ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قلعه ای باستانی با دیوار های عظیم چند ده متری در مقابلش دیده می شد، از نزدیک انتهای دو سمت دیوار ها مشخص نبود. درخت های بلندی در اطراف مانند حصار ها چیده شده بودند. پله های بزرگ و سنگپوش های تراشیده آن ها را تزیین کرده بود.

دروازه ی بلند چوبی در ورودی قرار داشت، دو برج پهن و کوتاه تر کنار دروازه و  برجک های بلند در فواصل یکسان واقع شده بود. روی هر برج چندین نگهبان با لباس های  سفید و دو نگهبان هم در ورودی دروازه ایستاده بودند و ثابت، در سکوت به وظایفشان عمل می کردند.

هاله ی موجود سطح G شناسایی شد.

صدایی که مدت ها برایش کاربرد نداشت بالاخره شنیده شد. در این چند وقت زیاد به آن توجه نکرده بود و باز هم به واقعیتی که این بار هاله ی یک انسان را مشخص کرد توجه نداشت. فقط امیدوارانه جلو تر به سمت نگهبان ها به پیش رفت. وقتی یک نگهبان صرف به اندازه ی اسنو قدرت داشت مشخصا شخص قوی تری وجود داشت که با زن جوان برخورد کند.

بالاخره جلوی دروازه رسید. در حالی که از شدت دویدن نفس نفس می زد ایستاد. نگاهی به نگهبان سفید پوش انداخت و سلام کرد. نگهبان توجهی به او نکرد. جلو تر رفت و در حالی که تا کمر خم شده بود درود فرستاد:

 «خوش آمدید بانوی من!»

 از این حجم تبعیض نا امید بود، اما از یک طرف طبیعی به نظر می رسید. زن جوان از سطح. G. قوی تر بود بنابراین از نگهبان مقام بالا تری هم داشت. با این فکر سری تکان داد و مطیعانه وارد قلعه شد.

ابتدا منظره آن قدر خوشایند نبود. بوی گند خون و خانه های چوبی کهنه در همه جا دیده می شد. مردی با پای قطع شده در حال خون ریزی، تکیه به در خانه ناله می زد.

در ردیف زن ها و مرد ها زانو زده بودند و با سر های پایین انتظار می کشیدند.

در میان آن ها زنی با نیمرخ زیبا دیده می شد در حالی که سمت دیگر صورتش خراش های عمیق و دلخراش شکل گرفته بود. منظره ی ناخوشایندی داشت. حتی دختر بچه ها این جا به صف کشیده بودند. سر صدا و همهمه از داخل خانه های چوبی بیرون میامد. وضعیت خوبی نداشتند. اما از مردمی که بیرون زانو زده بودند باز هم حالشان بهتر بود.

لباس هایشان پاره و کثیف شده بود اما باز هم تشخیص داده می شد. این ها از مردم زمین بودند با این که هر کدام مدل متفاوتی لباس و چهره داشتند اما از مردم قلعه تمایز داده می شدند. رایان بینی اش را گرفت به راه رفتن ادامه داد. وضعیت بدی بود. اشک های کوچکی کنار چشم هایش حلقه می زد. او نگران و پریشان بود. یکی چشم نداشت یکی دست نداشت. بقیه هم وضعیت مناسبی نسبت به او نداشتند. این عاقبت تک تک هم نوعان او بود. پس خانواده اش چه می شد؟ . نگاهش روی مردم پرسه می زد به امید،امید برای دیدن یکی از اعضای خانواده اش. اما فایده ای نداشت. هیچ کدام در اطراف دیده نمیشدند. دندان هایش را به هم سایید و به زن جوان خیره شد. این چه وضعیتی بود. این جماعت را حتی میتوان انسان خواند؟ چقدر یک شخص می توانست ظالم باشد!

می خواست بایستد، کنار مردمی که به آن ها تعلق داشت. می خواست شکایت کند، زن جوان قدرتی برای تغییر این وضعیت داشت نه؟ نمی توانست این قدر ها هم ظالم باشد که  توجهی نکند. حتی اگر از او متنفر بود این قدر را از او انتظار داشت.

صدای بی تفاوت آمرانه و سلطه گرانه تر از قبل بلند شد :

 «منو دنبال کن!»

رایان فقط  از قبل عصبی تر شد، دستش را طوری مشت کرده بود که ناخن های انگشتانش کف دستش را سوراخ می کرد. خون آرام از آن جاری شد و قطره قطره روی زمین چکید. چاره ای نداشت. قدم هایش را به سختی برداشت و او را دنبال کرد.

 «قبل از این که برم شکار نزدیک 200 نفر از شما به قلعه پناه آوردن. الان باید خیلی بیشتر از این ها باشن و میدونم چی فکر میکنی. عصبی هستی نه؟

ناراحتی نه؟

باش و بمون این انگیزه ای برای به دست آوردن قدرت تو این دنیاست. و قدرت این جا همه چیزه. هیچ چیز رایگانی وجود نداره. اونایی که دیدی باید زندگی کردن و یاد بگیرن. اگه امروز دستشون رو بگیریم فردا چطور از پس خودشون بر میان؟  برام مهم نیست کی چی فکر میکنی اما همش به صلاح خودشونه. اگه مشکلی داری براش بجنگ. جهان بقا اسمش باهاشه. یا پیشرفت کن و یا پله های پیشرفت دیگران باش.»

صحبت ها تکراری بود اما مضمون درستی داشت، با این که صدا مثل همیشه بی تفاوت به نظر می رسید. به وضوح زن جوان قصد داشت او را آرام کند. اگر اینگونه بود یعنی نظرش آن قدر ها هم برای او بی اهمیت نبود؟

جلو تر خانه های سنگی و بزرگ تر قرار داشت. اتاق هایی که با شماره ی سر در آن، از یک دیگر متمایز می شدند. تمیز بود و مشخص می شد که به آن رسیدگی می کردند.

در فواصل ورود به این بخش هم چندین نگهبان با لباس های ایستاده بودند. از نزدیک تر روی لباس هر کدام نشانه ای از یک هلال ماه آشنا دیده می شد که سر در، دروازه هم نصب شده بود.

درست مثل قبل نگهبان ها تعظیم کردند و همان کلمات را به زبان آوردند.

 «خوش آمدید بانوی من!»

اوضاع پیچیده تر از آن بود که رایان فکر می کرد او حتی کمی از آمدن به این مکان پشیمان شده بود. اما آخرش که چه؟ باید با آن رو به رو می شد. به وضعیت خانه ها نگاه کرد. این قلعه ظرفیت زندگی درست را داشت. با این که همه از سنگ یک دست ساخته شده بودند اما بزرگ و مجلل دیده می شدند.

زن جوان انگار افکارش را می خواند، به طور خلاصه توضیح داد:

 «این خانه ها برای شاگردان خارجی فرقه است، سطح هر شاگرد خارجی G است و اگر پیشرفت کنند به شاگرد داخلی تبدیل می شوند.»

مفید بود او تقریبا می توانست سطح قدرت را حدس بزند. با این حساب زن جوان باید حد اقل یک شاگرد داخلی باشد، طبیعی بود که شاگردان خارجی به او احترام بیشتری بگذارند.

در این بین عده ای هم با لباس های متفاوت دید. از وضعیت پایین تری برخوردار بودند و حتی با آن ها به درستی رفتار نمی شد اما از آن هایی که در ابتدای ورودش دیده بود حالت بهتری داشتند. حد اقل دیدنشان قابل تحمل بود.

جلو تر مجدد تعدادی از نگهبانان ایستاده بودند، تنها تفاوتشان رنگ لباس بود. لباس های آبی رنگ بلند که کیفیت بهتری هم داشت.

هاله ی موجود سطح F شناسایی شد.

زانو های رایان سست شد، تقریبا به زمین افتاد، نگاهی به زن جوان انداخت، در همین حین نگهبانان بار دیگر تعظیم کردند :

 «خوش آمدید بانوی من!»

رون هایی در دید رایان قرار گرفت. او دوباره به مهارت ها نگاه کرد، دقیقا همین بود. مشکل پیدا شد.

مهارت : [ تشخیص هاله ]

ویژگی :[ سطح حریف  را تا دو سطح بالا تر بر اساس هاله شناسایی می کند.]

زن جوان در حقیقت هم یک هیولا بود. ضربان قلبش شدید تر می زد، نمی توانست رویش را از زن برگرداند. زن جوان همیشه خودش را کنترل می کرد. پس خیالات او برای انتقام چه می شد؟

خانه های پیش رویشان دیگر خانه محسوب نمی شدند. هر کدام برای خود قصری بود. هیچ کس جلوی آن ها را  نگرفت و باز هم به راهشان ادامه دادند.

رایان می توانست تفاوت را درک کند، در جایی که قدرت همه چیز بود زن جوان چه جایگاهی داشت؟ چرا حتی او را دنبال خود می کشاند. شاید میخواست او را مجازات کند؟ در همین افکار بود که جمله ای را به خاطر آورد.

 «امیدوارم بعد از حرفات پشیمون نشی! اگه همین الان معذرت بخوای شاید لطف کنم و ببخشمت»

صدا همان طور در ذهن رایان تکرار می شد. اگر میگفت نمی ترسد، دروغ بود. باید عذر خواهی می کرد؟

نتوانست صبر کند همان طور که قدم می زد با صدایی گرفته و آرام پرسید:

 «من و کجا میبری؟»

زن جوان قدم هایش را کند کرد، برگشت و نگاهی به رایان انداخت، صورتش رنگ پریده بود. لبخند زیبایی روی چهره اش نشست. او از این صحنه ها لذت می برد. پوزخندی زد و با صدای بی تفاوت پاسخ داد:

 «میریم تکلیفت رو مشخص کنیم!»