ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

رایان ساعتی را روی یک تخته سنگ نشسته بود، چهره اش رنگ پریده و ناراحت بود.

حالت صورتش هر چند دقیقه  تغییر می کرد، ناباوری، ترس، حیرت و انتظار را می شد از چهره اش خواند.

او مدتی تأمل کرد.

 « الان باید چکار کنم؟!.»

 ساعتی را به امید اینکه توسط شخصی دیگر نجات پیدا کند به انتظار نشست.

صدای طبیعت گاه سرگرمی بود و به او روحیه می داد و زوزه و غرش های جانوران ترسش را بیشتر می کرد.

انتظار برای او فایده ای به بار نیاورد، خورشید دیگر در اوج آسمان نبود و کم کم روشنایی روز جای خود را به تاریکی دلهره آور شب می داد.

در شهر، شب را مظهر سکوت و آرامش و تاریکی را بهترین شرایط برای استراحت می دانستند، اما در جنگل تاریکی فقط شروع شکار برای جانوران قوی تر بود.

طبیعت جنگل این گونه بود.

رایان دیگر تاب نیاورد.

 بالاخره تصمیم گرفت تا به دنبال نشانه ای از بقیه باشد، آبادی ای، یا انسانی، بالاخره هر جا آبادی بود امنیت هم بود و حتی تحمل کردن این سختی با یک شریک آرامش بیشتری به همراه می آورد.

 بلند شد و اطرافش را بار دیگر برانداز کرد.

همه جهت ها شبیه بودند و تقریبا هیچ نشانه ای نبود که آن ها را از هم متمایز کند.

رایان بالاخره یک جهت شانسی را انتخاب کرد و راهش را در میان درختان پیش گرفت.

استرس و ترس با هم تفکرش را مختل کرده بود، او حتی به جایی رسید که ثانیه هایش را می شمرد تا حواس خود را پرت کند.

رایان با خودش فکر کرد:

 « چرا این همه رمان خواندی، مگر ندیدی که احتمال تناسخ و احضار یک اوتاکو چقدر زیاد بود؟!. فکر میکنی تو آدمی هستی که از این به اصطلاح فرصت استفاده کنی؟!»

رایان همچنان به خطاب قرار دادن خود ادامه میداد و هذیان می گفت:

 «حکم اعدامم را امضا کردم.!»

او حتی دست به دعا شد تا از حمله ی جانوران در امان بماند. اما خودش هم شک داشت که هیچ تاثیری به حالش داشته باشد.

ساعتی گذشت، تقریبا بعد از ظهر بود، احساس گرسنگی به رایان غلبه کرد و صدای غار و غور معده اش سکوت فضای اطرافش را شکست.

غووورر

بی فایده است، اما باز هم از یک جا نشستن بهتر خواهد بود، شاید حد اقل نتیجه ای به همراه داشته باشد.

رایان اندکی درنگ کرد و دوباره به حرکت ادامه داد، این بار سریع تر از قبل راه می رفت و با آخرین ذره از امیدش دعا می کرد.

صدای خروش آب یخ قلبش را باز کرد.

هر جا آب بود غذا هم پیدا می شد و حتی اگر پیدا نمی شد او باز هم به مقداری آب برای زنده ماندن احتیاج داشت.

 لبخندی زد، اندکی رنگ به چهره اش برگشت و با امید بیشتر صدا را دنبال کرد.

او دیگر حتی به فکر مکانی که در آن حضور داشت نبود، جنگل، قیامت، جانوران. این ها در کنار هم چه معنایی داشت وقتی  از گرسنگی بمیرد؟؟!

این افکار پوچ او بود که به دلیل بهم ریختن ذهنش ایجاد شده بود،یک انسان در چند ساعت گرسنگی می مرد؟!

اما باز هم در این لحظه  افکار پوچش باعث شد نشکند و به سمت جلو پیش برود این خود برای شخصی مثل رایان که ذهنش را حفظ کند معجزه ی بزرگی بود.

او حتی نمیتوانست مشکلاتش را حل کند، شاید کمی شانس و شاید همین ذهنیت اینجا به او کمک می کرد، صدای آب بلند تر از قبل شنیده می شد.

بالاخره به مقصد رسیده بود.

رودخانه ای کم عمق در دید رایان قرار گرفت.  بسیار شفاف و  زلال بود در حدی که کف آب دیده می شد. جریان آهسته پیش می رفت و قطراتی از آن به بیرون می ریخت.

نی های بلند کنار آب چیده شده بود و یک شکل حصار مانند را تشکیل می داد.

رایان دیگر منتظر نماند، کنار رود نشست و دستانش را در پیش هم به حالت یک قلب در آب فرو برد. او حتی به این فکر نکرد که آب قابل نوشیدن است یا نه، بنظر زلال بود پس باید پاک باشد، اما اگر نباشد چه؟!

او چاره ای جز این نداشت. باید اب می خورد.

احساس لذت و خنکی به همراه سرما به بدنش نفوذ کرد.

رایان آهی کشید و زمزمه کرد:

 «خنک است.!»

دستانش را پر از آب کرد و بالا آورد، همینکه می خواست آب بنوشد صدای خر خر از آن سوی رودخانه بلند شد.

هاله ی موجود سطحK. . شناسایی شد.