ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

نمی دانست چه مدت از زمان مرگش می گذرد، شاید ثانیه ای قبل تر، دقیقه، روز و یا سال ها در فضایی خالی بدون هیچ وجود زنده و مرده ای معلق ایستاده بود.

بدنش را احساس نمی کرد، حتی به اندازه ی پلک زدنی توانایی نداشت. اما در عین حال این را هم می دانست که تفاوتی به حالش ندارد، در تمام فضای اطرافش فقط تاریکی مطلق می درخشید.

به لحظات قبل از مرگش فکر کرد، بدن پاره پاره اش را به وضوح به خاطر داشت اما هیچ درد یا احساسی نسبت به آن در عمق وجودش حس نمی شد. به خانواده اش فکر کرد، مادر و پدر زحمتکش و فداکارش جایی در آن دنیای بی رحم، به انتظار رحمتی برای نجاتشان گوشه ای کز کرده و رنج می کشیدند.

بیشتر از همه آن ها دغدغه خواهر کوچکترش را داشت، اما با همه این ها باز هم چیزی را حس نمی کرد. انگار واقعا احساسات از دریچه های قلبش می آمدند و بدون ضربان آن به نیستی مبدل گشتند.

امروز یا امشب، او نمی دانست اما بیشتر از هر زمانی تنها بود.  تنهایی فقط به روابط اجتماعی معنا نمی شد، فضای اطراف، نور خورشید، احساس کردن خاک زیر پایش، همه در کنار هم محبتی در وجودش بر جای می گذاشتند، زمان بدون این ها هم همچنان می گذشت.

با گذر زمان هوشیاری اندکش هم رو به تاریکی می رفت، شاید بالاخره به دنیای مردگان معروف پا می گذاشت یا روحش به کل نابود می شد، شاید هم دوباره پا بر عرصه تناسخ می گذاشت و دوباره زندگی جدیدی را آغاز می کرد. کاش حد اقل می توانست یکبار دیگر از پدر و مادرش تشکر کند، اما حیف دیگر زمان و مهلتی برای آن نمانده بود.

دیگر حتی زحمت فکر کردن به چیزی را به خود نمی داد، در هر صورت کاری از دستش بر نمی آمد. شاید سال ها بعد، اما بالاخره طلسم شکسته شد، اندک نوری اطرافش را روشن کرد. ساعت بزرگ شنی در مقابلش قرار داشت، اما در کمال تعجب دانه های شن از پایین به سمت بالا در جریان بودند.

با تمام شدن این ذرات، دیگر توانایی فکر کردن نداشت، تصاویر مبهمی در دیدش قرار گرفت و داستانی را برایش روایت کرد …….

در قلعه ای بزرگ، بانویی روی تخت خاکستری رنگ سلطنتی لم داده بود، زیبایی اش به تنهایی برای نابودی ذهن فانی رایان بیش از اندازه کافی می درخشید. موهای پریشان بلند آتشینش تا پایین کمر می آمد و چشم های کهربایی اش برق می زد، همه این ها در کنار پیراهن نیلی  بلند و حرکات ظریفش آرامش را منتشر می کردند. اما فقط توصیف کردن زیبایی این شخص کم لطفی به حساب می آمد. هاله ی قدرتمندش حتی بدون استفاده از قدرت، ترس و مرگ حتمی را به دیگران تحمیل می کرد.

خدمتکاران منظم و در ردیف کنار سالن ایستاده و منتظر فرمان او بودند. هر یک از آنها را هاله ای اشرافی و مخوف در برگرفته و یکی از دیگری مرموز تر به نظر می رسیدند.

 رفت و آمد به قلعه بیشتر از همیشه به چشم می آمد، در کنار خدمتکار های مرگبار، رعیت هایی که شبیه یک رعیت عادی نبودند و فرمانده هایی که با کمال احترام با بانوی آتشین صحبت می کردند.

سال ها به همین منوال گذشت، قلعه ی اژدهای قرمز در جهان جاویدان معروف تر از همیشه بود، او با مردم خوش رفتاری می کرد و کسی هم جرأت نفوذ به قلمرو اش را نداشت. انتظاری کمتر از این از دست راست خدای نور نمی رفت، اما با این وجود هم به هیچ وجه کار بی ارزشی تلقی نمی شد.

مردم هر روز از روز قبل زندگی شادتری داشتند و در آرامش زندگی می کردند،  پادشاهی همواره رو به پیشرفت می رفت، دور شهر گشت می زد، می خندید و شادی می کرد بدون این که هیچ دغدغه ای داشته باشد. به قول خودش همه این ها را از  لطف خدای زندگی داشت. متاسفانه دنیا همیشه گلستان نبود و هیچوقت آن طور که باید و به خواست دیگران جریان را پیش نمی برد.

هفت خدای بزرگ هر کدام بخشی از جهان جاویدان را اداره می کردند، خدای زندگی که به نور هم شناخته می شد، خدای آشوب با نام دیگر مرگ دقیقا نقطه مقابل و دشمن قسم خورده ی خدای نور، اتکا به اسم کافی بود تا مخالفت بین این دو را درک کرد، بر عکس قلمرو زندگی که با آرامش و شادی روز ها را سپری می کردند. مردم قلمرو آشوب بیشتر حریص و قدرت طلب بودند. مرگ و کشتار بین آن ها طبیعی و فقر بین مردم همیشه جریان داشت. تنها مسیر امرار معاش آن ها به تاراج بردن اموال دیگران و یا کشتن یکدیگر بود.

تصاویر به سرعت مانند یک فیلم گذرا حرکت می کردند، قلمرو سرشار از آرامش به جایی رسید که دیگر نوری در چشم های مردم دیده نمی شد، تاریکی به  قلمرو خدای زندگی رخنه می برد و آن ها را آزار می داد. مردمی که قرار بود جاودانه باشند یکی یکی پشت سر هم جان می دادند. صدای جیغ فلز ها و سر های بریده شده تمام این سرزمین را در بر می گرفت.

روند جنگ مساوی پیش می رفت، با این که به یکباره شروع شد و غافلگیر شده بودند اما قدرت اژدهای قرمز بعد از خدایان نظیر نداشت.، متاسفانه زیرکی و حیله همیشه از راه قدرت نفوذ نمی برد، گاهی تنه می زد و با کلک پوزه حریفش را به خاک می مالید.

اژدهای قرمز در زندگی همه چیز داشت، شادی، نعمت خدا، مردمش، عمر طولانی . اما با این همه تجربه هنوز دختری معصوم بود که خیال عشق را به سر می پروراند. اژدهای آشوب مردی حیله گر در میدان با وجود ضعیف بودنش فکر و ذهن و کم کم بدنش را تسخیر کرد. این برای قلمرو زندگی فاجعه ای ساخت. فاجعه ای که به شکست آن ها و کاهش قلمروشان با زندگی های بسیاری از مردم ختم شده بود.

نعمتش را از دست داد، توسط عشقش به او خیانت شد و مورد نفرین خدای خودش قرار گرفت. از مردم و اجتماع طرد شد، به جز دو خدمتکار و قلعه ای خالی فقط ثمره ی عشق به نتیجه نرسیده اش برای او باقی ماند. آن همه شکوه به زنی فلج روی تخت مبدل گشت، صورتش دیگر زیبا به نظر نمی رسید، انگار به بیماری ای مثل جزام مبتلا شده بود .

 گریه ی نوزادش را شنید تا زمانی که چهار دست و پا می رفت. دقیقا همان موهای آتشین او را داشت با چشم های عسلی زیبا که او را به یاد روز های گذشته می انداخت. در کل، زیبایی و شکوه سابقش را به ارث برده بود. همین دلگرمی ادامه زندگی اش را می ساخت. دخترک کم کم قدم برداشت و بزرگ تر شد. وضعیت او اما روز به روز از قبل بد تر و بدتر به نظر می رسید. دزدان به قلعه نفوذ می کردند و وسایل را می بردند. بعضی وقت ها به این قانع نمی شدند و او را کتک می زدند و مسخره می کردند. یک بار حتی کسی به امید بدن زیبا ترین زن جهان به قلعه آمد اما با دیدن چهره اش مثل یک دیوانه پا به فرار گذاشت.

بدنش زشت تر و کریه تر می شد تا این که تصمیم گرفت دیگر با دخترش رو در رو صحبت نکند. چهار نفر در قلعه ای خالی و دختری رو به رشد وضعیت بدی را شکل می داد. به سختی سال ها می گذشت. دخترک فهمیده تر از قبل شد تا جایی که تمام اتفاقات را درک می کرد. از مادرش به خاطر گذشته تنفر نداشت، همیشه با گرمی لبخند می زد و با تمام سختی ها یک بار هم گلایه اش را پیش او نبرد.  رویی برای بیرون رفتن نداشت، مادرش دیگر قدرتی نداشت و تقریبا تنها کسی که با آن ها درد و دل می کرد، در و دیوار و گاهی موش های قلعه بود.

با نگاه کردن به وضعیت مادرش که هر روز از روز قبل بدتر می شد پنهانی بدون شانه ای برای پناه بردن در گوشه ای از تاریک ترین قسمت های قلعه ی سوت و کور گریه می کرد. پس از سال ها یکی از  خدمتکاران باقی مانده از دنیا رفت. دیگر کسی جز خدمتکار قدیمی مادرش که به آن ها وفادار ماند در قلعه زندگی نمی کرد و فضای بزرگ اطراف آن ها را تنها تر از همیشه نشان می داد. باید کاری می کرد، همه این ها تقصیر آن اژدهای آشوب حرامزاده بود. برای همین بار ها می شد که خودش را مقصر سختی کشیدن مادرش می دانست.

تصمیمش را گرفت و به درگاه خدای نور رفت، زانو زد و برای رفع نفرین مادرش التماس کرد. او خدا را ندید اما تنها الهامی که در نتیجه صحبت هایش گرفت، گذراندن مجازات های مادرش به جای او بود.  شرطی نداشت، دخترک با خوشحالی بدون فکر دوم قبول کرد. جانش را می داد تا مادر مهربانش دوباره طعم خوشبختی را بچشد.

…..

بعد از دیدن تصاویر، رایان دوباره به خودش آمد، کمی در فکر فرو رفت اما روایت بیش از حد مبهم بود و چیزی را به خاطر نیاورد. در این هنگام صدایی بار دیگر مسیر پیش رویش را روشن کرد.

         « آزمون بیداری جنبه. »

_ پیروزی زندگی را به همراه خواهد داشت و شکست باقی مانده روحت را نابود خواهد کرد. آیا قبول می کنی؟

در ابتدا از شنیدن کلمه ی جنبه بسیار خوشحال شد، شاید از هر هزار نفر یکی در فرقه ی مهتاب این ویژگی الهی را بیدار کرده بود و همه ی آن ها جایگاه بالایی داشتند. اما با شنیدن ادامه ی جمله کمی تردید کرد.

از هسته ی جانوران برای تقویت جنبه استفاده می شد ولی خوردن آن چیزی جز مرگ به همراه نداشت، این قیمتی بود که او باید برای انجام این کار می پرداخت.

انگار این بار احساساتش به او بازگشته و ناخودآگاه ورود به آزمون را قبول کردند،بار دیگر این بار در شوک هوشیاری رایان رو به تاریکی رفت……..