ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

پرتو های درخشان دوباره بیرون آمده بودند و به هستی وجود می دادند. صدایی کنار خانه های سنگی شنیده می شد :

 « پس اینجاست ها! حقوقتون از این ماه دو سکه اضافه میشه، خوشحال باشین خدمتکارای من. »

شاگردی کچل در حالی که به طور ناجوری می خندید به شانه ی مرد چاق کنارش می زد، بدنی هیکلی داشت و سر صافش به جای نور گیر عمل می کرد. به سمت در خانه رفت و با لگدی آن را باز کرد.

هاله ی سه موجود سطح G شناسایی شدند.

صدای باز کردن در با سرفه های مرد کچل رایان را از تخت بیرون کشید، گیج شده بود سرش درد می کرد و از این مزاحمت احساس بدی داشت.

 «عوضی این جا خونه است یا طویله، چرا یه خدمتکار برای خودت نمی گیری؟»

مرد کچل در حالی که دستش را جلوی دهانش تکان می داد غر می زد. نگاهی به رایان انداخت، طعمه آسان تر از چیزی بود که تصورش را داشت. لبخندش از قبل هم درخشان تر به نظر می رسید. قهقهه ای زد و ادامه داد:

 « یک شاگرد خارجی سطح پایین ها !»

رایان متعجب به گروه سه نفره نگاه می کرد، یک مرد کچل هیکلی، یک مرد لاغر دراز و یک چاق که از این دو کوتاه تر بود، سیرک محلی بود؟

مرد کچل به رایان نزدیک تر شد، دستش را روی شانه او گذاشت و فشارش را آزاد کرد. در جواب رایان اندکی آزرده شد اما تاثیر زیادی نداشت، او خیلی بدتر از این ها را تجربه کرد بود. حتی فکر کردن به هاله ی زن جوان بدنش را می لرزاند. مرد کچل نگاه متعجبی به او انداخت و زمزمه کرد:

« من آنمای بزرگ، بزرگترین رئیس بخش خارجی هستم، همونطور که میتونی از ظاهرم ببینی این جا من حرف اول رو می زنم و امروز هم اومدم تا قوانین رو برات روشن کنم. مشکلی که نداری؟»

رایان سرگرم شده بود، لبخند کوچکی زد و سرش را به نشانه ی نه به دو طرف تکان داد.

مرد کچل از اطاعت او خشنود شد و کمی از هاله اش را پس گرفت، نفسی کشید و گفت:

 «هر ماه شاگرد های خارجی فرقه ده سکه ی ملکه حقوق می گیرن که به عنوان حق محافظت با کلی خواهش و التماس به من می سپرنش و البته این شامل یه درصدی از هر شکارشون هم می شه!»

رایان در سکوت فقط سر تکان می داد، هنوز وقت درگیر شدن نبود، او از مراتب قدرت در فرقه چیزی نمی دانست و این را هم فهمیده بود که در پایین هرم قرار داشت. مهتاب متفاوت بود اما دلیل نمی شد بقیه هم مانند او عمل کنند.

 «خب داشتم می گفتم، 80 نه. 90 درصد هر شکار رو باید حق محافظت بدی رأس هر ماه، مشکلی هست؟»

مرد لاغر متوجه اشتباه شد و اصلاح کرد:

 «رئیس کچل، درصد رو اشتباه گفتین، سی درصد هر شکار مال شماست.»

 چاق منتظر نماند و به نشانه ی اعتراض به بازوی مرد لاغر چند بار ضربه زد، او در جواب سری از درک تکان داد و نجوا کرد :

«آها یعنی. رئیس بزرگ!»

و در حالی که سرش را می خاراند قدمی به عقب برداشت.

کچل نگاهی با اخم به او انداخت و گفت :

 «درصد درسته! اون برای شاگرد های سطح G هستش که خرج بیشتری دارن. خب همین، یه خدمتکار هم از این هرزه های زمینی که جدید اومدن برا خودت بگیر، خونت شبیه طویله اس، سوال دیگه ای داری؟»

رایان قیافه ی مظلومی به خود گرفت، سرش را پایین انداخت و با چاپلوسی گفت:

 «نه رئیس هیچ سوالی نیست. شما مرد بزرگ و فهیمی هستین، کلامتون  پر از درایت و کاملا مفهومه. خیلی لطف دارین که از ما ضعفا محافظت می کنین!»

مرد کچل به وضوح از تعریف خوشش آمد، قهقه ی ناجوری زد و چندین بار شانه ی رایان را نوازش کرد:

 «تو پسر خوب و فهمیده ای هستی، حیف هنوز ضعیفی و به درد من نمیخوری. هر وقت پیشرفت کردی بیا پیش خودم. من با نوچه هام بد رفتار نمی کنم! تازه فاحشه های جدید هم هستن که میتونی چند تاشون رو به لطف من داشته باشی!»

هر سه نفر می خندیدند اما رایان دیگر چندان بی اهمیت نبود، با این که وضع بقیه مردم ربطی به او نداشت اما باز هم محبت خاصی نسبت به آن ها احساس می کرد. هم درد، همنوع و هموطن. همه ارتباطی بود که آن ها را به هم وصل می کرد. چیزی نگفت، او توانایی تغییر کلی وضعیت را نداشت و مطمئن بود که به جز شاگرد های خارجی، دیگر شاگرد ها و حتی بعضی از بزرگان به مردمش رحم نمی کنند. او توان رویارویی با جهان را نداشت. باید قوی تر می شد، این اولین و اولین اولویت او را تشکیل می داد .هنوز تا یک ماه فرصت برای قوی تر شدن و جواب دادن به مرد کچل داشت. هیچکس مناسب اطاعت و زور گویی به او نبود.

در حالی که با لبخند آن ها را بدرقه می کرد زیر لب گفت:

 «قبرت رو کندی کچل!»

استاد اخلاق نبود، هر کاری که نیاز داشت برای بقا انجام می داد. و پیش می رفت باید برای دیگرانی که به او نیاز داشتند همه این ها را به جان می خرید. اگر همه چیز بد بود، حد اقل به لطف آن زن آزادی داشت. تقریبا همه چیزی که داشت به لطف او بود. با همین افکار لبش را گاز گرفت و بیرون رفت.

چشم های خاکستری رنگ تمام این ها را از یک آینه کوچک نگاه می کرد و آرام می خندید.

 «چیزی تو بازیگری هم کم نداری بچه!»

……..

کنار خانه های چوبی کوه بزرگی از آتش زوزه می کشید، جمعیت مردم کنار آن جمع شده بودند، بعضی گریه می کردند، بعضی بغض داشتند و بعضی حتی مثل دیوانه ها قهقهه می زدند.  رایان یک بار این جا را دیده بود اما از دیروز خیلی چیز ها فرق داشت، چندین زخمی جدید در هر گوشه افتاده بودند، چند نفر از مرد های سالم و مردی که پایش قطع شده بود جایی دیده نمی شدند.

او خیلی زود از زمزمه های مردم متوجه موضوع شد، اشک هایش ناخودآگاه سرازیر شدند، مانند بچه ای شروع به گریه کرد، بغض بزرگی از درد درونش شکسته شد. مرد از خون ریزی مرده بود، نزدیک به ده نفر دیگر هم،  گروهی برای شکار تشکیل دادند اما فقط سه نفر زخمی با اجساد بقیه باز گشته بودند و اکنون جسد همه آن ها سوزانده می شد.

 «دنیای لعنتی»

گوشه های لب هایش خون می رفت، ولی برای او چیز قابل توجهی نبود، می سوخت، خیلی می سوخت اما این قلبش بود. بیشتر گوش داد، صبورانه ساعتی آن جا ایستاد و به زمزمه های اطراف گوش کرد. خیلی از زن ها راه آسان را انتخاب کردند و بعضی ها مجبور به فاحشگی شدند، عده ای کارگری می کردند، عده ای آشپزی و یک گروه جنگجو که به عنوان گروه قهرمانان شناخته می شد، چندین نفر به رهبری زنی زیبا که چیزی به تکاملش نمانده بود. شکار می رفتند و از درآمدشان به بقیه کمک می کردند. آهی کشید و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد با خود گفت:

 «باز هم احمق ها از من بهتر، اگر حتی برای یک نفر کاری انجام بدن، از کسی مثل من که فقط دنبال بهونه اس بهترن!»

گوشه ی آستینش کشیده شد، نگاهی به پایین انداخت، دختری با موهای قهوه ای و چشم های فندقی به او خیره شده بود، هنوز کامل رشد نکرده بود با قدی که به شانه اش می رسید اما باز هم زیبا و بامزه بود.

سکوت بین شان مدت زیادی باقی نماند و توسط دخترک شکسته شد:

 «داداش ببخشید، من هنوز نتونستم یک سکه ی این ماه رو به دست بیارم، با این که چهارده سالم شده ولی بقیه می گن هنوز یه بچه ام و کاری ازم بر نمیاد، باور کن من تو خونه همه کار انجام می دادم و حتی آشپزی رو از مامانم یاد گرفتم. با این که دست پختم به اون نمی رسه اما بازم خوشمزه اس. دروغ نمی گم به خدا! نگهبان گفت اگه تا آخر هفته جور نشه یا مجبورم از این جا برم و یا منو میفرسته اتاق آدم بدا، میدونی که چی میگم، من دوست دارم آدم سالمی باشم و مثل مامانم با کسی که دوست دارم ازدواج کنم. با این که بابام مرده ولی مامانم همیشه تعریفش رو می کنه، تازه نمی دونی مامان بهم گفته یه مرد واقعی هیچ وقت عاشق یه زن بد نمی شه و منم.. خ. ب»

گونه های کوچکش سرخ شده بود و درحالی که لکنت داشت معصومانه سعی می کرد منظورش را منتقل کند. رایان هم متوجه شد، ده سکه ی ملکه از کیسه بیرون آورد، نگاهی به اطراف انداخت و آرام داخل جیب دخترک گذاشت. بیشتر از این ممکن بود در این وضعیت جانش را به خطر بیندازد، حتی همین مقدار برای دختر بی دفاعی مثل او خطرناک بود.

دخترک سرش را بار ها برای تشکر پایین آورد، رایان مو هایش را چند بار با دست شانه زد و نوازش کرد، با محبت به او لبخند زد و بدون این که چیزی بگوید از فرقه خارج شد.