ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

در مرز قلمرو جانوران و انسان ها صدای گریه های دختر بچه ای نیمه انسان با جیغ موش ها در هم آمیخته و فضای تاریک سیاهچال را بیشتر از قبل اندوهگین جلوه می داد.

در سلول های دیگر هم استخوان ها و جسد های فاسد شده ی جانوران دیده می شد، فقط گرگ پیر و چلاقی هنوز در سلول کناری دخترک زنده بود و به آواز گریه کردنش گوش می کرد، این صدا شاید غمگین اما باز هم برایش اندک امیدی به همراه داشت.

مدتی می شد که به جز صدای موش ها صدای دیگری در این سیاهچال نمی شنید، هر سال درست با شروع زمستان جانوران به قلعه ی انسان ها حمله می کردند و با اینکه عده ای تلف می شدند اما باز هم تا جایی که می توانستند از گوشت انسان و ذخیره ی غذایشان به غارت می بردند.

کینه ی انسان ها از جانوران هم بی دلیل نبود و همین منجر به زندانی شدن دخترک نیمه انسان شد، هیچکس نمی دانست پدر و مادر این دختر کیست اما در حال حاضر طعمه ی خوبی برای خالی کردن کینه هایشان در نظر گرفته می شد.

گرگ محبتی را در قلبش نسبت به دخترک احساس می کرد شاید چون بخشی از دختر از خون او بود و شاید چون در شرایط مشابهی قرار داشتند. اهمیتی نداشت، به سلول نیمه انسان نزدیک تر شد و به سمتش زوزه کشید. گریه های دخترک به یکباره قطع شد، نمی دانست کجا، اما روزی این زوزه را در گوشه ی قلبش به عنوان یک گنج فراموش شده مهر کرده بود.

کمی می ترسید اما باز هم به گرگ احساس نزدیکی می کرد، آرام آرام پیش رفت  و دستش را به سمت گوش های کرکی دراز کرد. برخلاف انتظارش گرگ خاکستری هم  مطیعانه سرش را پایین انداخت و از نوازش دخترک لذت برد.

از آن روز به بعد این دو تنها همراهان هم در این سلول تاریک بودند، با این که دخترک چیزی از زوزه های گرگ نمی فهمید اما باز هم با شنیدن آن ها لبخند می زد. انگار هنوز نور امیدی برای زنده ماندنش باقی مانده بود.

 روز ها و شب ها در سیاهچال متمایز نمی شد و فقط تاریکی و روشنایی چشم هایشان بود که می درخشید  با این وجود زمان را به دو قسمت کرد. در روز های خیالی اش با گرگ صحبت می کرد و جانور در جواب سر تکان می داد و شب ها را با گفتن داستانی از آسمان ها می گذراند.

داستان هایی درباره ی خدایان و نژاد های افسانه ای مثل ققنوس و اژدها، خودش هم نمی دانست این ها را از کجا می داند. ناخودآگاه دهانش را باز می کرد و ادامه ی داستان را پیش می برد. بعضی اوقات از اتفاقات درون داستان ناراحت می شد و بغض در گلویش می نشست ،  یا نسبت به اشخاص درون داستان احساس نزدیکی و نفرت داشت.

 کنجکاوانه به همه ی این ها فکر می کرد و گاهی از گفتن آن داستان  پشیمان می شد اما چیزی که بیشتر از همه اهمیت داشت، نگاه گرگ هنگام شنیدن این داستان ها بود که به وضوح شادی اش را نشان می داد و همین او را برای ادامه دادن ترغیب می کرد. زمان می گذشت و این دو به هم نزدیک تر می شدند.

طبیعی هم بود، در این سیاهچال دنیای هم در نظر گرفته می شدند و بدون هم ثانیه ای تاب نمی آوردند.

خورشید را به فراموشی بردند ، ماه و ستاره را به افسانه ها سپردند و فقط وجود یکدیگر را نگه داشتند.

آن دو در داستان هایشان زندگی می کردند. و همین باعث ادامه دادنشان می شد. شاید انسان ها سیاهچال را فراموش کرده بودند و به همین دلیل هیچ غذایی برای آن ها نمی برند یا می خواستند از گرسنگی عذاب بکشند و بمیرند. اما به لطف اجساد جانوران جمعیت موش ها در سیاهچال زیاد بود و هر روز هم زیاد تر می شد. گرگ در این هنگام آن ها را شکار می کرد و با اینکه در روز های اول برای دخترک چندش آور بود، باز هم با قدردانی نسبت به جانور از آن ها تغذیه می کرد. خوشبختانه خون به جای آب برای بدنش جواب می داد و حتی بیشتر از آن انرژی می گرفت. این گونه مشکل غذایشان را حل کردند.

با اینکه متوجه شب و روز نبودند اما تغییرات آب و هوا باز هم روی زندگی آن ها اثر داشت. تا جایی که این روز ها هوا سرد تر می شد و این پیشگویی بدی را در قلب گرگ می انداخت.

پیشگویی ای که خوشی های به زحمت ساخته شده ی هر دوی آن ها را با خود نابود می کرد و این چندان دور نبود. گرگ نمی توانست کسی را مقصر بداند، آرامشش را حفظ کرد تا از این مدت باقی مانده با دخترک لذت ببرد. اگر همین انسان ها نبودند شاید او هیچوقت با دختر نیمه انسان ملاقات نمی کرد و این شیرین ترین روز ها در اوج تلخی های گذشته را از دست می داد.

سپاس گزار بود اما افسوس هم می خورد، کاش می شد جور دیگری پیش می رفتند اما کاش و اگر ها هیچوقت فایده ای برای هیچکس نداشت.

 با سرد تر شدن هوا، دمش را از میله های سلول رد می کرد و دخترک با به آغوش کشیدن آن گرم تر می شد. گرگ اکنون پدر و مادر و تنها دوستش بود.

اما چیز های خوب ابدی نبودند و این یکی از اصول طبیعت را تشکیل می داد. با آغاز زمستان یکبار دیگر جانوران به قلعه ی انسان ها یورش بردند و عده ای را کشتند. مثل هر سال این نبرد به سادگی پایان نیافت، اما باز هم گذشت و پیامد های خود را برای گرگ و دخترک بیچاره به جا گذاشت.

یک روز صبح بالاخره درب سیاهچال با صدای غیژ مانندی باز شد، صدایی که دخترک را خوشحال و قلب گرگ را به اعماق نیستی فرو برد. چند تن از انسان ها با یکدیگر وارد سیاهچال شدند و هر دو را با خود بیرون بردند.

نیمه انسان رو به گرگ کرد و با صدای کودکانه اش گفت:

 «گرگی امروز می تونیم دوباره روشنایی رو ببینیم، شاید بالاخره آدما فهمیدن من و تو بیگناهیم و می خوان مارو آزاد کنن. ولی باید قول بدی از این به بعد هم هر جا میرم باهام بیای و همیشه مراقبم باشی. آخه می دونی من به جز تو کسی و اون بیرون ندارم. اما اگه بازم تو خانواده داشتی منم ببر پیششون قول می دم دختر با ادب و خوبی باشم!»

قطرات اشک گوشه ی چشم های گرگ نشستند اما تاریکی این بار نجات بخش او بود، آرام زوزه کشید و دنبال انسان ها به راه افتاد.

با خارج شدن از سیاهچال دخترک چشمانش را مالید، نور کمی اذیت می کرد اما او به سرعت و کنجکاوانه به سمت گرگ نگاه کرد، خز پاهای جانور سوخته بود و لنگان لنگان راه می رفت. با دیدن وضعیت گرگ غمگین شد و انگار صحنه ی این اتفاق قلب کوچکش را عذاب می داد.

اما باز هم به سمت گرگ لبخند زد و از نزدیک خز خاکستری رنگش را نوازش کرد.

هنگامی که آن دو غرق در نگاه کردن هم بودند، به میدان بزرگی رسیدند. دور تا دور میدان انسان های زیادی ایستاده و فریاد  «بکشید، انتقام، انتقام» سر می دادند.

گرگ سرش را پایین انداخت، می دانست این اتفاق می افتد اما دخترک هنوز شوکه بود. نمی دانست چه جرمی مرتکب شده فقط فهمید که خبری از آزادی نیست.

به گرگ نگاه کرد اما او هنوز به سمتش لبخند می زد، شاید چون نمی فهمید انسان ها در مورد آن دو چه می گویند، آرام گوش های کرکی اش را نوازش کرد و گفت:

 «گرگی بیچاره!» اما حرف هایش بیشتر از قبل، قلب گرگ را آزرده کرد.

مردی وسط میدان رفت و فریاد کشید : «بیایید و جمع شوید، امروز خوی حیوانی این موجودات نجس و ملعون را خواهید دید، حیواناتی که حتی به یکدیگر برای حفظ جانشان رحم نخواهند کرد»

سرش را به سمت گرگ برگرداند و ادامه داد: « هی گرگ، اگه این نیمه حیوان نجس رو بکشی، قول می دم آزادت کنیم،  نیازی به فکر کردن نداری، به سختی تو اون سیاهچال زنده موندی و می دونم بابت این فرصت خوشحالی. احتیاجی به تشکر نیست!»

دخترک آب گلویش را قورت داد و به گرگ نگاه کرد، اما جانور از سر جایش تکان نخورد، ترسید ولی نه از مرگ بلکه از اذیت شدن گرگ می ترسید، آستین مرد را کشید و گفت: « آقا اون نمی فهمه شما چی می گین بذارید من بهش بگم!»

مرد سریع دستش را کشید و نیمه انسان را به زمین انداخت، او به خود زحمت حرف زدن نداد و با سر به گرگ اشاره کرد.

 «گرگی اینا می گن اگه من و بکشی آزاد می شی، من خیلی دوست داشتم با تو و خانوادت زندگی کنم اما خب نمیشه دیگه، زود باش فقط آروم زیاد دردم نگیره باشه؟»

و اشک از گونه ی های نازش سرازیر شد.

گرگ باز هم تکان نخورد، انسان ها تاب نیاوردند و چند بار با خنجر بدنش را بریدند، اما باز هم جا به جا نشد. درد داشت اما بی توجه به همه چیز فقط با لبخند به دخترک نگاه می کرد.

فریاد های  «بکشش، بکشش! » تمام میدان را پر کرده بود اما هیچ تاثیری روی نگاه های پر از محبت گرگ نسبت به دخترک نداشت.

مرد بار دیگر خنجر را به پهلوی گرگ فرو برد و گفت :

 «بکشش عوضی اگه نه همین جا تیکه تیکت می کنم!»

نیمه انسان در حالی که اشک می ریخت گرگ را به آغوش گرفت و زمزمه کرد:  «گرگی تو باید من و بکشی اگه نه می میریا می فهمی چی می گم!» دو نفر دخترک را با کتک کشیدند و این باعث شورش گرگ شد، جانور زوزه ای کشید و به سمت اولین انسان حمله کرد.

با یک حرکت او را کشت و به سمت دو نفری که دخترک را می زدند یورش برد. در همین هنگام خنجر دیگری به پهلو اش فرو رفت. خون از زخم هایش جاری بود اما باز هم این باعث توقف او نشد.

از سمت دیگر دخترک به سختی خودش را رها کرد و به سمت گرگ دوید، جانور گردن مردی را که به او خنجر زد را گاز گرفت و در حرکت بعد دوباره به دویدن ادامه داد.

زنی از پشت دخترک به سمتش می دوید و این آشوب نمایشی برای بقیه به پا می کرد. فریاد ها بیشتر شنیده و تنش بیشتر احساس می شد.

بالاخره دختر به گرگ رسید، او را به آغوش گرفت و گفت:

 «تو خیلی بدی گرگی، اصلا به حرف من گوش ندادی. ببین چی شدی!» و در همین هنگام چاقوی زن از پشت  پهلوی دخترک را درید.

گرگ می خواست حمله کند اما دختر نیمه انسان آغوشش را محکم تر کرد و گفت:  «تکون نخور گرگی، تو نرفتی پس بیا با هم بمیریم تا اون دنیا هم کنار هم باشیم!»

جانور زوزه ای کشید و بعد از آن خنجر های پی در پی بدن او و دخترک را تکه تکه کرد. اما باز هم تا آخرین لحظه با لبخندشان و محبت نسبت به یکدیگر حتی با این مرگ دردناک کنار آمدند……

 «آزمون وفاداری از خون به پایان رسید……»

 «سه گانه آزمون های ذات با موفقیت به پایان رسید.»

 «شرایط پیوند کامل شد.»

« پیوند روح کامل شد.»

……..