ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

انگار تمام دنیا روی سرش آوار شده بود، او حتی جرات نفس کشیدن نداشت، پیشانی اش از عرق خیس شد. در حالی که تمام بدنش می لرزید به بالا نگاه انداخت. تنها چیزی که انتظارش را داشت . سایه ی سرد مهتاب، بالای سرش بود. ثانیه ای بعد شانه اش لمس شد و در پی آن موج سوزناکی به بدنش رخنه کرد، موجی که به تقریب باعث زمین افتادن او شد. در این لحظه جز صدای ضربان قلبش هیچ چیزی را حس نمی کرد. حقایق زیادی برایش مشخص شده بود، هر بار هم زخم بدی از آن ها خورد اما این دیگر پایان کار بود. ضربه ای که روح و روانش را به مرز نابودی می کشاند .

به اصطلاح به کاه دون زده بود، زن جوان که فکر می کرد هیولای جنگل است، اکنون برایش نه تنها هیولا، بلکه اژدهای پنهان شناخته شد، تمام این قلعه، تمام شاگرد ها و مردم ساکنش، می شد گفت همه از آن او بود. فرقه ای که حتی یک شاگرد خارجی برای تمام کردن کارش بیش از کافی در نظر گرفته می شد . ذهنش داشت از هم می پاشید، باید زانو می زد و طلب لطف و رحمت می کرد؟ چرا یک بار احساس غرور برداشت! فقط یک معذرت خواهی و این تمام مشکلاتش را حل کرده بود.  به این خاطر که تکامل یافت خودش را شکست ناپذیر می دانست؟

چه مزخرفاتی ، فقط احتیاط و احتیاط بود که باعث بقای او می شد، چطور همچنین اصل مهمی را فراموش کرد؟ شجاعت و غرور پایه های حماقت را می ساخت!

زانو هایش شل شد، می خواست تمام غرورش را کنار بگذارد. فشار هر لحظه روی بدنش بیشتر و بیشتر می شد! گرفتن جان او سودی برای زن نداشت. یا شاید هم داشت؟ ابهت او به عنوان رهبر زیر سوال می رفت. اما! اما کسی نمی دانست. چطور تأثیری روی او داشت؟

تمام این افکار متناقض در یک زمان مانند خوره به جان او افتاده بود، لب هایش را باز کرد، باید تا دیر نشده بود کاری انجام می داد. حد اقل حرفی می زد. سکوت مطلق حتی سنگین تر و بیشتر باعث تنش او می شد.

آب گلویش را قورت داد، صدا در سالن پیچید و اکو شد، قیافه اش دیدنی شده بود، کاملا ترسیده. این نتیجه  اقتدار و داشتن قدرت را نشان می داد. چیزی که آرزوی رسیدن به آن را داشت. شاید اگر، اگر کمی مهلت بیشتر…

افکار بیهوده فایده ای نمی کرد، لکنت زد. صدایش در نمیامد. او می خواست اما فشاری که از سمت مهتاب به او وارد می شد اجازه ی صحبت کردن را نمی داد.

ثانیه ی بعد تمام فشار از بین رفت جوری که انگار از اول هم چیزی وجود نداشت. بدنش سبک شد، اما در کنار غافلگیر شده بود و به طور مضحکی به زمین افتاد.

صدای افتادن بدنش روی زمین و در پی آن قهقهه های ریزی که از طرف مهتاب شنیده می شد، سکوت فضا را شکست. زن جوان درحالی که با یک دست جلوی لب هایش را گرفته بود آرام می خندید، واقعا صحنه ی جذابی برای او بود و می شد آن را سرمایه گذاری یا پر کردن از قبل در نظر گرفت، کار های زیادی داشت که باید انجام می داد. حیف بود، اما باید از سرگرمی اش جدا می شد.

همانطور که می خندید به سمت رایان حرکت کرد، پسرک مثل یک موش ترسو روی زمین بدنش را به عقب می کشید. مهتاب اما بیشتر و بیشتر سرگرم شد و این حرکت را ادامه داد. بالاخره بدن رایان با ضربه به یک قفسه متوقف شد، صدای افتادن و برخورد شیشه ها از بالای سرش را حس کرد، دستانش را بالا گرفت و پلک هایش را ناخودآگاه بست. ثانیه ای بعد اما اتفاقی نیفتاد، شیشه را در دست زن جوان دید، قبل از این که دوباره به سمتش حرکت کند رو به پیرمرد کرد و گفت:

 «این شیشه رو هم میبرم!»

پیرمرد چیزی نگفت، دست هایش  را زیر سرش جمع کرده بود و از نمایش لذت می برد.

نزدیک شد، و باز هم نزدیک تر، رایان دیگر جایی برای فرار نداشت، یک بار دیگر چشم هایش را بست. و بعد از آن صدایی شنید که گوشش را قلقلک داد و در پی آن تمام بدنش لمس شد.

 «نترس پسر کوچولو. تو سرگرم کننده تر از چیزی هستی که بخوام بهت صدمه بزنم! »

این ها را گفت و به دنبال آن از سالن خارج شد. رایان نفس عمیقی کشید. بالاخره این کابوس تمام شده بود.

کمی طول کشید تا خودش را آرام کند، نگاهی به نشان ماه انداخت، عدد 49 بالای آن هک شده بود، لباس سفید شاگردان خارجی را از پیرمرد گرفت و با احترام فرار کرد.

………

مدتی بعد جلوی خانه ای سنگی ایستاده بود و به شماره ی بالای آن نگاه می کرد. حروف روی سنگ تراشیده شده بود و عدد 49 را نشان می داد.

 «بالاخره پیداش کردم!»

بی مقدمه جلو رفت و در خانه را باز کرد، صدای گوش خراش در به همراه گرد و غبار و تار عنکبوت ورود بدی را برایش رقم زد. داخل خانه مانند ظاهر بیرونی اش چندان با ابهت نبود، اگر تار هایی که دور تا دور آن را تزیین کرده بود فاکتور می گرفت، به جز تخت کوچکی گوشه اتاق و یک کمد چیز خاصی نداشت.

زیاد اهمیت نداد، اکنون چیز های مهم تری وجود داشت که باید به آن رسیدگی می کرد. زمان لمس شدن شانه اش توسط مهتاب، اطمینان داشت که چیزی در او تغییر کرده بود. آن را حس کرد اما نمی دانست چه چیزی. نگاهش روی یکی از رون های باستانی درخشید، همین بود!

مصنوع: [ کیسه ی فضایی ] سطح :[H]

ویژگی : [ فضای ابعادی بزرگی دارد. ]

با این که توضیحات کم بود اما دلیلی بر بی ارزش بودن این مفاهیم نمی شد، چیزی که بیشتر از همه به آن نیاز داشت. احساسات گوناگونی در ذهنش جاری بود. شادی، قدر دانی و شانس. او نمی دانست چطور آن را توصیف کند. ذهنش را روی آن متمرکز کرد : درست مثل تمام داستان هایی که خوانده بود، اما باز هم از تفکر به غیر ممکن بودن آن چیزی کم نمی کرد.

فضایی تاریک که انتهایش مشخص نبود. اقلامی در جای جای آن دیده می شد، چندین جسد جانور. کیسه ای از سکه های طلایی رنگ با لگوی زنی برازنده  با تاجی ظریف، شاید همان ملکه بود؟ او نمی دانست و برایش مهم نبود. مقداری غذا و آب، یک خنجر و شمشیر بلند در همان سطح و اقلامی که او هیچ شناختی از آن ها نداشت. نمی توانست همه این ها را هضم کند، نفس عمیقی کشید و چشم هایش را باز کرد. دیوانه کننده بود. تمام چیز هایی که به آن ها نیاز داشت. شاید باید مثل پیرمرد به زن مانند کوهی از گنج ها نگاه می کرد. سرش را تکان داد، او مدیون مهتاب بود. این تغییر ناپذیر بود.

دین باید ادا می شد.

 «یکی طلبت شیطان بخشنده!»

کیسه را کنار گذاشت و یک کتابچه ی سرمه ای رنگ از جیبش بیرون آورد. روی تخت دراز کشید. گرد و خاک به او خوش آمد گفت و در پی آن چندین بار سرفه کرد.

 «لعنت به این خانه! »

او قدر نشناس نبود اما باز هم وضعیت خوبی نداشت. چیز های زیادی بود که نمی دانست. کتابچه را ورق زد و شروع به خواندن کرد..

حدود یک هفته ی پیش فاجعه رخ داد، همه به خاطر یک شیطان جاودان که حوصله اش سر رفته بود. مراتب قدرت حتی در این دنیا هم از یک بخش به بخش دیگر متفاوت بود. دنیای فانی که او در آن زندگی می کرد از چندین قاره تشکیل می شد. با انواع نژاد های مختلف که هر کدام در یک بخش آن ساکن بودند، انسان ها، شیاطین، الف ها، کوتوله ها و حتی جانوران که در سطوح بالاتر داری هوش کامل بودند.

فرقه ی مهتاب  در جنوبی ترین بخش قاره ی انسان ها قرار داشت، قدرت کلی مردم این جا پایین ترین بود، با این وجود کشور های مختلفی در آن وجود داشت که هر کدام یک خط دفاعی در برابر سایر گونه ها تشکیل می دادند.

بخش مرکزی قوی ترین انسان ها را شامل می شد، در حدی که ملکه ی آن یک انسان سطح A تمام که بر کل قاره حکومت می کرد.

هیچ جای خاصی برای منتقل شدن زمینی ها نبود، هر کدام در جایی دیده شدند. جنگل ها، فرقه ها، حتی در قلعه های شیاطین و این خود امید او را برای زنده ماندن خانواده اش کمتر می کرد. قطرات اشکی روی صورتش جاری شد اما این او را متوقف نکرد. صفحه ها را یکی یکی ورق زد، انواع تکنیک ها. انواع مهارت ها و حتی سازه ها یا ارتباط روحی داشتند و یا مخلوق دست بودند مانند همان هایی که در حلقه دیده بود. جالب ترین مورد هم ترمیم شدن مصنوعات روحانی در فضای روح بود.

بالاخره به بخش اجناس رسید، قیمت هر جسد جانور، همانطور که از قبل می دانست به طور کامل ثبت شده بود. از پنجه، دندان و گوشت آن ها استفاده می شد. حتی در بعضی شانس بودن یک هسته وجود داشت. با قیمت تقریبا 100 برابر یک جانور و همچنین با همین درصد شانس پیدا شدن آن یک معامله پر سود برای شکارچیان بود. شب در سکوت گذشت و رایان بدون این که متوجه شود آرام به خواب رفت.