دیگر درخشید، این بار هدف گلوی حریف بود، ضربه ای که کار را تمام می کرد، در این لحظه لبخند روی صورت بانوی پنهان، کشیده تر به نظر می رسید. نگاهی به سگ بزرگ کنارش انداخت، اسنو در ثانیه بعد ناپدید شد و دوباره در کنار روباه ظاهر شد در حالی که پنجه اش در جمجمه جانور فرو رفته بود، سر روباه تکه تکه و خون آن روی صورت متعجب و حیرت زده رایان فواره زد.

 ترسیده بود، یک جانور سطح H برای سگ مقابلش ثانیه ای بیشتر کار نداشت. او حتی در این مدت کوتاه توانایی آب خوردن هم نداشت، یک جای کار می لنگید. مایع گرم روی صورتش جاری بود و در حالی که به جسد تکه تکه شده روباه نگاه می کرد خشکش زده بود، منتظر شنیدن صدای پیروزی بود، صدایی که باید می شنید، برای شکار جانور زحمت زیادی کشید و این باید ثمره ای میداشت؟

نگاهی به اسنو انداخت، در حالی که خون روی پنجه اش را به خاک میمالید، پوزخند واضحی روی صورتش دیده می شد، او هنوز این اطلاعات را هضم نکرده بود که صدای کف زدن از نزدیک بلند شد.

 «آفرین، آفرین زمینی، انتظار نداشتم این قدر خوب باشی! واقعا حیف شد که در حدی ضعیفی که نتونستی از طعمه ات محافظت کنی!»

به سمت اسنو اخم ملایمی کرد و ادامه داد:

 «و تو اسنو چرا طعمه شو دزدیدی؟ این حتی تفاوت زیادی برای تو نداره!»

صدایش ملایم و نشان دهنده ی تحسین بود، رایان تازه به این پی برد، او بازی داده شد، مسخره شده بود، نگاهی به صورت خندان زن انداخت که نزدیک تر می شد، مشتش را محکم گره کرد، دیگر تاب نیاورد و فریاد زد:

 «نوبت منم میرسه زنیکه بیشرف!»

 ملایمت نکرد، عصبانی بود و حق هم داشت، بدبختی این بود که بانوی مو نقره ای نه تنها ذره ای ناراحتی نشان نداد بلکه بیشتر و بلند تر خندید:

 «ههههههه! بالاخره عصبانی شدی؟ تو سرگرم کننده تر از چیزی هستی که فکر می کردم.»

رایان لبش را گاز گرفت و آب دهانش را تف کرد، صورت پر از خونش با دندان هایی که به هم ساییده می شد حالت چهره تاریکش را ترسناک تر می کرد.

…………..

بار دیگر و این بار نقش ها تغییر کرد.

هاله ی موجود سطح G شناسایی شد!

در تکاپوی زد و خورد بین سه سگ بزرگ سفید با ببر مشکی رنگی که از نظر هیکل از هیچ کدام کم نمیاورد، دندان های نیش بلندش به درآزای تیغه ی شمشیر کشیده بود و از آن خون می چکید، این صحنه  برای رایان بسیار مخوف به نظر می رسید.

او شش دنگ حواسش را به میدان نبرد جمع کرد،صحنه، صحنه ی دخالت او نبود، این از حد توانش بیشتر و خطرناک تر به نظر می رسید ولی باز هم برای ثانیه ای فرصت انتقام منتظر ماند.

زن جوان مانند اغواگری طبیعی پاهایش را روی هم انداخته بود و به او خیره نگاه می کرد، حالت چهره ی رایان که پشت سر هم رنگش عوض می شد برای او از منظره ی جنگ سرگرم کننده تر بود، انگار بهترین نمایش جهان را تماشا می کرد و از آن لذت میبرد، پاهای کشیده و زیبا با پوست رنگ پریده و لطیفی که خود میتوانست صحنه ی جذابی باشد از زیر دامن مشکی رنگش بیرون افتاده بود،  با لحنی شیرین و پیروزمندانه نجوا کرد:

 «نترس! من تشویقت میکنم تا بتونی انتقامت رو از اسنو بگیری. فقط نمیدونم بهش امیدی هم هست؟ بعید میدونم، تو تواناییشو داری دیگه نه!»

رایان بدون این که سرش را برگرداند خر خر کرد، صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و این خود باعث شادی بیشتر برای بانوی جوان می شد. صدای ناله های ببر کم کم بیشتر شنیده می شد، او در آستانه سقوط بود، اطراف را با نگاهی هوشمندانه بر انداز کرد.

یک راه فرار، قطعا آسان ترین راه فرار انسان لاغر و ضعیفی بود که به همان سمت نگاه می کرد، ببر معطل نکرد و ناگهان مسیر حرکتش را تغییر داد.

رایان غافلگیر شد. مسیر نبرد ناگهان به سمت او تغییر کرد، حتی فرصتی برای واکنش نداشت، سرعت ببر بسیار سریع تر از چیزی بود که تصور می کرد، خشکش زده بود، پنجه های ببر به سمت سینه اش پرتاب شد.

نفسش گرفت، ضربان قلبش سریع تر می زد، دیگر تمام بود او توانایی مقابله با این ضربه را نداشت، لبخندی گوشه لبش نشست، لبخند غمگینی که پایانش را نشان می داد. همین که باد حرکت پنجه ببر را حس کرد، دست ظریفی کمرش را گرفت، او را به حالت شاهزاده ای بغل کرد و با سرعت کنار برد، دستان سردی که به قلبش گرما می بخشید.

احساس عجیبی داشت، این چجور شانسی بود؟ معمولا نباید نقش ها برعکس باشد؟ ، نگاهی به چهره خیره کننده ای انداخت که بالای سرش قرار گرفته بود.

موهای نقره ای رنگ در نسیم میرقصیدند و صورتش را نوازش می کردند، قلبش هنوز سریع می زد، گونه هایش کاملا سرخ شده بود، این بار نمی ترسید، آرام بود و مکان امنی داشت.

احساس بی نظیری که داشت مدت زیادی دوام نیاورد، برخلاف تصورش از یک پرنسس زیبا که در آغوش گرفته  و خیلی ملایم با او رفتار می شد، رایان شاهزاده خانم نبود، دست های سرد پشتش را رها کردند و جای خود را به سنگ های سختی دادند که با شتاب به کمرش برخورد کرد.

موجی از درد به بدنش هجوم آورد، روی زمین به خود پیچید و بلند ناله زد:

 «آخخخخخخخخ!»

بانوی جوان سر بریده ببر را در دست گرفت و با لبخند به رایان که از درد به خود می پیچید نگاه انداخت، چشمکی زد و سر را به سمتش پرتاب کرد.

او به سختی کنار پرید، نیش های ببر به شکاف بین سنگ ها گیر کرد و سرش صاف روی زمین ایستاد، با اینکه از خطر فرار کرد اما سر تا سر بدنش از لکه های خون پر شد. او کنترلی روی اعصابش نداشت نگاه سردی به سمت زن جوان انداخت و فریاد زد:

 «لعنت بهت شیطان!»

ثانیه ی بعد انگشتان سرد را بار دیگر روی صورتش احساس کرد، بانوی مو نقره ای در حالی که خون روی صورتش را پاک می کرد با صدایی آرام زمزمه کرد:

 «ترجیح میدم بیشتر ازم تعریف کنی، ولی بازم این حالت صورتت و دوست دارم!»

رایان آب دهانش را قورت داد، او حتی حرکت زن را حس نکرد، نگاهی به سر بریده شده انداخت،  تازه متوجه شده بود که با چه هیولایی سرو کله می زد، زنی که از یک موجود سطح G هم ترسناک تر بود.

نگاهش را پایین انداخت و با صدایی لرزان زمزمه کرد:

 «بله بانوی من!»

زن جوان قهقهه ای زد، صورتش را به گوش رایان رساند و با لحنی شاد نجوا کرد:

 «همونطوری که فکر می کردم، تو خیلی سرگرم کننده ای!»

تمام بدن رایان لمس شد، با استرس و به سرعت سرش را دور کرد، نگاهی به چشم هایی انداخت که اکنون بسیار نزدیک تر به نظر می رسیدند، نفس های زن جوان را روی پوستش حس می کرد، او بار دیگر لب هایش را گاز گرفت و با صدای خفه ای زمزمه کرد:

 «لعنت بهت شیطان!»