ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

صدای خر و پف سالن را پر کرده بود، ساختمان بزرگی پر از قفسه های مختلف، اجسام گوناگون که رایان هیچوقت نظیرشان را ندیده بود، او با چشم های گشاد شده اطراف را بررسی می کرد. انواع گیاهان، سنگ ها و حتی بخشی برای اجساد جانوران وجود داشت. پیرمردی روی میز با دست زیر چانه اش لم داده بود. ریش بلند سفید و موهای نامرتب، در کنار صدای خر و پف شخصیت او را به طور کامل نمایان می کرد.

بالای سر پیرمرد تابلوی بزرگی دیده می شد، همان کلمات باستانی که برای او روان تر از زبان خودش به نظر می رسید.

 «ساختمان ثبت و فروش فرقه ی مهتاب»

اخم روی چهره ی زن جوان حالت جالبی به صورتش می داد. رایان به سختی جلوی خنده اش را گرفت، از سمت پیرمرد اعلانی شنیده نشد. او نمی توانست نرسیده یک هیولای دیگر را تحریک کند. دقیقه ای گذشت ولی صدای خرو پف کم تر که نشد هیچ، حتی بلند تر از قبل با کلمات مبهم  «ملکه، ملکه ی من»  درهم شنیده می شد.

زن جوان دیگر صبر نکرد، دستش را محکم به میز کوبید و صدا زد :

 «بزرگ سان! »

دست پیرمرد بی چاره از زیر چانه اش خالی شد و سرش به میز برخورد کرد. رد صدا را گرفت، با تعجب صندلی را عقب کشید و بلد شد

 «اوه بانوی من این شما هستین، با خودم گفتم کی میتونه باشه که به من پیرمرد سر بزنه. امروز چه کاری شما رو به این جا کشونده ؟»

در همین حین با صدای خفه شکایت می کرد، با این که سعی داشت آرام بگوید اما رایان به خوبی محتوای آن را می شنید :

 «لعنتی، بعد از مدت ها داشتم خواب ملکه رو می دیدم . همین الان باید مزاحم می شدی؟ »

زن با این که صدای غرغر پیرمرد را شنید توجهی نکرد، دستش را روی حلقه ی مرموز مشکی رنگ کشید و پس از آن چندین جسد موجودات مختلف روی زمین افتاد.

 «حدسم درست بود! »

پیرمرد نگاهی به اجساد روی زمین انداخت و با خوشحالی خندید:

 «همانطور که انتظار می رفت، مثل همیشه پر بار برگشتید بانوی من!»

او همانطور که کف می زد موجودی اقلام را چک کرد، و ادامه داد:

 «سگ های شما بهترین اند.»

انگار کوه گنجی یافته بود. بعد از مدتی ایستاد و به زن جوان خیره شد.

 «قیمت ها تغییری نداشتند، حیوانات سطح[ K ] ده سکه ی ملکه و الباقی به ترتیب برای هر سطح با ارزش ده برابر. در جمع صد هزار سکه ی ملکه. نقد یا وسایل؟»

صدای بی تفاوت بدون درنگ پاسخ داد:

 «مثل همیشه!»

رایان نگاهی به حالت چهره ی اسنو انداخت، لبخند بلندی روی صورتش دیده می شد، زبان بزرگش را بیرون انداخته بود و در حالی که روی زمین غلت می زد  دمش را تکان می داد.

 «چرا خوشحال بود؟»

پیرمرد وسایل را تحویل داد، انگار بالاخره متوجه حضور رایان هم شد، نگاهی با تعجب به او انداخت و مجدد به زن جوان خیره شد.

 «امروز، روز بسیار جالبیه، بانوی سرد فرقه یک آواره رو نجات داده. فکر کنم عاشقاتون برای این خبر سر و دست  بشکنن. پول خوبی قراره بهم برسه !»

 در حالی که پوزخند می زد واکنش زن را تماشا می کرد. هاله ای سرد از بدنش جریان گرفت، پیرمرد با دیدن این سرفه ای زد و دوباره به سمت رایان برگشت. او ترسیده بود، از حالت چشم هایش مشخص می شد، زنان در همه جای دنیا تغییری نمی کردند و با آن سازگار می شدند. اعجوبه هایی که حتی یک هیولا مانند پیرمرد هم از آن ها می ترسید.

 دستی به ریشش کشید و توضیح داد:

 «برای زندگی در خانه های چوبی، ماهی یک سکه ی ملکه نیازه پرداخت کنی و البته غذا هم به اندازه ی کافی براتون فراهم می شه. شما زمینی ها فاقد قدرتین  ولی باز هم ویژگی های مختلفی دارین که به درد فرقه می خوره. آشپزی، لطیفه گویی. کارگری. میتونی هر کاری که داخلش سررشته داری و انتخاب کنی. اگر هم نمیخوای میتونی یا بری شکار و یا هم فرقه رو ترک ک….. »

زن جوان به پیرمرد اجازه نداد حرفش را کامل کند و دستور داد :

 «از این به بعد به عنوان یک شاگرد خارجی در نظر گرفته بشه، اجازه ی خروج از قلعه و شکار رو هم داره. همونطوری که تا الان فهمیدی، اون قوی ترین بین زمینی هاست و میتونه امیدی برای تغییر وضعیتشون باشه!»

پیرمرد چندین بار دهانش را باز و بسته کرد :

 «اما! سطح لازم رو نداره و این…..»

زن انگار قصد نداشت به پیرمرد مجال صحبت کردن بدهد. با سردی به او نگاه انداخت و ادامه داد:

 «پس به عنوان مهمون ویژه من در نظر بگیرش!»

پیرمرد متعجب بود و حق هم داشت این شاید اولین باری باشد که اتفاقی به این مهمی میفتاد. هر چه بود پسرک از این به بعد زندگی آسانی نخواهد داشت. او فقط با چشم هایی تاسف بار به رایان نگاه کرد. کاری از دستش ساخته نبود.

رایان متوجه خیلی چیز ها نشد. اما همین را می دانست که حاضر نبود مانند بقیه افرادی که در فرقه زندگی می کردند روزهایش را هدر دهد. اگر مجبور به کار کردن می شد فرقه را بی چون و چرا ترک می کرد. زن جوان نجات دهنده ی او بود. هر چه هم باشد یک روز باید جبران می کرد. به نفع خود دید این گونه فکر کند، زن باید مقام یک بزرگ را می داشت و با وضعیت مردم این جا، امیدی به گرفتن انتقام نبود. شاید قلبش آرام تر می شد.

پیرمرد کتابچه و یک نشان با هلال ماه به سمت رایان انداخت. سرفه ای زد و با خستگی  توضیح داد:

 «به طور حتم سوال های زیادی در مورد این دنیا و اتفاقی که برای بقیه هم نوع هات افتاده داری. همون طور که می بینی من پیرمرد پر مشغله ای هستم و نمیتونم به امثال تو تک به تک توضیح بدم. تعداد پناهنده ها هم هر روز بیشتر و بیشتر می شه. اگه بخوام به همه توضیح بدم باید در این جا رو تخته کنم.  کتابچه رو درست کردم. هر چی لازمه بدونی با روز ها زحمت کشی من فراهم شده. الان توقعی ازت ندارم ولی باید یه روز جبران کنی!»

 مکثی کرد. نگاهی به نشان انداخت و ادامه داد:

 «این نشان فرقه ی ماست. فرقه ی مهتاب. خیلی ها میگن رهبر فرقه چون خود شیفته است خودش رو به زیبایی مهتاب توصیف کرده و این و در وصف ایشون انتخاب کردن. ولی از نظر من با این که سن رهبر از من پیرمرد هم بیشتر و مو هاش از ریشام سفید تر ولی زیبا ترین زنیه که میتونی تو منطقه پیدا کنی.»

سرش  نزدیک تر برد و به آرامی کنار گوشش پچ پچ کرد:

 «وقتی به اندازه ی تو جوون بودم. یادش بخیر! خلاصه داشتم میگفتم. من هم از کسایی بودم که خواب بودن با رهبر و داشت، با این که یکم خودشیفته و مغروره ولی خیلی زیباست.  بینمون باشه هنوز شریکی پیدا نکرده. هر چند ازم ناگفته بگیر، به نفعته سمتش نری یا مثل من از خودش کتک میخوری و بیخیال میشی، یا بدون این که حتی عشقت رو نسبت به خودش بفهمه عاشقاش سر به نیستت می کنن.»

رایان نمی دانست چطور رهبری این قدر مغرور بود، قضاوتی نکرد. شاید واقعا لایق این تعریف باشد؟. نتوانست نیم نگاهی به چشم های زن جوان نیندازد، اگر شخصی لیاقت این تعریف را داشت قطعا او بود.زیبایی که تا کنون نظیرش را ندیده بود و آرامشی که از او منتشر می شد هیچ کجا نمی یافت. سری تکان داد. زیاد هم بد نبود. شاید باید درباره اش تجدید نظر می کرد؟

زن جوان هم متوجه نگاه رایان شد،  به آن فکر نکرد، صورتش به رنگ سرخ در آمده بود، با عصبانیت پیرمرد را سرزنش کرد :

 «این چرندیات چیه میگی؟ از سنت خجالت نمی کشی!»

زن جوان چیزی در مورد آن نشنیده بود اما این توصیفی  بود که همه در این منطقه از آن استفاده می کردند. نمی دانست چطور این سوع تفاهم را برطرف کند، مانند دختری کوچکی دست پاچه شد و به رایان نگاه کرد. اگر یک کلمه برای وصف حالت چهره اش استفاده می شد. ناز بود، سرخی گونه هایش به طور کامل مشخص بود. مو های نقره ای و چشم های خاکستری در کنار بدن بی عیبش هم نگاه پیرمرد و هم رایان را به خود جذب کرده بود.

 «خیلی ناز!»

هر دو همزمان این را زیر لب زمزمه کردند.

زن جوان سرش را پایین انداخت و لب های لعل مانندش را نیش گرفت. با صدایی خفه و با لکنت نجوا کرد:

 « به حرف های این پیرمرد گوش نکن، من، ای.. ن، این  به هیچ وجه ربطی به ظاهر نداره.»

سرش را بلند کرد. رفتارش اشتباه بود ، این به شخصیت او نمی خورد. نفس عمیقی کشید. زیاد وقت نبرد که دوباره همان حالت سرد و بی تفاوت  را به خود بگیرد، منظره ی قبل را حتی به سختی می توان نایاب خواند. این اتفاق غیر ممکن بود و این را چشم های از حدقه بیرون زده پیرمرد ثابت می کرد. دوباره اما این بار محکم تر ادامه داد:

 «همونطور که گفتم ربطی به ظاهرم نداره.

مهتاب اسم منه!»