ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

با چشم های پف کرده اش به پرتو های طلایی رنگ نگاه می کرد، انگار صبح بیدار شده بود تا  از طلوع خورشید در دل طبیعت لذت ببرد و طوری به آن محو مانده بود که ثانیه ای را از دست نمی داد. این از نگاه کردن به او حس می شد. اما همه چیز نبود. چشم های خاکستری اش سرد و خالی به نظر می رسید. در چهره اش لبخند دلنشین دیده نمی شد و بی تفاوتی محض جای آن را گرفته بود.

سر جایش یخ زده بود و ذره ای حرکت نمی کرد، هاله ی شوم و تاریک اطرافش حس می شد. بالاخره حرکت کرد، سرش را به کنار برگرداند و به پسرک خوابیده روی زمین خیره شد. صدای نفس های آرامش نشان از آرامشی می داد که این دو روز از دست داده بود.

قطرات آب روی ناخن های دستش نشستند. در ثانیه ی بعد یخ زدند، و دنباله ای تیغه مانند را ایجاد کردند. چهار دست و پا به جلو حرکت کرد. حالت بدنش زیبایی خود را به رخ می کشید اما احساس شوم چیزی جز لذت به همراه داشت. ترس، وحشت و سرمایی که هیچ احساسی در آن دیده نمی شد.

تیغه های یخی به گلوی پسرک نزدیک شدند، چند تار موی مشکی بلند بین مسیرشان را بدون زحمت برش دادند و پیش رفتند. باید از شر این کابوس خلاص می شد، احساساتش در تناقض بود. انگشتش را روی گلوی رایان کشید و بعد ناخن هایش را با هاله ای تهدید آمیز روی آن گذاشت. فقط یک حرکت و این پایان کار پسری بود که از آرامشی که از او گرفته بود لذت می برد.

رایان خر و پفی کشید و در یک حرکت بدنش را به سمت زن جوان کج کرد، اکنون تمام سایه ی صورتش در چشم های خاکستری سرد دیده می شد. انگشتش را پس کشید  و لحظه ای تردید کرد. سرگرمی یا آرامش؟ باید کدام یک را انتخاب می کرد؟ سرش را به دو سمت تکان داد و آرام با دو دست به خودش سیلی زد. هیجان همیشه با ترس همراه بود و ترس آرامش را قصب می کرد این چرخه ی زندگی کسانی بود که از کمبود سرگرمی رنج می بردند.

البته این همه زاده تخیل خودش بود ولی تاثیری که باید را گذاشت، باریکه ی مایع گرم روی صورتش جاری شد. خراش کوچکی روی گونه اش دیده می شد. با این که چیز خاصی نبود اما روی زیبایی او تاثیر می گذاشت و چنین ضایعات بزرگی برای زیبایی که حتی قلب دختر ها از آن در امان نمیماند  اتفاق تاسف باری بود. در کمال تعجب هیچ ردی از نارحتی در نگاهش نبود. ثانیه ای بعد تیغه های یخی ذوب شدند و قطرات آب کنار خراش کوچک حلقه زدند. اتفاق حیرت آوری افتاد. حلقه های آب بیشتر و سریع تر چرخیدند. قطرات نور خورشید را منعکس می کردند و روشن تر دیده می شدند. به دقیقه نرسید و با محو شدن قطرات خراش هم ناپدید شده بود. انگشتانش را دوباره روی گونه اش کشید و به پسرک خیره شد. لبخندی زد و آرام زیر لب زمزمه کرد:

 «امیدوارم ارزشش رو داشته باشی!»

اما همه این ها دلیل نمی شد که انتقام نگیرد، چرا وقتی او آزرده بود پسرک می توانست آرام باشد! ایستاد. پای ظریفش را بلند کرد انگار قصد شوت کردن یک توپ را داشت. نگاهی به سر رایان انداخت و دقیق هدف گرفت.

 «فقط نمیر!هر چند اونقدرا هم مهم نیست.»

و ضربه ای که به سر پسرک وارد شد. بدنش روی زمین لغزید و چندین متر جا به جا شد. روی سنگ ها خراشیده و از این اتفاق غافلگیر شده بود. یک انسان عادی از این حمله جان سالم به در نمی برد. او تکامل یافته بود اما باز هم در وضعیت بدی قرار داشت. گردنش را گرفت. شوک و درد در چشم های اقیانوس مانندش دیده می شد. روی زمین غلت می زد و به خود می پیچید. فریاد های بلند او و این حرکات منظره ی خنده داری را برای زن جوان تشکیل می داد، او بالاخره راضی بود. در زمانی حتی شروع به قهقهه زدن های بلند کرد. نمیتوانست خودش را کنترل کند.

رقص روی زمین، جالب و جدید بود و این نوع صحنه ای تماشایی را تشکیل می داد. دستش را آرام گاز گرفت اما خنده هایش متوقف نشد. با این که خودش مقصر این اتفاقات بود نمی خواست وضعیت را بد تر کند. ولی هیچ فایده ای نداشت.

چندین دقیقه طول کشید تا رایان آرام تر شد. هنوز با دست گردنش را گرفته بود، از بینی اش خون می چکید. نشست و به سمت زنی که در حال قهقهه زدن بود نگاه انداخت. او ابتدا گیج شد ولی با کمی فکر کردن و شنیدن  صدای زجر آور می توانست اتفاقاتی که افتاده را حدس بزند. مشت هایش گره کرد و محکم به زمین کوبید. اگر نگاه ها می توانست کسی را بکشد زن جوان اکنون زنده نبود. در حالی که دستش را میمالید با فریاد بلندی فحش داد:

 «روانی بی شرف مطمئن باش یه روز با دستای خودم می کشمت!»

او در موقعیتی نبود که به پیامد حرف هایش فکر کند، و شخصیت زن جوان هم طوری نشان نمی داد که بابت این ها به او صدمه ای بزند اما اگر هم می زد، باز هم حرف هایش را می گفت. چه جور مردی فقط سرش را پایین می انداخت و از کسی که او را آزار می داد پیروی می کرد. جواب فقط دو کلمه بود، مرد مازوخیست، که دیگر حتی یک مرد هم محسوب نمی شد. در واکنش به همه این ها لبخند روی صورت زن بیشتر شد. جوری میخندید که انگار با خنده دار ترین اتفاقی که در زندگی اش افتاده مواجه بود.

دندان هایش را به هم سایید. او توان برخورد با این هیولا را نداشت. باید قوی تر می شد. درحالی که خون روی صورتش را پاک می کرد با صدایی خفه نجوا کرد:

 «بیا از هم جدا بشیم!»

اگر کسی این را می شنید فکر های دیگری با خود می کرد و همین حتی زن جوان را بیشتر خنداند. اگر به قهقهه زدن ادامه می داد نمی مرد؟ دستش را محکم تر گاز گرفت و پاسخ داد:

 «من کی همچین مرد بی عرضه ای و گرفتم که باز بخوام ازش جدا بشم؟»

رایان ابتدا متوجه منظورش نشد. پس از مدتی در حالی که گونه هایش سرخ می شد چندین بار لب زد :

  «هی از خدات هم بخوای ولی من با روانی ای مثل تو. حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه بخوام بمیرم. لطفا اشتباه برداشت نکن، منظورم اینه که بهتره راه مونو از هم جدا کنیم.»

شاید، فقط شاید در این به اصطلاح فرقه یک دادگاهی، قانونی یا شخصی پیدا می شد که انتقامش را از این زن بگیرد آن وقت بود که روانش آرام می گرفت.

خنده ایستاد. نگاه سردی به رایان افتاده بود و در همین حین صدای بی تفاوت زن جوان بلند شد:

 «بر می گردیم فرقه، فقط مطمئن شو از حرف هایی که بهم زدی پشیمون نمیشی! اگه همین حالا معذرت بخوای شاید لطف کنم و ببخشمت.»

رایان در حالی که سینه اش را  بیرون انداخته بود مانند قهرمانی خود شیفته پاسخ داد:

 «چیه ترسیدی که پیش رهبرتون شکایتت و بکنم؟ بچه گول میزنی! فقط منتظر انتقامم باش.»

زن جوان سری تکان داد، قهقهه ای زد و ادامه داد:

 «تو خیلی بامزه ای بچه!»

 سکوت کرد، اکنون وقت مقابله نبود او فقط باید زنده و سالم به آن مکان می رسید و طبق قوانین  زن سنگدل را مجازات می کرد. او از این که همیشه بچه خطاب می شد راضی نبود رنگ صورتش بار ها تغییر کرد ولی واکنشی نشان نداد.

چشم های خاکستری هم مثل همیشه فقط از این رنگ عوض کردن های رایان لذت برد. به سمت سگ های بلند هیکل برگشت و فریاد زد:

 «بر میگردیم خونه بچه ها!»

لبخند ناجوری روی صورت رایان نشست. با خودش فکر کرد:

 «بر میگردی ها؟ کاری میکنم آرزو می کردی هیچوقت بر نمیگشتی.»

 قصد واکنش بیش از حد و تحریک زن را نداشت فقط در سکوت او را دنبال کرد. وقتی به سکونت گاه انسان ها می رسید دیگر در خطر نبود نه از دست جانوران جنگل و نه از دست شیطان سرد. افکار خامی که لبخند روی صورتش را بیشتر و گاهی حتی باعث خنده های بلندش می شد.

ساعتی گذشت. از منطقه ای مه آلود عبور کرد و پس از آن قلعه ی بزرگی در دیدش قرار گرفت.

زن جوان پوزخند زد:

 «رسیدیم بچه. برات آرزوی موفقیت می کنم!»