ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

امیدوارم حال دلتون خوب باشه، تو سه چپتر آینده تلاش کردم به معیار های متفاوتی بها بدم. اگه از نظرتون حوصله سر بر بود این سه چپتر رو رد کنین ……….

و یه چیز مهم دیگه، شاید فکر کنین مار ها یا یه سری حیوانات به خواب زمستونی می رن یا چه میدونم لونشون باید تو زمینی سوراخی چیزی باشه، فصل جفت گیریشون بهاره و خب هر کدوم از اینا حکمت و دلایل خودش رو داره 😂

پیشاپیش جوابم به این سری سوالات اینه که یه دنیای دیگه، قوانین و طبیعت خودش رو داره و به نظرم اون دلایل برای یه حیوون جهش یافته صدق نمی‌کنه، در هر صورت زیاد بهش توجه نکنین🌸

****

نگین‌های سفید در جای جای آسمان می‌درخشیدند. برف روی زمین جمع شده بود و از آمدن زمستانی زیبا اما در عین حال طاقت فرسا برای جانوران جنگل خبر می داد.

حیوانات، همه برای جمع کردن آخرین ذره آذوقه زمستان با یکدیگر رقابت می کردند، در دنیای بقا ضعیف تر ها زودتر مخفی می شدند و قوی تر ها تا آخرین لحظه، از فرصت خود برای شکار بهره می بردند.

رد پنجه‌های کوچک روی برف با تجدید دوباره آن محو می شد اما قطرات خون، همچنان دنباله ای را به سمت توله گرگ تشکیل می داد.

لنگان لنگان اشک می ریخت و پیش می رفت، نمی‌دانست چرا به جلو می رود، کجا می رود و چرا باید زنده بماند. تنها چیزی که او را از زمین خوردن باز می‌داشت، خاطره‌ی آخرین نگاه های مادرش بود.

کفتار ها به دسته گرگ های خاکستری کمین کردند و تمام عزیزانش را یک به یک جلوی چشم هایش دریدند. آخرین زوزه های پدرش نماد غرور یک آلفا و آخرین نگاه های مادرش دلسوزی عمیق و محبت را برایش باقی گذاشتند. لبخند روی صورت مادرش واقعی بود، شاید از این که توانست زندگی توله اش را حفظ کند احساس آرامش می کرد.

توله گرگ از کفتار ها می ترسید اما باز هم هر از گاهی رویش را بر می گرداند به این امید که دوباره مادرش را ببیند، حتی اگر خون تمام خز خاکستری و سفید او را رنگ کرده باشد، حتی اگر ثانیه ای بیشتر طول نکشد باز هم می خواست مادرش را ببیند.

باید بر می گشت اما جرأتی برای بازگشت نداشت. آب گلویش را قورت داد و با درد و سنگینی قلبش به سمت جنگل مجاور حرکت کرد.

هنوز برف می بارید، شب نزدیک تر می شد و با تاریک شدن هوا و خون ریزی مداوم، آخرین مقدار توانش هم رو به خاموشی رفت.

روی زمین افتاد. خیلی سردش بود، زیر و روی بدنش با برف پوشانده و بیشتر او را آزرده می کرد. از شدت سرما می لرزید و دندان هایش به هم ساییده می شد.

اواخر شب، توله گرگ دیگر تکان نمی خورد، تنها نشانه‌ی زنده ماندنش بخار نفس کشیدنش بود، اما امیدی نداشت، بدنش یخ زده و آرام به خواب رفت.

اطراف، همچنان در سکون باقی نماند، ساعت ها بعد صدای خنده مانندی آرامش دشت را بر هم زد، صدایی که بیشترین ترس را در قلب او بر جای گذاشت. کفتار‌ها رسیده بودند و این همان روزنه ی کوچک امید برای زنده ماندنش را هم تهدید می کرد.

بدن توله گرگ لرزید، می خواست بلند شود اما جرأت این کار را هم نداشت. سرش را در خز های خونینش قایم کرد، اما صدای ناله، او را از مخفیگاه کودکانه اش بیرون کشید.

مار دور یک کفتار پیچیده بود و خونش را می نوشید، دو کفتار دیگر در اطراف، او را احاطه کرده و از هر فرصت برای ضربه به بدنش استفاده می کردند. بعد از نوشیدن خون کفتار، جانور، حجیم تر از قبل به نظر می رسید و با یک فشار دیگر او را خفه کرد.

دو کفتار، ناگهان هر کدام از یک سو به طرف لانه ی مار حمله کردند. تخم های قرمز رنگ تیره، چشم هایشان را از حقیقت کور کرده بود. انگار از دیدن تخم‌ها مست می شدند و با خنده به سمتشان می دویدند.

مار عصبی و نگران، به سرعت کفتار مرده را رها کرد و به سمت آن ها یورش برد، فرزندانش در خطر بودند، بدون در نظر گرفتن هر چیزی باید آن ها را در امان نگه می داشت.

 با چند جهش، کفتار دیگری را به دام انداخت اما برای سومی دیگر دیر بود، با اندوه در چشم هایش به چند تخم درون لانه خیره شد، با نزدیک شدن جانور به تخم ها، امیدی برای زنده ماندنشان باقی نماند.

در همین حین، کفتار پنجه اش را روی فلس های مار می کشید و زخم های عمیقی را به جا می گذاشت. جانور، دیگر روحیه ای برای دفاع از خود نداشت و برای چند ثانیه بی حرکت، حمله را به جان خرید. دوباره دور هیکل کفتار پیچید و با نیش های بلندش جمجمه حیوان را شکافت، اگر چه امیدی به زنده ماندن تخم ها نبود اما حداقل انتقام فرزندانش را می گرفت.

بدن توله گرگ دوباره لرزید اما نه از برفی که او را پوشانده، بلکه از سایه ای که سرمای اطرافش را چند برابر می کرد. کفتار به سمت لانه می دوید و از بخت بد، توله گرگ دقیقا سر راهش قرار داشت. باید کنار می رفت اما از حرکت کردن می ترسید، در لحظه ی آخر، بلند شد و در جهت مخالف، سرش را در برف فرو برد.

در کمال ناباوری، پای کفتار به بدنش گیر کرد و زمین خورد، صدای خنده ای در آورد، برگشت و با عصبانیت به سمت طعمه ی جدیدش نگاه انداخت. توله گرگ هنوز می لرزید اما از یک طرف در اعماق قلبش خوشحال بود که دیگر نیازی به ادامه ی این زندگی نه چندان شیرین ندارد. پلک های کوچکش را بست و لبخند مادرش را تجسم کرد، پنجه ی کفتار، آخرین چیزی بود که در زندگی می دید. منتظر ماند، تا لحظه‌ای بعد تمام درد هایش ناپدید می شد. اما این چند ثانیه، بیشتر از آن چه فکر می کرد طول کشید.

از ترس نمی توانست پلک هایش را باز کند ولی باز هم با کنجکاوی به آن غلبه و قایمکی به جلو نگاه کرد. صحنه ای که می دید باعث شد یکبار دیگر آب گلویش را قورت دهد، مایعی روی صورتش پاشید، مار با قربانی کردن خودش او را از برخورد پنجه نجات داد.

به نظر، دیگر توانایی حرکت نداشت، خون از فلس‌هایش جاری بود و پایان تلخش را به نمایش می گذاشت. کفتار دوباره پنجه اش را به سمت مار حرکت داد، ثانیه ای چشم های جانور برق زد و خونی که از زخم هایش بیرون می ریخت ناگهان خشکید، بدنش از همیشه تیره تر به نظر می رسید. با نیش های بیرون زده، یکبار دیگر به سمت کفتار هجوم برد و مستقیم با حمله اش رو به رو شد.

پنجه ی کفتار در بدنش فرو رفت اما اهمیتی نمی داد. در هر صورت با این حرکت مرگش را از قبل رقم زده بود. نیش های مار گردن او را شکافت و از سمت دیگر بیرون آمد.

بدن کفتار روی زمین افتاد و زندگی نکبت بارش به پایان رسید. اما سرنوشت جانور دیگر بهتر از او نبود، در آخرین ثانیه ها به لانه نگاه انداخت، تقریبا تمام تخم های درون آن از برخورد کفتار شکستند، اما کوچکترین آنها در گوشه ای سالم به نظر می رسید.

توله گرگ مطمئن بود که همان لبخند مادرش دوباره جلوی نگاهش زنده شده و این طعم تلخ و شیرین را بار دیگر می چشد. این محبت مادری که جان فرزندش را به خود ترجیح و در عین حال، مادری دیگر که خود را برای او فدا کرد و زندگی اش را نجات داد.

سنگینی و درد، مهربانی و وابستگی را در قلب و اشک‌هایش، در گوشه چشمش احساس می شد  . مار قبل از این که چشم هایش را برای همیشه ببندد نگاهی به توله گرگ انداخت و به تنها تخم باقی مانده‌اش اشاره کرد. انگار بدون شعور کامل، باز هم از روی غریزه و احساس محبت، فرزندش را به آخرین امید زنده ماندنش می سپرد.

شاید برای توله گرگ، حقیقت گیج کننده و یا غیر واقعی باشد اما این واقعیت که از آغوش گرمی به نام خانواده، سرنوشت آن ها به هم گره می خورد قابل کتمان نبود.

جانور اکنون هدفی برای زندگی داشت، موجودی دیگر که به او وابسته بود و باید جانش را حفظ می کرد، بعد از نگاهی از روی قدردانی به جسد مار، به سرعت تخم را به دهن گرفت و از آن منطقه فرار کرد.

خطر کفتار ها رفع نشده و بوی خون هم خطر دیگری را برای آن ها به بار می آورد. ساعتی دوید، نفس نفس می زد اما در هر شرایطی نمی توانست به آخرین خواسته ی یک مادر خیانت کند. هنوز برف می بارید و دما با گذر زمان کاهش می یافت. سرعت توله گرگ کمتر شد، گرسنگی و ضعف به بدن کوچکش رخنه برد اما هنوز محبت و تشابهی که نسبت به این تخم احساس می کرد او را به جلو هل می داد.

دیگر بعد از ظهر بود. توله گرگ تلو تلو می خورد و آب دهانش چکه می کرد، نمی شد او را مقصر در نظر گرفت، این فقط غریزه اش برای بقا را شامل می شد . حتی اگر می مرد هم به هیچ وجه به تخم صدمه نمی‌زد.

شب شد و او هنوز گیج و مات، لنگان لنگان جلو می‌رفت،  اراده اش تا آخرین ثانیه ها تسلیم نشد اما بدنش دیگر تحمل ادامه دادن نداشت.

روی زمین افتاد ولی در حین افتادن، باز هم با کمال احتیاط از تخم مار مراقبت کرد، این موجود تنها خانواده ای بود که برایش باقی ماند و او دیگر نمی‌توانست این آخرین را هم از دست بدهد.

سردش بود اما اهمیت نداد، وقتی سردش می شد مادرش او را در آغوش می کشید و بعد از آن بدن کوچکش از خز های  او گرما می گرفت. نگاهی به تخم انداخت، محبت و علاقه حتی در چشم هایش قابل دیدن بود.

با تقلید از مادرش، بدنش را دور آن پیچید. امروز او مادر این تخم و خانواده اش در نظر گرفته می شد و باید جای خالی ماری را که برای هر دوی آن ها جان داد، پر می کرد.

شب می گذشت، بدنش سرد تر از همیشه بود اما قلبش تا آخرین ثانیه ها از گرمای محبت لذت می برد . کسی نمی دانست بعد از این شب، توله گرگ زنده می‌ماند یا نه اما احساسی که نسبت به آن تخم داشت هیچوقت از بین نمی رفت.

 «مهربانی از یخ به پایان رسید، محبت ایجاد شد!»