ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

توله گرگی خاکستری در دسته ی گرگ های سرخ رنگ جنگل خون دیده می شد، سال ها گذشت. بدون داشتن خانواده ای مورد زور گیری بقیه قرار می گرفت اما زیاد هم بد نبود، هر روزش با زخم و خون ریزی سپری می شد. چیزی که شخصیت و همچنین بدنش را برای آینده آماده می کرد.

توله گرگ بزرگ و بزرگ تر می شد، می جنگید، خون می ریخت و می کشت تمام کاری که یک جانور برای پیشرفت باید انجام می داد و او این را به خوبی یاد گرفته بود.

همیشه احساس می کرد چیزی کم دارد، یک احساس از دست دادن که هر روز درون او بیشتر گر می گرفت و نبودش را عمیق تر از قبل نشان می داد. بعضی اوقات از روی دلتنگی به شکار می رفت. نمی دانست چه می خواهد اما هر چه بود در میان دسته ی گرگ ها پیدا نمی شد. انگار به این جا هیچ تعلقی نداشت.

فصل ها می گذشت، بلند ترین قله رشته کوه خون همیشه مثل دودكش عمل می کرد و دوده اش هر از گاهی توجه دیگران را جلب می کرد . اخیرا اما بیشتر از قبل دیده می شد، بعضی وقت ها حتی زمین هم به همراه آن می لرزید. بالاخره طبیعت بود او از قوانین طبیعت چه چیزی می دانست؟

اکنون می شد گفت انکی هوشیاری داشت، یک آلفای بزرگ هیکل دو متری،  یک گرگ سطح H که نزدیک بیست قلاده زیر دست خود داشت. شیاطین خون تشنه ی بدن گرگ ها بودند. از قدیم خون آن ها برای فروش گرفته می شد و این بدترین چالشی بود که با آن مواجه می شدند.

گرگ اما راه حل را خوب می دانست، چرا شجاعانه بجنگی و در آخر اسیر باشی؟ زمانی که توانایی داری تا آخرین لحظه بجنگ و پیروز میدان باش. اما اگر نمی توانی فرار کن، مهم ترین چیز بقا بود و چیز مسخره ای مثل غرور برای او معنا نمی گرفت.

دسته آن ها هر روز از روز قبل قوی تر می شد بدون هیچ گونه تلفات، او همیشه سعی می کرد مراقب زیر دستانش باشد. اگر زخمی می شدند فرمان عقب نشینی می داد، پیروزی واهی و زود گذر ارزشی نداشت.

آفتاب پرست یا استتار یکی از اسامی ای بود که اهالی جنگل خون روی این دسته از گرگ ها گذاشتند، دسته ای مرموز که هر وقت باید پیدا می شدند و هر وقت خطری وجود داشت بدون هیچ ردی تا رفع شدن خطر از چشم ها پنهان بودند. بعضی آن ها را ترسو می خواندند اما همچنان در قلب هایشان ترس این دسته رسوخ کرده بود. ترسناک ترین و خطرناک ترین، همیشه با قویترین گروه تعریف نمی شد. بلکه ناشناخته ها در این مورد از آن پیشی می گرفت.

سینه اش سنگین بود، نمی دانست چه مشکلی دارد. فقط به دنبال چیزی اطراف جنگل می گشت و باز هم در دوره ای منظم آن را تکرار می کرد. اعضای دسته از او می خواستند تا نشانی از چیزی که باید پیدا کنند، بدهد. اما وقتی خودش هم نمی دانست دنبال  چه می گردد چطور برای آن ها توصیف می کرد؟

تعدادی از گرگ ها حتی به دیوانه شدنش شک داشتند اما اهمیتی نداشت، برای دسته مهم ترین چیز بقای آن ها و غذایی بود که برایشان تأمین می شد. گرگ این روز ها قلمرو عقرب ، حشرات، حتی گونه های قوی تر از خودش را می گشت. ببر ها، شیر ها، شاید باید قلمرو شیاطین خون را امتحان می کرد؟

خودش هم کم کم به این نتیجه رسید که مشکل شخصیتی دارد یا زیاد فکر می کند. در هر صورت مدتی بیخیال گشتن شد.

روز ها از فرط درد می خوابید و شب ها را بلند زوزه می کشید، شاید اگر گذشته ای یا گمشده ای وجود داشت او را از زوزه هایش تشخیص می داد. به این امید روزها ادامه داد، اما هیچ خبری نشد.

زمین لرزه تازگی ها بیشتر رخ می داد و آرامش نداشته گرگ را از او می گرفت. باید قوی تر می شد، اگر بیشتر تکامل پیدا می کرد هوش بیشتری هم داشت و شاید آن را به خاطر می آورد. همین بود. جنگید و انواع حیوانات را درید. حتی به شیاطین ضعیف تر هم رحم نمی کرد. به جایی رسید که شیاطین خون مخصوص شکار او به جنگل می آمدند اما مثل همیشه در مواقع خطر مثل همیشه هیچ ردی از او پیدا نمی شد.

امتیاز زندگی 90/100

نگاهی به رون های خاکستری رنگ انداخت، کلمات در مواقعی که حوصله اش سر می رفت تنها سرگرمی او بودند. چیزی نماند که به سطحی بالاتر ارتقا پیدا کند، طعم انواع جانوران را چشیده و خون تک تکشان را مزه می کرد. گاهی این حس که ریشه ای از شیاطین خون دارد را بیشتر احساس می کرد . در آخر فقط یک قلمرو باقی ماند، قلمروی که از آن به اندازه ی دسته ی او و شاید بیشتر، به عنوان مرموز و هراس آور یاد می شد.

سال ها پیش یک مار خون اصیل در قلمرو مار ها سر از تخم بیرون آورد و آن ها را از ضعیف ترین گونه های جنگل بالا کشید. حیوان  دیگری نبود که او را دیده باشد اما از زیر نیش هایش زنده فرار کند. گرگ هم برای نفوذ به قلمرو مار ها اطمینان کافی نداشت.

تا این که یک روز مجبور شد، باید فرار می کرد. همه پا به فرار گذاشتند. جنگل خون دیگر قابل سکونت نبود. هوا گرم تر و گرم تر می شد، زمین لرزه شدت گرفته بود و گدازه ها مثل باران بر سر جانوران می بارید. مواد مذاب روی زمین جریان گرفته بودند و آن ها را دنبال می کردند.

به مرز قلمرو مار ها رسیدند اما آتشفشان قصد توقف نداشت. خیلی از جانوران از روی غریزه نمی خواستند پنجه روی خاک این قلمرو بگذارند اما برای گرگ خاکستری این گونه نبود، خود مار ها هم باید تا کنون فرار می کردند او از چه چیزی می ترسید؟

گرمای سوزناک مجال نمی داد، خزش در چند جا سوخته بود و گوشت بدنش را نمایان می کرد. تصمیمش را گرفت، در نهایت دو طرف به مرگ ختم می شد، یکی حتمی و دیگری به شانس بستگی داشت. او روی آخرین امیدش حساب می کرد. حد اقل از مرگ در جا بهتر بود.

 اعضای دسته جرات او را نداشتند، همانجا و به نوبت روی یک راسته حرکت می کردند، انگار با جانوری دیگر در جنگ باشند، جهش می زدند و غرش می کشیدند اما باز سر جای خود برمی گشتند و با نگاه کردن به عقب وضعیت را زیر و رو می کردند.

گرگ وقتی برای تلف کردن نداشت، چندین بار زوزه کشید اما هیچکدام از اعضای دسته به دنبالش وارد نشدند، همه پراکنده و  به دو سمت راه افتادند تا قلمرو مار ها را دور بزنند، اما وقتی برای آن باقی نمانده بود. شاید خودشان هم می دانستند اما در سطح آن ها غریزه به هوش غلبه می کرد.

صدای زوزه ها و ناله های دردناک در جنگل می پیچید اما کاری از گرگ خاکستری بر نمی آمد. زوزه بلندی کشید و به حرکت ادامه داد. با این که هیچوقت به آن ها احساس تعلق نمی کرد اما بغض بزرگی در گلویش نشست. نمی توانست این جا بمیرد، حد اقل هنوز نه، او باید چیزی که سال ها به دنبالش می گشت پیدا می کرد.

در گذشته به این بخش جنگل نیامده بود، فقط مستقیم با حد اکثر توانی که داشت به پیش رفت. گدازه ها رد پایش را دنبال می کردند، گاهی سرعتشان اندکی کمتر می شد اما در مرحله ی بعد انگار به عمد او را هدف می گرفتند. زخم هایش می سوخت. گرم بود خیلی گرم تر از چیزی که او توان تحملش را داشته باشد.

 چشم به هم گذاشتنی طول نکشید که خودش را روی تپه ای کوچک در محاصره مذاب اطرافش دید. هیچ راه پیش رفتنی نداشت، اما این همه چیز نبود. مار سرخ رنگی با سر مثلی و چشم های مخوف، سرد به او خیره شده بود. قبلا هرگز با او برخوردی نداشت اما از دو چیز مطمئن بود. مار همان قدر هراس آور به نظر می رسید که دیگران تعریف می کردند. نفس کشیدن حتی برای او هم سخت تر از قبل بود. آب گلوش را قورت داد اما هم چنان به سمت مار پیش رفت، اگر بقیه دسته این جا بودند همان حس همیشگی را داشتند، رهبر دسته یک دیوانه بود و کسی از کار هایش سر در نمی آورد. قلبش سریع تر می تپید اما این از ترس نشات نمی گرفت.  ناخودآگاه اشک گوشه چشمش جاری شد. بالاخره، بالاخره او را پیدا کرد، هر چند دیر اما شاهزاده ی مار ها همان گمشده اش بود، او این را با تمام وجود احساس می کرد.

مار واکنشی نشان نداد، او با همان سردی به سمت گرگ خیره ماند، مواد مذاب  کم کم بالا می آمد و فضای اطرافشان را سوزناک تر می کرد.  جلو تر رفت و کنار مار ایستاد ، اما بیشتر از آن چیزی نمی دانست. فقط به او زل زده بود و در ذهنش تصویر او را جزع به جزع هک می کرد.

مواد مذاب بالاتر آمد و به سطح تپه رسید. بدون هیچ هشداری از قبل مار را در دهان گرفت و ثابت ایستاد، مار بار ها به سمتش هجوم آورد اما او آن را رها نکرد. مذاب به پاهایش نزدیک تر می شد.  نیش های مار گوشه گوشه سرش فرو رفتند اما او باز هم با دندان فلس هایش را سفت چسبیده بود.  با پنجه بارها زمین زیر پایش را خراشید، چاله ای  درست کرد و پنجه هایش را ثابت نگه داشت. او نمی دانست چرا تمام این کار ها را انجام می دهد اما نمی توانست مرگ مار را ببیند. خون روی صورتش جاری بود و جلوی دیدش را می گرفت. تک پنجه اش که آزاد بود را بلند کرد و شاه رگش را برید. بالاخره مذاب به بدنش رسید، اما مرگش را با پنجه های خودش رقم زد. خونش جاری شد،  گوشته بدنش در مذاب ذوب می شد. ساعتی گذشت و مار بالای بدن ایستاده اش به خود می پیچید تا این که در نهایت مذاب فروکش کرد. فوران مذاب تمام شده بود، چشم های مار دیگر هنگام نگاه کردن به چهره ی گرگ سرمای قبل را نداشت. فقط شوک را نشان می داد. او تمام عمرش را در تنهایی زندگی کرد، بدون محبت و دوستی دیگران . چرا گرگ این کار را انجام داد؟ نمی دانست اما بی نهایت در قلبش ممنون بود و احساس گرما می کرد.

بانویی با ابهت و زیبا در حالی که چای می نوشید به تصویر مار نگاه می کرد

 «بد نیست، تو خوش شانس تر از چیزی هستی که فکر می کردم شاهدخت! »

محبت متقابل ایجاد شد.

 آزمون فداکاری از آتش به پایان رسید……..