ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

خورشید درحال غروب بود، درخششی طلایی مخلوط با حاشیه های مشکی رنگ جنگل را دربر گرفته بود، همه این ها دست به دست هم داده و منظره ای دیدنی و زیبا را شکل داده بودند.

رایان روی زمین دراز کشیده بود، او به سختی نفس نفس میزد، آب گلویش خشک شده بود و نای تکان خوردن نداشت.

انرژی ای تازه و طراوت بخش در بدنش جاری شد، اما درد به او مجال لذت بردن از خنکی و آرامش پیروزی در نبرد را نداد، تمام استخوان هایش تیر می کشید و پوستش مور مور می شد، درد خفیف بود اما پراکنده و تمام بدنش را آزار می داد، انگار هزاران مورچه در یک زمان جای جای تنش را دندان می گرفتند.

 از درد لبش را گاز گرفت، تیشرت مشکی رایان اکنون با  رد های پنجه گرگ و دندان هایش پاره پاره شده و خون  آن را به شکل نقاشی درهم سرخ کرده بود.

گز گز بدنش به آرامی فرو نشست اما این پایان کار نبود. زخم های روی ساعد دست رایان و مچ پایش به شدت می سوخت، انگار بدنش را در آتش کباب می کردند، او نگاهی به زخم روی دستش انداخت.

تقریبا سوراخ سوراخ شده بود و رد دایره شکل دندان دور تا دور ساعدش مانند خالکوبی با زخم های عمیق به نظر می رسید.

دو رد سوراخ عمیق تر بود، مشخصا جای دندان های نیش گرگ بودند که روی دست رایان یادگار گذاشته بود. در کمال تعجب گوشت در زخمش جمع می شد و به هم می پیچید، او گیج شد و با چهره ای در هم چندین بار پلک زد.

رایان صحنه ی رو به رویش را باور نمی کرد، آیا این اثر انرژی زندگی بود؟!

در کمتر از چند دقیقه بدنش به حالت عادی بازگشت بود، این صحنه مانند زخمی شدن یک رویین تن در داستان های حماسی به نظر می رسید، اما رایان می دانست که همه این ها به لطف انرژی زندگی ای  که از کشتن گرگ بدست آورده بود. ممکن شده .

قطرات خون روی صورتش باعث انزجار رایان می شد و او را آزار می داد، نگاهی به جسد گرگ روی زمین انداخت و به آرامی بلند شد.

هنوز زانو هایش سست بود و شوک قبلی بدنش را تحت تاثیر قرار می داد. او احساس ضعف شدیدی می کرد و گلویش از تشنگی می سوخت. بالاخره از قبل گرسنه بود و ترس باعث شد حتی بیشتر ضعف کند.

 قدمی به سمت رودخانه برداشت، مچ پای راست رایان تیر می کشید و احساس درد می کرد، انگار هنوز با اینکه زخم بهتر شده بود بدنش از صدمه قبلی زجر می کشید

او لنگان لنگان به سمت رودخانه قدم برداشت، کنار رودخانه نشست و بار دیگر برای برداشتن آب دستانش را به حالت یک قلب در آن فرو برد.

 دستانش را پر کرد و تا جایی که میتوانست نوشید. خنکی آب و یک باره خوردن آن گلویش را آزرده کرد.

 «لعنتی!.»

با این حال باز هم گوارا و لذت بخش بود، او به چیز دیگری فکر نکرد، با نوشیدن آب صدای شکمش از خروشیدن رودخانه پیشی می گرفت.

رایان قسمتی از گوشت گرگ را جدا کرد،  تکه گوشت را  در دستش گرفت، خون از آن چکه می کرد و به زمین می ریخت.

اگر قبل از این اتفاقات بود او حتی حاضر نبود برای بار دوم به جسد گرگ نگاهی بیندازد اما بعد از گذراندن تنها یک روز در جنگل به این درک رسیده بود، که تنها راهش برای بقا سازش  با شرایط و جنگیدن برای حفظ زندگی اش خواهد بود.

چشم های آبی رایان نگاهی از انزجار را نشان می داد، او پلک هایش را بست و راسته ای از گوشت گرگ را خام خام قورت داد.

رایان چاره ای نداشت، به سختی تکه گوشت را قورت داد و قسمتی دیگر جدا کرد، او به خوردن ادامه داد و در عین حال خودش را دلداری می داد:

 «آن قدر ها هم که فکر میکردم بد نیست!»، و باز هم به جویدن و قورت دادن گوشت ادامه داد.

او کم کم احساس سیری کرد . قوت به تنش باز گشته بود و بدن بی حالش سرزنده تر به نظر می رسید.

رایان زیر لب زمزمه کرد:

 «روز سختی بود.!»

شب هنوز در پیش بود و او این را به خوبی میدانست، فقط چیزی که از آن غافل شد بوی خونی بود که فضا را پر کرده بود، این خود یک محرک بزرگ برای ایجاد خطر و کشیدن یک جانور به کنار رود خانه بود.

او در حالی که به شرایطش فکر می کرد به صدای آب گوش می داد و از تماشای گذر رودخانه لذت می برد.

رایان به رون های عجیبی که از بدو ورود به جنگل برایش نمایش داده می شد فکر کرد، او در حالی که کنجکاوانه به صفحه نگاه می کرد با خود گفت:

 «اول باید این ها را درک کنم.!»