ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

زن جوان با لبخند از رایان فاصله گرفت، برای او این بار بیرون آمدن آن قدر ها هم بی ارزش نبود. پیدا کردن یک سرگرمی در فرقه کم اتفاق میفتاد، همه با او رسمی برخورد می کردند یا بهتر جرات حرف زدن نداشتند و همین کافی بود تا این سفر منحصر به فرد باشد.

با دست چندین بار موهای لختش را شانه زد، لبخند روی صورتش کمرنگ تر شد و اخم کوچکی جای آن را گرفت. تحرکات این دو روز کار خود را کرده بود و تقریبا می شد این را دیر تر از زمانی که باید در نظر گرفت.

به جسد ببر نگاه کرد. عجله داشت، جسد در ثانیه ی بعد غیب شد و هیچ اثری از خود باقی نگذاشت. نگاهی به اطراف انداخت و بعد از بررسی کردن آن به سمت سگ ها دست تکان داد:

 «وقتشه. برمی گردیم!»

طبق عادت دوباره رایان را حساب نکرد، با انتظار و پنهانی به حالت صورتش نگاه انداخت، اما انگار این مدل کلک ها دیگر کار ساز نبود، او باید روش دیگری برای اذیت کردن پسرک پیدا می کرد و این باعث تحریک بیشتر جنبه ی سادیسمی او می شد.

رایان با بیخیالی دنبال زن جوان به راه افتاد، برخلاف قبل مجبور به دویدن نشد و این خود جنبه ی مثبت و امید بخشی بود. استرس این روز ها واقعا به او حوصله ای برای تنش بیشتر نمی داد، خسته بود و چیزی جز اندکی استراحت و آرامش برایش جالب به نظر نمیامد.

در طول مسیر رایان بار ها به اسنو خیره شد، و اسنو در جواب فقط یک پوزخند به او تحویل داد، در همین حین نگاه دیگری بود که این صحنه ها را شکار می کرد و از آن لذت می برد.

 صدای آب دوباره روحیه ی رایان را تقویت کرد، این یکی از صدا هایی بود که در این دنیای مرگ هنوز آرزوی شنیدنش را داشت و لبخند را روی لب هایش می نشاند.

اما انگار این دفعه فقط رایان نبود، بانوی مو نقره ای آشفته تر و با عجله به سمت صدا حرکت کرد، مثل این بود که زندگی اش به آن بستگی داشت. رایان همچنان او را دنبال می کرد ولی بانوی جوان تمایلی به آن نشان نداد،رویش را برگرداند و  با همان صدای بی تفاوت نجوا کرد:

 «به نفعته دیگه جلوتر نیای، بشین و شام درست کن! امیدوارم حداقل از دیشب بهتر باشه. باید زودتر به فرقه برگردیم اگه نه از دستپخت تو تلف میشم.»

رایان به سردی خر خر کرد و شاکی گفت:

 «اگه اینقدر ناراحتی، پس خودت درست کن خانم حق محافظت!»

زن جوان حوصله ی جواب دادن به رایان را نداشت فقط سری تکان داد و بعد از گذاشتن مقداری از گوشت ببر به سمت رودخانه پیش رفت. مکان خوبی برای اتراق کردن بود، تقریبا شبیه کمپ موقت شده بود، جای هیزم ها و هیزم هایی که از قبل آماده بودند و خاکستر های آتش که هنوز ذغال های کوچکی روشن بین آن ها دیده می شد. همین روند را برای رایان آسان تر کرد.

از سیخ های روی آتش خون می چکید و صدای جلز و ولز در می آورد ، با این که عادت شده بود اما همچنان آزار دهنده بود، با وجود تنوع  هر وعده  گوشت دیگر حالش را بد می کرد. چاره ای نداشت فقط آهی کشید و حواسش را به روند کباب کردن داد.

هوا بار دیگر تاریک شده بود و این نشاندهنده گذشتن یک روز دیگر در این دنیای بی مروت بود، طمع و نیاز قوی تر شدن رایان به او فشار میاورد و ترس دوری از خانواده اش را بیشتر می کرد. با به خاطر اوردن روز گذشته فقط لب هایش را گاز گرفت و با لحنی عصبی تکرار کرد:

 «لعنت به شیطان!»

شعاری که انگار عادتش شده بود، تقریبا بعد از فکر کردن به هر چیزی مثل یک شعار انگیزشی عمل می کرد و تکرار می شد. سیخ ها را کنار گذاشت و برای خبر کردن زن جوان به سمت رود حرکت کرد.

درخشش مهتاب با صدای جنگل و پاشیدن آب برایش لذت بخش بود، بدنی برهنه و ایستاده در میان رود دیده می شد، مو های خیس و لخت نقره ای ریخته که تا پایین کمرش را پوشانده بود، پوست شفافی که به سختی دیده می شد و پوزه ای که جلوی دید زدن بیشترش را گرفت.

از جا پرید و به عقب حرکت کرد، در حالی که به سگ رو به رویش نگاه می کرد نفس نفس می زد، دستش را روی سینه اش گذاشت و به سختی زمزمه کرد:

 «اسنو میدونی که از عمد این کار و نکردم نه! بیا در موردش صحبت کنیم نظرت چیه؟ میتونیم با هم کنار بیایم.»

در همین حین قدم هایش را سریع تر کرد و با سرعت  برگشت، صدای سگ بلند شد و با نیش های بیرون زده او را دنبال کرد.

بانوی مو نقره ای رویش را برگرداند و به آن سمت نگاه کرد، در حالی که بدنش را آب می کشید زمزمه کرد:

 «داره جالب تر میشه، موش کوچولو!»

 دقایقی بعد لباس هایش را پوشید و برگشت، اولین چیزی که توجهش را جلب کرد پسرکی بود که پشت رانش را میمالید و پوزخندی که روی صورت اسنو می درخشید. انگار چیز جالبی را از دست داده بود با لب های آویزان نگاهی به اسنو انداخت و در کمال تعجب سگ هم انگار متوجه شد و به آن واکنش نشان داد.

سرش را پایین انداخت و بار دیگر با اشتیاق و برق زدن چشم هایش به رایان نگاه کرد، نگاه شومی که خطر را برای پسرک به همراه داشت. زن جوان لبخندی زد و دستش را آرام به نشانه ی نه تکان داد. او نمیخواست بیش از حد واکنش نشان دهد اگر پسر از همراهی او پشیمان می شد چه؟ چه بلایی سر سرگرمی او میامد؟

این ها افکاری بود که در سر داشت و سمت دیگر رایان که با نفرت به او نگاه می کرد.

 «مطمئن باش انتقام تک تک اینارو ازت میگیرم!»

گازی از حرص به کباب ببر زد، ابهت بیشتری از قبل داشت، بالاخره این هم پیشرفت در نظر رفته می شد. تمام اتفاقات شب گذشته در حال تکرار بود با این تفاوت که این بار خبری از سهمیه اضافه نشد.

رایان منتظر ماند و برخلاف قبل این بار او بود که به زن جوان خیره شد، نصف سیخ را خورد، و باز هم به خوردن ادامه داد، رایان در حالی که به سیخ تمام شده کنارش نگاهی انداخت آب دهانش را قورت داد.

 «چقدر میخوای بخوری لعنتی؟ مگه نگفتی دوست نداری! »

تحرک بیش از حد و کمبود غذا و تنقلات او را شبیه یک خرس همیشه گرسنه نشان می داد، بدون هیچ انزجار از باقی مانده غذا. او حتی انتظار آن را می کشید. به قول خودش فضا، فضای ناز کردن نبود.

چشم های خاکستری هر از گاهی نگاهی به چهره ی درهم رایان می انداخت، داشت بیش از حد می خورد، شکمش پر شده بود اما به دیدن این چهره می ارزید. او به سختی ادامه داد و تمام غذایش را تمام کرد.

به سمت گوشه ای رفت و بعد از دست زدن به حلقه ی مرموز دو پتوی سرمه ای رنگ را روی زمین پهن کرد، شب قبل خجالت می کشید این را مطرح کنید، گوشه ی چشم هایش پف کرده بود و اگر یک شب دیگر اتفاق میفتاد صحنه ی وحشتناکی می ساخت.

بر خلاف انتظار رایان بعد از آب تنی در رود برگشت و دوباره در فاصله ی کمی از زن جوان دراز کشید. نگاه متعجبی با انزجار و عصبانیت به او خیره شده بود.

قبل از این که بتواند اعتراض کند رایان شروع به صحبت کرد:

 «دو پتو داشتی و دیشب در نیاوردی؟ حالا درسته به فکر من بدبخت نیستی ولی حداقل به فکر خودت باش. هوا یکم سرد شده واقعا داشتن یک پتوی اضافه چیز خوبیه.»

او گوشه ی پتو را روی زن انداخت و مابقی را روی خودش کشید، حماقت هم آن قدر ها بد نبود، بانوی جوان بار ها دهانش را باز کرد و دوباره بست. او هیچ چیزی برای گفتن نداشت. صورتش از عصبانیت و در عین حال خجالت، گل انداخته بود.

گرمایی که  با این پسر به اشتراک می گذاشت، نزدیک بودنی که زیر پتو بیشتر به نظر می رسید. و نفس هایش که کمی سنگین تر شده بود.

رایان به نفس های زن جوان واکنش نشان داد، پتو را از روی او کشید و دوباره زمزمه کرد:

 «ببخشید من قصد اذیت کردنتو نداشتم، لابد سرما نمیخوری که پتو رو خودت نمی ندازی. حتما گرمت شده ولی من بازم سردمه پس ازش استفاده می کنم. این بار از ته دل ممنونم ازت.»

 رویش را برگرداند و پلک هایش را بست،  زیر لب و به آرامی نجوا کرد:

 «شبت بخیر شیطان زیبا!»

بانوی جوان گونه هایش را نیشگون گرفت، کاملا سرخ شده بود عصبانیت در کنار خجالت واقعا آزار دهنده ترین تجربه ای که داشت را رقم می زد. به پتویی که دور بدن پسرک جمع شده بود نگاه کرد، ابرو هایش بهم گره خورد. حالت صورتش جمع شده بود.

 «می کشمت بچه! می کشمت.»