ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قطرات آب روی سطح براق آینه همراه با پرتو های درخشان برق می زدند، در همین حین مهتاب هق هق کنان از دروازه فرقه خارج شد. شاگردان خارجی با دیدن رهبر فرقه، قبل از لذت بردن چشم هایشان تا جایی که می توانستند دولا شدند. این عادت و وظیفه همیشگی آن ها بود اما امروز چیزی متفاوت در نگاه و حالت صورتشان دیده می شد. با ابهت ترین و سنگدل ترین شخصیتی که او را به عنوان الگو می پرستیدند مثل دختر بچه ای که با پدر و مادرش دعوا کرده، گریه کنان از خانه بیرون می رفت.

یکی از شاگرد ها با ترس و لرز قدمی به جلو برداشت، شاید به عنوان وظیفه و شاید کنجکاوی ای که بر ترسش غلبه می کرد. او باید دلیل اشک های درخشان معبودش را می پرسید.  باید عهد می بست، تا زمانی که مقصر این اتفاق را تکه تکه نکند ثانیه ای آرام نگیرد.

سرش را بلند کرد و گفت : «رهبر فر…» اما قبل از به پایان رسیدن جمله اش زن جوان از دید او خارج شده بود.

همان طور که با سرعت روی شاخه های درختان می پرید هر چند لحظه یک بار به صفحه آینه نگاه می کرد، آینه توانایی نشان دادن زندگی یک شخص را در همان زمان داشت، او بار ها از آن برای جاسوسی استفاده کرد و هر بار نتیجه ی خونین و مرگباری را برای زندگی آن شخص به همراه برد.

این دفعه برای دیدن چهره و کار های بامزه اولین دوستش در این سال ها، ماهیت استفاده از آن را تغییر داد و برای خودش لحظات شادی و قهقهه های مکرر رقم زد، حیف ولی عاقبت و سرنوشت، توانایی تشخیص دوست و دشمن را از هم نداشت. رایان در خون غلتیده بود و همچنان بدنش تکه تکه می شد. شاید عمق این دوستی به بیشتر از چند شبانه روز کوتاه نمی رسید، اما همان شب ها و روز ها به اندازه ی سال ها از این عمر کسل کننده اش ارزشمند بود.

دنیا همیشه باید بی رحمی خودش را اثبات می کرد، اگر نه که دنیا نمی شد. با دیدن بدن رایان که هر لحظه بیشتر از هم می پاشید، همان درد بدن او را هم عذاب می داد. افکار و عذاب وجدان پی در پی در ذهنش می پیچید و آن را به هم می زد. چرا باید به حرف یک شاگرد خارجی گوش می کرد؟ چرا تنها دوستش را همراهی نکرد و به دنبال آن این اتفاق افتاد؟ چرا باید برای همراهی تنها دوستش دلیل مزخرف می چید؟

در همین افکار غوطه ور بود که شاخه ی زیر پایش شکست، با این که توانایی حفظ تعادلش را داشت اما باز هم با شتاب از بالای درخت به زمین افتاد. این به تنهایی مانع او نشد، ایستاد. خراش کوچکی صورت رنگ پریده اش را آزار می داد و لباس هایش کمی پاره شد.

زمانی برای فکر کردن به این ها نبود، شاید فقط یک درصد اگر زود تر می رسید می توانست جانش را نجات دهد.  گنجینه ای که برای این کار نیاز بود بی نهایت ارزش داشت و از مهمترین گنج های فرقه به حساب می آمد، اما، اما اگر این طور باشد چه مشکلی داشت؟

این دارایی ها متعلق به او بود و هر طور دوست داشت از آن استفاده می کرد.

بدن غرق در خون رایان از حرکت ایستاد، انگار دیگر نفس نمی کشید. زانو های مهتاب با دیدن این صحنه سست شد و همان طور که اشک می ریخت ناامید روی زمین افتاد. دیگر تمام شد، دوستی او، خنده هایش، کور سویی که این چند روز به زندگی اش رنگ بخشید. همه به یکباره خاموش شده بود.

اشک هایش را پاک کرد، اما فایده ای نداشت. به سختی جلوی هق هق کردنش را گرفته بود. می خواست فریاد بکشد اما هنوز باید به قلبش یک دلیل می داد. این همه شاگردان فرقه او مرده بودند، مرگ در طبیعت جریان داشت. چرا باید برای پسری که فقط چند روز با او آشنا شده بود اشک می ریخت؟

دیگر طاقت نیاورد، سوزش شدیدی قلبش را آزار می داد، سرش را بلند کرد و فریاد کشید : «چراااااا؟»

صدای بلند در جنگل اکو شد و اطراف مهتاب با حضور شوم کلاغ های سیاه در آسمان بیشتر از قبل در تاریکی فرو رفت. لب هایش به بالا جمع شد، لبخندی رو صورتش نشست که اشک یک کودک را هم در می آورد. دوباره نگاهی به آینه کرد و گفت: « گفتم زندانیه منی، حتی اگه به دنیای مردگان هم فرار کرده باشی، یه روز، مطمئن باش یه روزی میام و به بند می کشمت عوضی!»

گرگ خاکستری به بدن رایان نزدیک و نزدیک تر می شد، غذای رایگان از قبل برایش مهیا بود و فقط جشن شکم او را کم داشت.

جلوی چشم های مهتاب به جسد رایان حمله شد، گرگ اول کمی بو کشید و از بوی زمخت خون لذت برد. انگار مست لذت شده بود. دندان هایش را در گوشت فرو برد و تکه ای از کمر پسرک را ریش ریش جدا کرد. گوشه قلب مهتاب هم با این برش ها چاک چاک می شد.

دوباره به راه افتاد، حد اقل باید بدنش را حفظ می کرد،  این قدر را به او بدهکار بود. گرگ ندانسته مرگش را به تعجیل انداخت. با این که نتوانست به پسرک پر خور درسی بدهد، گرگ وسیله ی خوبی برای تخلیه همه این ها می ساخت.

….

دختری با مو های مشکی و چشم های آبی در حالی که پشت کاروان راه می رفت، یک لحظه ایستاد و به عقب نگاه کرد. درد شدیدی ناگهان قلبش را فرا گرفت، بار دوم بود که این احساس را داشت. انگار چیز مهمی را از دست داده بود. صورتش خاک گرفته و در ترکیب با لباس های پاره پاره و زنجیری که مثل قلاده به گردنش قلاب شده بود، ظاهر زشتی را شکل می داد. اما باز هم این مانع تشخیص زیبایی او نمی شد.

زنی میانسال دستی به شانه دخترک کشید، او را به طرف جلو هل داد و گفت: «دیا مامان، واینستا می دونم چقدر اذیتی اما خانوم قول داده ازمون مراقبت می کنه. می دونی با این که برده ایم، ولی حد اقل در امانیم خودش جای شکرش باقیه، تا پشیمون نشده لطفا بد قلقی نکن.»

دیا نگاهی به چهره ی چروکیده مادرش انداخت، در این روز ها انگار سال ها پیر تر شده بود، لبخندی زد و به آرامی جواب داد: « می دونم مامان، نگران نباش. فقط یکم دلم گرفت. یک لحظه احساس کردم یه چیز خیلی مهم رو از دست دادم.»

لبخند تلخی رو صورت مادرش نشست، او در حالی که به اتفاقات این چند روز فکر می کرد با اندوه گفت:

 «ما خیلی چیزا از دست دادیم دخترم! حق داری. تحمل کن، شب تا ابد طول نمی کشه.»

 «درست میگی، اگه خورشیدی مونده باشه!»

این را گفت و دوباره پشت سر بقیه برده ها به راه افتاد.

در فرقه ی مهتاب دختر کوچکی تقریبا 14 ساله با موهای قهوه ای و چشم های فندقی به دنبال خانه ی یک شاگرد خارجی می گشت. پسر مهربانی که به او ده سکه ی ملکه داد و بدون هیچ حرفی از آن جا رفت، نباید حد اقل آدرس خانه اش را می داد؟ اما او هنوز هم عصبانی نبود. از چندین نفر سوال کرد و در نهایت به یک گروه با مزه برخورد. مردی کچل با بدنی حجیم، یک مرد دراز لاغر و یک مرد چاق کوتاه. ترکیب جالبی بود، لبخندی زد و آرام خندید.

آنما نگاهی به دخترک انداخت، با این که خندید اما معصومیت و صورت نازش جنبه قلدری مرد کچل را متوقف ساخت.

کاترینا با چیدن شخصیت های کارتونی مختلف و ربط دادن آن ها به این سه نفر بازیگوشی می کرد. در آخر با رایزنی های فراوان تصمیم گرفت با این که هیچ ارتباطی بین آن ها پیدا نکرد این گروه را دالتون ها منهای یک خطاب کند.

آنما نسبت به رایان دید خوبی داشت، به همین دلیل به درستی کاترینا را هدایت کرد. ژست بردار بزرگی را به خود گرفت که از خواهر کوچک و معصومش مراقبت می کند. بعد از مدتی چندین بار سرفه زد و به سمت خانه ای اشاره کرد. سر در آن عدد 49 هک شده بود.

دخترک لبخند زیبایی زد و به سمت آنما دست تکان داد، مردک کچل با خوشحالی در جواب گفت:

 «مراقب خودت باش کاترینا کوچولو، اگه این پسره اذیتت کرد بیا به این داداش بگو، من و اینجوری نگاه نکن. من یه داداش خیلی مهربون و قوی و قوی و مخصوصا قوی ام!»

کاترینا آرام خندید و گفت:

 «باشه برادر کچل تو خیلی مهربونی، ممنون که رسوندیم. خدانگهدار. »

آنما با ذوق رفت و دخترک را تنها گذاشت، صدای گوش خراش در و گرد وغبار از او استقبال کرد. وضعیت ناجوری بود اما برخلاف تصور، کاترینا بیشتر خوشحال شد. آستین هایش را بالا زد و زمزمه کرد:

 «برادر بزرگ خیلی مشغوله، خوشحالم که می تونم لطفش رو جبران کنم.»

شروع به مرتب کردن خانه کرد، خانه ای که دیگر صاحب نداشت. اما قلب کوچک دخترک همچنان امیدوارانه و با مهربانی منتظر برگشت صاحب خانه بود…….