ورود عضویت
Survival System – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

جیغغغغغغغ.!

بووووووق.!

زمین میلرزید، مردم ترسیده بودند و فرار میکردند،همههمه و سر صدا هیاهوی بزرگی به پا کرده بود، روبروی یک ستون در منطقه ی 15 شهر دو خودرو با سرعت زیاد و بر اثر ترس و بی دقتی تصادف کردند.

 خودروی سواری T8 مشکی آتش گرفت، درست در جلوی آن یک بنتلی قرمز رنگ وضعیت بدتری داشت،جلوی بدنه کاملا له شده بود و حال راننده مشخص نبود، زن جوانی تقریبا 25 ساله از T8 پیاده شد و نگاهی به ماشینش انداخت. او آهی کشید و با استرس به سمت بنتلی حرکت کرد.

زندگی یک انسان از ماشین زیبایش ارزشمند تر بود، اما این همه از مهربانی او بود، اگر به خسارت  حساب می شد مطمعنا ماشین گران تر بود.

دختر زیبا با موهای مشکی و چشمانی بنفش رنگ، مژه های بلند که خود را با رنگ زیبای چشم هایش تطبیق داده بودند. پوست صاف و سفید، بدنی کشیده و بالغ، در یک کلام بسیار کامل و تاثیر گذار بود.

چشم های آبی ای در این وضعیت به دختر زل زده بود، او متوجه نشد و به سمت درب بنتلی حرکت کرد. زمین میلرزید ولی این باعث توقف اراده او نشد.

کلیک.!

درب خودرو را باز کرد، صحنه ی وحشتناک و دلخراشی هم در دید او و هم چشمان آبی لرزان قرار گرفت. خون و شیشه های شکسته روی زمین پخش شده بود، بوی وحشتناکی می داد. راننده با چشم های باز روی صندلی نشسته بود و حرکت نمی کرد، خون همچنان از سرش جاری بود، میله ای فلزی سرش را شکافته بود و از سمت دیگر آن بیرون میزد.

جیغغغغ!

دخترک از ترس روی زمین افتاد و صورتش را پوشاند،  چشم های آبی مانند موج های اقیانوس بیتاب به نظر میرسیدند، وحشت در آنها موج می زد، او حتی بوی خون را از این فاصله حس می کرد، درست تر از آن بوی مرگ یک انسان بود.

 «لعنتی.!»

رایان از خواب پرید، روی زمین نشست و با دست سینه اش را پوشاند، او نفس نفس می زد پیشانی اش عرق کرده بود و ضربان قلبش با یکدیگر مسابقه می دادند.

 صورتش تیره و وحشت زده به نظر می رسید. او هوا را بیشتر در سینه حبس می کرد  و عمیق تر نفس می کشید.

بعد از اینکه کمی آرام تر شد با لحنی عصبی شکایت کرد:

 « وقتی بیدارم با کابوس مواجه میشم و وقتی میخوابم هم کابوس میبینم؟!.، لعنتی این دیگه خیلی مسخره اس.»

او نگاهی به اطراف انداخت پرتو های گرم خورشید به صورتش می تابید، برگ و شاخه های کوچک و بزرگ اطرافش را پوشانده بود. صدای پرندگان و جیک جیک گنجشکان روحیه ضعیفش را تقویت می کرد.

 «داخل لانه خوابم برد؟!.»

رایان سرش را خواراند، میتوانست کشنده باشد، اگر جغد برمیگشت چه اتفاقی برای او میفتاد؟!. یاد  موجودات دیگری که می توانستند  به راحتی در زمانی که بی دفاع بود به اوحمله کنند.

 چه وضعیتی!

او ناراضی بود کاش حداقل خواب آرامش بخش و زیبایی می دید، اما این هم نبود  قماری با دو سر باخت، باز هم حد اقل خستگی  اش برطرف شد.

 رایان خمیازه ای کشید و گفت:

 «باید به راهم ادامه بدم.!»

او با عجله از درخت پایین آمد، روز بهترین زمان برای گشتن بود و نباید حتی ذره ای از آن را تلف می کرد، مسئله زندگی بود، دوباره مسیر جنوب را پیش گرفت و به راه رفتن ادامه داد.

منظره یکی بود تا دیروز به راحتی مسیر را گم می کرد اما حواس تقویت شده رایان در اینجا کمکش کرد، هوا تازه بود و رایان با حرص از آن لذت می برد، کاش می شد با خیال راحت اینجا استراحت کرد و آرامش گرفت، اما او این را هم می دانست که آرامش و سکوت  اکنون پوشالی و توخالی است و هر لحظه ممکن است از هم بپاشد.

خطر، خبر نمیداد.

…………

چک چک چک.

صدای چکه کردن قطرات آب به زودی در اطراف او پیچید، رایان با لبخندی بر لب به مسیر ادامه داد و گفت:

 «به موقع بود . کم کم داشتم تشنه میشدم.!»

چیزی نگذشت که به منشا صدا رسید، برکه ای زیبا که در محیطی صخره ای تشکیل شده بود، چندین تکه سنگ بزرگ در اطراف آن قرار داشتند و برکه را تزیین می کردند. قطرات آب از روی سنگ ها به پایین چکه می کردند و صدایی دلنشین را به وجود می آوردند.

سطح آب موج می زد، در وسط برکه ماهی های رنگارنگ و انواع مختلف آن به سرعت شنا می کردند، بعضی خیلی ریز و بعضی از یک وجب بزرگ تر بودند اما باز هم برای رایان خوشحال کننده بود، منابع رایگان غذا، بدون خطر اضافی و شاید حتی با انرژی زندگی و قدرت بیشتر ی که می توانست به سادگی بدست بیاورد.

 شبیه یک موجود شیطانی به نظر می رسید، لب هایش را لیسید و با لحنی هیجان زده زمزمه کرد:

 «باید امتحان کنم!. «