ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

عنوان : [ شاهدخت خون ]

گونه : [؟؟؟ ]

سطح : [H]

قطعات هسته : 1/2

ویژگی ها : [مار خون], [همدم خون]

مار خون :[ با نوشیدن خون شکار، توانایی هایش برای مدت محدودی دو برابر قوی تر از قبل خواهد شد. ]

همدم خون : [؟؟؟]

رایان نگاهی به مار سرخ رنگ کنارش انداخت، محبت عمیقی را نسبت به او احساس می کرد، محبتی که از مرگ ها و زندگی های متعدد در وجودش شکل گرفته و پرورش یافته بود. نگاهش را دزدید ، احساس ناجوری داشت. انگار سرش کلاه رفته باشد، اما کاری از دستش بر نمی آمد.

احساسات شاهدخت خون هم از احساسات این انسان کج و کوله دور نمی رفت ، انگار به زور به این موجود دلخراش وصل شده باشد، نگاهش سرما را به وجود رایان می انداخت اما در قلبش، انگار این پسر انسان به عنوان تنها همدم او در مرگ و زندگی جایش را باز و تثبیت کرده بود. سرش را از روی ناچاری تکان داد، کاری از دست نداشته اش بر نمی آمد.

صدای آشنایی سکوت بین این دو را شکست.

 « برگشت به زندگی هزینه زیادی دارد و این برای همه ممکن نیست. لیاقت خود را به الهه ی زندگی ثابت کنید و دوباره به آن برگردید. زندگی همدم روح شما به زندگیتان گره خورده، از این پس مراقب یکدیگر باشید، این پیوند مبارک هدیه ای از طرف الهه ی زندگیست.

مأموریت: مسیر مرگ را پشت سر بگذارید، درون قلعه‌ی آشوب، خونتان را در جام زندگی با خون همدم‌تان مخلوط کنید و در پیشگاه الهه ی زندگی نسبت به هم عهد وفاداری ببندید. »

رایان دوباره نگاهی به مار انداخت، این بار چشم های هلالی شاهدخت خون هم رد دید او را گرفتند، تقریبا مراسمی شبیه ازدواج اجباری بود. تنها یک فکر در ذهن این دو نفر جرقه زد.

 «من باید با یه جونور ازدواج کنم؟»

 «من باید با این انسان کج و کوله ازدواج کنم؟»

حد اقل از نظر ذهنیت با هم به تفاهم می رسیدند. رایان لبخندی از روی اجبار زد و گفت:

 «هی خوش خط و خال، تو هم فهمیدی چی شد دیگه نه؟ امیدوارم زیاد بد برداشت نکنی من علاقه ای به یه مار ندارم. پس بیا بهش به چشم یه دوستی اجباری نگاه کنیم!»

شاهدخت خون نفس سردی کشید، با یک جهش خودش را به شانه ی رایان رساند و دور گردنش حلقه زد. پسرک در حالی که داشت خفه می شد گفت: « خوش.. خط. غ. لط کردم.. ول.. تن، و.. ل کن! » اما فشار مار کمتر نشد که هیچ، بیشتر هم شد.

صورت رایان شبیه گوجه فرنگی شده بود، چند بار سرفه زد و گفت:  «شاهدخت.. ج. ون، شا. دخت ج. ون ول.. کن. ا. زدواج می کنم، ازد. واج می کنم، ج. ان مادرت، خ. پ. ه شدم.»

مار با چشم های سرد عسلی نگاهی به چهره ی همدمش انداخت، در حالی که حلقه را دور گردن او شل می کرد، سری تکان داد، انگار از همراهی با چنین شخصیت ضعیفی تأسف می خورد.

چندین بار سرفه زد و نفس عمیقی کشید، روی شانه‌هایش احساس سنگینی می کرد، مار قصد پایین آمدن از آن را نداشت.

 «هی من خودم زن دارم، اگه نیای پایین و اتفاقی برای کمرم بیفته باید بهش جواب پس بدی خوش خط و خال!»

مار دوباره غرشی زد و حلقه را دور گردنش تنگ تر کرد. رایان نمی خواست  همان اتفاق قبلی برایش تکرار شود، انگار این بار ناخواسته با بد کسی گرفتار شد،  شنیده بود که در بعضی از گونه ها جانور ماده  به نر زور گویی می کند. اما این در گونه مار ها هم انجام می شد؟ وقتی برای فکر کردن به آن نداشت، قیافه غمگینی به چهره گرفت و گفت :

 «شاهدخت جون تو رئیسی، منِ خر از کرگی زن نداشتم به جان تو! اصلا به قیافم می خوره به نظرت؟ »

و این گونه بود که آغاز زندگی مشترک این دو نفر رقم خورد……

بعد از کمی بحث، هر دو به یک نتیجه واحد رسیدند. با این که به نظر از هم دور می آمدند، اما تقریبا یکی بودند. این به خصوص برای شاهدخت خون مورد قبول قرار گرفت، او از قبل هم می دانست. حتی، حتی اگر قرار به ازدواج باشد که نبود. شریکش را خودش انتخاب کرد و از پیامد های آن خبر داشت.

با این که مشخص نمی شد اما با فکر به این ها خجالت کشید و ناخود آگاه بدنش را به هم کشید.

 «هی چته دیگه من که چیزی نگفتم، دختره ی زورگو! »

کاش می توانست پسرک را خفه کند، به آن فکر کرد. اما هنوز به این شیرین زبان احتیاج داشت.

……

باید مسیر را تا قلعه ی آشوب طی می کردند، در بالای کوه، میان مه و ابر ها قلعه ای شبیه به معماری قرون وسطی برآمده و در دید آن ها قرار داشت. با این که اطمینان نداشتند اما احتمالا هدف همان قلعه بود.

راه به نظر چندان دور نمی آمد اما هر دو می دانستند که این چالش آسان پیش نخواهد رفت.

 با احتیاط به طرف قلعه حرکت کردند. یا بهتر، رایان با احتیاط به طرف قلعه حرکت کرد و مار روی شانه‌هایش از آرامش اطراف لذت می برد،  در جنگل، پشت و بالای درختان احتمال کمین خطر وجود داشت و این برای رایان که اندک تجربه ای از شکار در جنگل به دست آورده بود نکته ای حیاتی به نظر می رسید.

اما بر خلاف انتظاراتش نگاه کردن به سمت بالا کار دستش داد، زیر پایش خالی شد و به درون چاله ای عمیق فرو رفت.

مدتی طول کشید تا بدنش زمین را احساس کند و در آن هنگام با شدت به سطح خاک برخورد کرد، خوشبختانه سطح زیرش فقط خاک نرم بود اما با این وجود در کمرش احساس گرفتگی و درد داشت. شاهدخت خون، ثانیه ای بعد روی شکمش فرود آمد.

رایان سرفه ای زد و بدنش در واکنش به آن بلند شد. از روی عصبانیت و ناچاری زیر لب غرغر کرد:

 «از دست یه نقره ای که من بدبخت و می زد خلاص شدم، الان یه قرمزی منو می زنه، این چه عدالتیه!»

به فضای اطراف نگاه انداخت، با این که تاریک بود اتاقکی با چندین تونل در چهار طرف دیده می شد. او کنجکاوانه به سمت بالا نگاه کرد، اما عمق این بدبختی جدید، طولانی تر از آن بود که فکر بالا رفتن  را داشته باشد.

 «چالش دوم:     [کلونی مورچه ها]

ترسناک نیست، فقط از تعدادی مورچه ی کارگر کوچک مراقبت کنید»

رایان با شنیدن این صدا، دوباره به ارتفاع تونل ها خیره شد. این مورچه های به اصطلاح کوچک چطور چنین ساختار عظیمی را حفر کرده بودند!

جواب با آن ها چنان فاصله ای نداشت ، مهمان وارد خانه شده و این برای صاحب خانه دور از ادب بود که به استقبالشان نرود.

 «موجود سطح H شناسایی شد!»

موجود بزرگی تقریبا با یک و نیم متر قد، دو شاخک بلند در قسمت سر و دو چشم مشکی بی انتها که نیستی را تجسم می داد، سه جفت پای پر از تیغ که به تنه وصل شده بود و یک متازوم حجیم در قسمت پشتی آن که به تنهایی برای له کردن رایان کافی بود، بلندی پهنای بدن مورچه چندین برابر قدش به نظر می رسید و آرواره های دندانه دندانه وحشت را به دلش می انداخت.

برخلاف او، شاهدخت خون با سرگرمی از قیافه ترسیده پسر لذت می برد، پوزخندی زد و به سمت بدن مورچه حمله ور شد، حتی اجداد این مورچه ها برای او شوخی ای بیشتر در نظر گرفته نمی شدند. یک مورچه ی کارگر کوچک که جای خودش را داشت.

جانور به سرعت واکنش نشان داد و با آرواره هایش به طرف شاهدخت خون هجوم برد، رایان با دیدن این صحنه آب دهانش را قورت داد و خنجر نور را با سرعت به دست گرفت. چطور می توانست بگذارد فاجعه‌ی آغوش پرنسس و ببر دوباره برایش تکرار شود.

خنجر از دفعه ی قبل به طور کامل ترمیم شده بود، باریکه نور آبی آن حواس مورچه را به سمت رایان پرت کرد. او با بی محلی رو به مار فریاد زد :

 «ببین و یاد بگیر، شاهدخت جون!»

اما در پی آن به جز صدای برخورد خنجر به تیغه های پای مورچه همراه با ترک های جدید روی آن حاصلی را به همراه نداشت.

شاهدخت خون دوباره سری از روی تأسف تکان داد، با این تفاوت که این بار رایان هم با افکار او موافق بود.

 «پسره ی بی عرضه!»

در همین هنگام مار و مور باهم گلاویز شدند، کاری از دستش بر نمی آمد. با کمی مکث، برخورد با قفسه ی کتاب ها را به یاد آورد. صورتش رنگ عوض کرد اما الان وقت فکر کردن به آن افتضاح را نداشت. روی کلمات  خاکستری رنگ متمرکز شد.

مصنوع : [ کیسه ی فضایی ]

فضایی بزرگ و تاریک، با انبوه وسایل هر گوشه آن در دید او قرار گرفت، به سرعت و بدون توجه  اولین سلاحی که در میان  وسایل دید را بیرون کشید .

در پی آن شمشیری زنگ زده در دستش ظاهر شد، با نگاه کردن به وضعیت آن پوزخند تلخی زد. از بین کوهی از وسایل باید این یکی بیرون می آمد ؟ اما فرصتی باقی نماند. پای مورچه به سمتش تاب خورد و او در کمال نا امیدی از شمشیر برای دفع آن استفاده کرد. فقط امیدوار بود که این یک ضربه را تحمل کند.

تسلیحات : [ شمشیر حماقت ]