ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

زمان زیادی نداشت، پاییز بود و خورشید هر روز زود تر از قبل غروب می کرد.  شخصی از بالای دیوار پرید، غلت زد و جلوی او فرود آمد، مو های نقره ای رنگش در هوا می رقصید و با درخشش آفتاب برق می زد ، پیراهن سفید گشادی به تن داشت با شلوار چرم چسب مشکی رنگ که برجستگی های بدنش را به خوبی نمایان می کرد. از روی زمین بلند شد و در مقابل او قرار گرفت. شاید از این زن بیزار بود و شاید او را تنها دوست خود می دانست.

مهتاب موهای لختش را به پشت گوشش شانه کرد، چشم هایش جرقه می زد. در حالی که به او نزدیک تر می شد زمزمه کرد:

 « چی شده موش کوچولو، کجا به سلامتی؟  میخوای بدون من بری یا به عمد از دستم فرار می کنی؟»

رایان از ته دل آه کشید، نمی شد یک روز از دست این زن در امان می ماند؟ او داشت به این فکر می کرد که با کچل بهتر کنار می آید یا با این زن، در فکر دوم باز هم او را انتخاب کرد، حد اقل در چشم آزار دهنده نبود.

 «اگه شما رو گربه در نظر بگیریم رهبر فرقه، به طور حتم بهتون میاد، بالاخره داشتین از روی دیوارا حرکت می کردین. و برای قسمت اولش یه روز از این که بهم گفتین موش کوچولو پشیمون میشین!»

او پوزخندی زد و مثل قبل به مهتاب کنایه انداخت، حد اقل جنبه اش را داشت و مقامش فرقی در رابطه بین آن ها ایجاد نمی کرد. زن هم بیکار نماند ابرویی بالا انداخت و در جواب گفت:

 «اوه، نکنه چون قراره نوچه ی اون کچل بشی احساس قدرت می کنی؟»

رایان نمی دانست او از کجا خبر داشت اما به وضوح با همین ضربه ی اول بازی را باخته بود. مهتاب قصد آسان گرفتن نداشت، با انگشت او را نشان می داد و بلند قهقهه می زد.

 «باشه، باشه تو بردی. حالا بگو با این موش کوچولو چی کار داری رهبر فرقه؟»

مهتاب دستی  به چانه ا‌ش کشید و ژست فکر کردن به خود گرفت.

 «اوهوم، خب شاگرد کوچولو از فردا خدمتکار من میشی، میدونم لیاقتش رو نداری و شاید از شدت خوشحالی سکته کنی، اما متاسفانه خدمتکارم چند وقتی مرخصی گرفته و کسی رو نمی شناسم که باهاش راحت باشم.»

رایان نفس عمیقی کشید، به هیچ وجه نه در قدرت و نه در زبان حریف این زن نمی شد، باید تا کار به جاهای بدتر نرسیده بود به باخت اعتراف می کرد. سرش را پایین انداخت و ادامه داد:

 «مهتاب تو بردی، ببخشید باشه! من لیاقت خدمتکار شما بودن رو ندارم و این کارا رو هم بلد نیستم، اذیت نکن دیدی که اگه پیشرفت نکنم به جای خدمتکار زیبا رویی مثل مهتاب  باید خدمتکار یه سر مهتابی بشم.»

مهتاب جسورانه تر عمل کرد، قدمی جلو برداشت، زیر چانه ی رایان را گرفت و سرش را به آرامی بالا برد، در حالی که به چشم های آبی عمیق او زل زده بود زمزمه کرد:

 «پس چرا نمیای خدمتکار من بشی، قول میدم باهات رفتار خوبی داشته باشم، هر چی بخوای جز اون فاحشه هایی که کچل بهت وعده داده برات فراهم می کنم، میدونی که خدمتکار من باید حداقل اخلاق داشته باشه! »

رایان غافلگیر شده بود، به سرعت قدمی به عقب برداشت و نفس عمیقی کشید، محو چشم های خاکستری رنگ شده بود، چشم هایی که همچون شراب مست کننده عمل می کرد. دستش را روی سینه اش گذاشت، ضربان قلبش سریع تر از قبل می زد او بدون این که به بالا نگاهی کند پاسخ داد:

 « من لیاقتش رو ندارم. حد اقل هر وقت به سطح یک شاگرد داخلی رسیدم بهش فکر می کنم! »

مهتاب به سختی جلوی خندیدنش را گرفت او مثل همیشه از نمایش با پسرک لذت می برد، قیافه ی غمگینی به خود گرفت و ادامه داد:

 « باشه، یکم دیگه می ذارم آزاد بمونی، بالاخره هر کسی به بند من بیفته تا آخرش نمیتونه دلش رو از اسارتم در بیاره. حتی اگه نخوامش، برو و از آزادی کوتاه مدتت لذت ببر زندانی ابدی من!»

برخورد با این زن سخت از چیزی بود که انتظارش را داشت، تمام انرژی اش در این جنگ کلامی  تخلیه شده بود. اما باز هم جای تنبلی نداشت. برای مهتاب دست تکان داد و به سمت جنگل پیش رفت.

………….

باریکه ی آبی رنگ با سرعتی خیره کننده هوا را می شکافت، صدای چکه کردن قطرات آب، صدای ناله ها و زوزه های جانوران در کنار جیغ کشیدن برخورد فلز با پنجه ها صحنه ی جنگ بزرگی را تداعی می کرد. خون به اطراف فواره می زد، ده ها جسد جانور روی زمین افتاده  بود و بوی زمخت آهن همه جا را فرا می گرفت .

رایان از عمد جسد ها را عمیق تر تکه می کرد و خون بیشتری را به اطراف می پاشید. چیزی که در گذشته بیشتر از همه چیز از آن بیم داشت اکنون راهکار شکار بیشتر او بود. بوی خون جانوران بیشتر را جذب می کرد و او دیگر نیازی نداشت تا دنبال طعمه بدود. خطرناک بود، اما در گوشه ای نزدیک قلعه ارزشش را داشت.

طبق چیزی که خواند بود جانوران سطوح بالاتر دارای هوش بودند و برای پیشرفت می کشتند نه از روی غریزه، رایان به نسبت ارزشی نداشت بنابر این نیازی نبود زیاد نگران باشد. اما این دلیلی برای راحتی او هم نمی شد.

شما یک جانور سطح H را کشتید.

0.1 امتیاز زندگی به دست آمد.

امتیاز زندگی : 9/100

نگاهی به رون ها انداخت و در حالی که نفس نفس می زد زمزمه کرد :

 «بد نیست، با این سرعت ارزشش رو داره!»

پنجه ای از پشت به سمت گردنش حمله ور شد، به سمت راست غلت زد و از ضربه جا خالی داد. در ثانیه ی بعد خنجر بدون این که ردی به جا بگذارد گلوی گرگ را پاره کرد و خونش روی صورت رایان پاشید. ذهن او کم کم خالی می شد و خون خواهی جای تفکرش را می گرفت. بعد از کشتن بیشتر از بیست جانور به طور غریزی حمله می کرد و به طور غریزی می کشت.

جسد یک خرگوش را از روی زمین برداشت، دو سنگ جرقه زن را از کیسه ی فضایی بیرون آورد و به آن ها خیره شد، دقیقا همان دو سنگی که یکی از آن ها را شکسته بود، نیمی از سنگ و یک سنگ کامل را داشت، نیمه ی دیگر حتما همان جای قبلی گم شده بود. زیاد به آن فکر نکرد، آتش درست کردن را از مهتاب یاد گرفته بود.

 «از آزادیت لذت ببر زندانی ابدی من!»

سیلی ای به خودش زد و نفس عمیقی کشید، این نفس ها به تازگی  دوای درد او بود. استرس و تنش هر روز بیشتر از قبل می شد و اکنون هم باید با یک افسون اغواگرانه سرو کله می زد.

طولی نکشید که گوشت خرگوش آماده شد، او درحالی که با یک دست سیخ کباب را گرفته بود با دست دیگر خنجرش را می چرخاند. انگار عادی ترین کار او بود، هر ضربه و به قیمت یک زندگی تمام می شد.

جانوران هم به سرعت می آمدند، هر چه او بیشتر می کشت بوی زمخت خون هم بیشتر به مشام می رسید و در نتیجه ورود جانوران بیشتر را به ارمغان داشت.

اکثر حیوانات این منطقه از نژاد گرگ خاکستری بودند، فرقه های مختلفی در اطراف جنگل واقع بود، هر قسمتی جانور مختص خود را داشت و فرقه ی مهتاب در منطقه ی گرگ ها قرار می گرفت.

جسم سختی زیر دندانش آمد، ناله ای از درد کشید و پشت سر هم چند بار سرفه کرد، دوباره که لقمه اش را جوید خبری از سختی قبلی نبود، او آن را یک جا قورت داده بود. آهی از راحتی کشید و به خوردن ادامه داد ، حد اقل در گلویش گیر نکرد.

 بار دیگر سرفه زد، لخته ی خون سیاهی از دهانش بیرون آمد، کم کم کل بدنش تیر می کشید. گوشت دست هایش پاره پاره شد، درد داشت، دردی که تا کنون نظیرش را حس نکرده بود. صدای فریاد زدنش در اطراف می پیچید و هر بار از قبل بلند تر زجه می زد. نوبت بقیه بدنش بود! پوست بدنش سیاه شد و پس از آن جلوی چشم هایش اول پوست و بعد گوشت تنش ذره ذره روی زمین می افتاد.

 «لعنتی این دیگه چیه!»

او به سختی نفس می کشید، خون از تمام اندام های بدنش جاری بود. ناخن هایش افتاد و او در جواب هیچ کاری جز ناله زدن از دستش ساخته نبود. روی زمین می پیچید و این بیشتر باعث تکه تکه شدن بدنش می شد

احساس می کرد استخوان هایش در حال خورد شدن است، در این زمان یک گرگ خاکستری سطح K بدون توجه به فریاد ها و اتفاقی که برای او میفتاد به بدنش نزدیک تر می شد. رایان توان حرکت نداشت، او دیگر حتی نای زجه زدن هم نداشت. صدایش در نمیامد.

از حرکت متوقف شد، قفسه سینه اش چند بار جا به جا شد و پس از آن حجم عظیمی از خون را بیرون تف کرد. ترس، اشک. شوک دقیقا همان احساسی که در چشم های موجوداتی که کشته بود می دید. در چشم های خودش هم دیده می شد. او سخت نفس می کشید، صدای خر خر کردن سینه اش  سنگینی نفس هایش را ثابت می کرد.

گرگ نزدیک و نزدیک تر می شد اما کار او قبل از رسیدن جانور هم تمام بود. فقط نمی دانست چطور، چطور این اتفاق برای او افتاد.

آخرین صدایی که شنید به سوال هایش پاسخ داد:

شما هسته ی سطح K را مصرف کردید، بدن میزبان قادر به تحمل انرژی نیست.

  نفسش قطع شد و قلبش ایستاد. آخرین لحظه با اشک لبخند زد، اشک برای پایان تلخش و خنده برای تمسخر روزگار. بدون رسیدن به آرزو هایش، بدون دیدن خانواده اش، کاش حد اقل می گذاشت مهتاب او را همراهی کند! با فکر به تمام کسانی که ذره ای به آن ها حس داشت ، تنها و غریب در گوشه ی جنگل تمام شده بود .

او رفته بو…!