ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

[ شمشیر حماقت ],[H]

ویژگی : [رویین],[ حماقتِ استاد ]

رایان با احساس نزدیک شدن خطر، ناخودآگاه پلک‌هایش را بست، وزش سردی را احساس می‌کرد و بدنش همراه با آن می لرزید؛ تا این که باری دیگر صدای گوش خراش جیغ فلز بلند شد، لحظه‌ای هم‌چنان منتظر ماند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. انگار حماقت، آن قدر‌ها هم که اسم و رنگش نشان می‌داد، بی‌مصرف نبود.

   ویژگی:

[رویین] :« نابود نشدنی»

‌[حماقت استاد] : « اگه از این شمشیر استفاده می‌کنی لیاقت احمق بودن رو داری!»

توضیحات: «‌دختری کوچک در اوج حماقت و ثروت به تقلید از هفایتوس، فلز با ارزش و افسانه‌ای میتریل را هدر داد و اولین شمشیرش را به عنوان هدیه‌ای به یک عروسک تبدیل کرد ، می‌خواست شوالیه‌ی رویاهای پاک دخترانه‌اش را بسازد، شوالیه‌ای که برای او بجنگد و جان دهد ، اما عروسک به اعتمادش خیانت کرد و هیچوقت شمشیر را حتی بعد از تهدید‌های روزانه به دست نگرفت.»

نگاهی از روی تعجب به کلمات مقابلش انداخت. نفس عمیقی کشید. نمی‌دانست باید نسبت به توصیف کوتاه اولی متعجب باشد یا تمسخر دومی، اما الان وقت فکر کردن به این چیز‌ها را نداشت.

شاهدخت، خون کنار آرواره‌ی مورچه را با نیش‌های خنجر مانند، سوراخ کرده و به سرعت خونش را می‌نوشید. تغییرات و اثر گذاری اولین ویژگی در این درگیری به وضوح مشاهده می‌شد، بدن مار با نوشیدن متعدد رشد می‌کرد و بیشتر به مور تسلط می‌یافت، تیغه‌های دندانه دندانه، فلس‌هایش را خراشیده و او را آزرده می‌کرد، اما این به هیچ وجه میلش را به ادامه‌ی لذت بردن از این نوشیدنی لذیذ کاهش نداد.

هلال‌های عسلی می‌درخشیدند و حاشیه‌های نارنجی رنگ در کنار آن چشمک می‌زدند. بدون دخالت رایان هم به مرور مورچه از کم خونی هلاک می شد اما ادامه‌ی این روند آسیب زیادی به همدم مست شده‌اش می‌رساند.

از بی توجهی مورچه استفاد کرد و با جهشی از پشت سر خودش را به بالای بدن جانور رساند، طبق عادت همیشه می‌خواست به سمت گلویش هجوم ببرد و بدون اتلاف وقت و هزینه، بازی را به نفع خودش تمام کند. اما بلندی تیغه‌ی شمشیر و بدن مار به عنوان مانع، او را از فکر انجام این کار باز داشتند.

جانور متوجه سنگینی روی پشتش شد ولی همچنان با شاهدخت خون درگیر بود و حواسش را به او محدود کرد، خون زیادی را در این مدت از دست داد و این باعث مختل شدن کارایی و عملکرد‌های غریزی‌اش می‌شد.

در آن لحظه باور داشت که توجه به تهدید کوچک، فقط آسیب بیشتری را از سمت مار به او وارد می کند. اما دقیقا همین نادیده گرفتن تهدید کوچک، کار دستش داد.

ثانیه ی بعد تیغه‌ای زنگ زده، سر مورچه را هدف گرفت، تنها زخم کوچکی روی آن ایجاد کرد، اما این باعث ناامیدی رایان نشد، جانور ناله می‌زد و تلو تلو می‌خورد.

بار دیگر و این بار با هر چه در توان داشت، شمشیر را در امتداد زخم فرود آورد، به سختی اما در نهایت شکافت و بدن بی‌جان مورچه با همین یک ضربه به زمین افتاد.

«موجود سطح H را کشتید.»

«1 امتیاز زندگی به دست آمد»

متأسفانه شریکش به اندازه‌ی کافی خوش‌شانس نبود، با زمین خوردن جانور، تیغ‌های آرواره‌اش بیشتر به فلس مار فشرده شد و زخم عمیقی را به جا گذاشت. هر چه سطح بالا‌تر می‌رفت، امتیاز زندگی، تأثیر کمتری روی زخم‌ها داشت و این در مورد شاهدخت خون که با هسته‌ی جانوران رشد می‌کرد حتی بیشتر از دیگران لحاظ می‌شد.

نگاه سردی به پسرک انداخت و آهسته چند بار به سمتش جیغ کشید. رایان به سرعت خودش را کنار مار رساند نگاهی به کلمات خاکستری انداخت و در پی آن بدن حجیم مورچه با جرقه‌ای از دید آن‌ها محو شد.

شمشیر زنگ زده یک بار برق زد و خون روی آن ناپدید شد اما رایان، درگیر‌تر از آن بود که متوجه شود.

پشت سرش را خواراند و از خجالت سرش را پایین انداخت، شاید کمی با شاهدخت خون بحث و بد قلقی می‌کردند اما هنوز هم او را به چشم شخصی ارزشمند در خانواده‌اش می دید.

بدن مار به مرور زمان کوچک‌تر می شد اما خونریزی هم چنان ادامه داشت. دو زانو نشست و انگشتانش را بدون توجه و انزجار در حالی که درد را تجسم می‌کرد روی فلس‌های خونین کشید. چندین بار دهانش باز و بسته شد و در آخر با صدایی آهسته گفت:

«ببخشید، من خیلی بی احتیاطی کردم!»

انتهای پارچه ی سفید رنگ پیراهنش را لمس کرد اما همین که می‌خواست آن را پاره کند، شاهدخت خون از قبل با یک جهش خود را به شانه‌هایش رساند. منتهی برخلاف دفعه پیش، این بار گزش خفیفی گردنش را آزار داد.

نگاهی به پایین انداخت. چشم‌های مار بیشتر از آخرین بار که خون مورچه را می‌نوشید می‌درخشید و او را حتی مست‌تر از قبل نشان می‌داد.

رایان کمی احساس ضعف کرد، شاهدخت خون قصد متوقف شدن نداشت و با سرعت خون را از گردنش می‌مکید. کمی درد داشت اما هنوز می‌توانست آن را تحمل کند. در همین حین، به تدریج زخم روی فلس‌ها بسته می‌شد، جوری که انگار از اول آسیبی ندیده بود.

پلک‌هایش سنگین‌تر می‌شدند اما باز هم ثابت ماند و تا آخرین لحظه با محبت به چشم‌های مار نگاه کرد، این دفعه مقصر بود و این را به عنوان جبران خطایش در نظر گرفت.

بعد از افتادن بدن رایان، چشم‌های شاهدخت خون به شکل قبل برگشتند. انگار از خواب کوتاهی بیدار شد، نگاهی به او انداخت و با زبانش جای نیش را لیسید. در پی آن، دو نقطه ی کوچک خونین به آرامی و بدون هیچ ردی بسته شدند.

بدن رایان را صاف کرد تا راحت باشد اما در همین حین، یکبار دیگر به گردنش خیره شد، دست خودش نبود. انگار افسون شده باشد، نیش‌هایش بار دیگر پوست سرد رایان را لمس کردند اما به آن ادامه نداد، پلک‌هایش را بست و به سمت یکی از تونل‌ها برگشت.

بیشتر از این باعث صدمه‌ی شدیدی به پسرک می‌شد، در این مدت بار‌ها فداکاری و محبتش را احساس کرده بود، چطور می‌توانست به او آسیب برساند. این دقیقا چیزی بود که در هر شرایطی نمی‌خواست. اما میل و تشنگی خون به احساساتش غلبه می‌کرد و نیاز داشت از راه دیگری آن را ارضا کند. با سرعتی چندین بار بیشتر از قبل به لطف خون همدمش به طرف طعمه‌های بعدی پیش رفت.

پس از آن رایان دیگر چیزی را احساس نکرد، اما صدای همیشگی چندین بار یک پیام را تکرار و سلامتی بدنش بعد از آن کم کم بهبود یافت.

شاهدخت بیکار ننشست، اگر چه امتیاز زندگی برایش تاثیری نداشت. اما علاوه بر ارضای میل خون، سلامتی شریکش اولویت بود، نمی‌خواست بیشتر از این چیزی به او مدیون باشد.

«همدم روح شما یک موجود سطح H را کشت.»

«1 امتیاز زندگی به دست آمد.»

«همدم روح شما یک موجود سطح H را کشت.»

«1 امتیاز زندگی به دست آمد.»

«همدم………..»

«1 امتیاز….»

«همدم…»

«1 امتیاز.. »

هر چند دقیقه یک بار، پی در پی اعلام می‌شد و نتیجه تلاش شاهدخت خون را به خود به همراه می‌آورد.

چندین جسد در گوشه‌ی اتاقک و تونل‌ها افتاده و شکلی ترسناک به آن می‌داد. این ادامه داشت تا این که تأثیر خون رایان از بین رفت.

امتیاز زندگی : 19 /100

زمان گذشت، بعد از مدتی رایان به آرامی پلک‌هایش را باز و چشمانش را مالید. به اطراف نگاه کرد، شاهدخت خون روی سینه‌اش حلقه زده و خوابیده بود، مدتی به بدنش خیره شد اما هیچ زخمی روی فلس‌هایش دیده نمی شد.

آهی از آسودگی کشید، بدن مار را چندین بار نوازش کرد، فلس‌های سرد و یشم مانندی داشت که از لمس کردن آن لذت می‌برد. طولی نکشید که بار دیگر در آغ+ش او به خواب رفت……..