فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

باز: تکامل آنلاین

قسمت: 264

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 264 – دشمنان مجبورند در جاده‌ای باریک ملاقات کنند

«کوسکه؟» لیام غافلگیر شد. در آن راهروی باریک، آن‌ها فقط چند ثانیه با یکدیگر فاصله داشتند.

و واضح است که آن‌ها نیز به همان دلیلی که او به این‌جا آمده بود، آمده بودند تا خزه‌هایی را که روی دیواره‌های تونل بود، بررسی کنند.

اما آن‌ها خیلی خوشحال به نظر نمی‌رسیدند؟

فقط یک ثانیه مانده بود که آن‌ها به سمتش برگردند، اما در آخرین لحظه، لیام ناگهان چیزی حس کرد و تصمیم گرفت حرکتی انجام دهد.

به جای اینکه بگذارد آن‌ها جلوی او بیایند، سریع قدمی برداشت و به گوشه‌ای چرخید تا جلوی آن‌ها بایستد.

«چیه؟ چرا صورت‌هاتون این شکلیه؟ ماموریت‌ِتون شکست خورد؟» پوزخندی زد ولی نگاهش مثل یخ سرد بود.

فوراً گروه چهار نفره سر و صدای خود را متوقف کردند و چشمان‌ِشان گرد شد.

دشمنی که چند ساعت گذشته از آن فرار کرده بودند، ناگهان در مقابل‌ِشان ایستاده بود.

«لعنتی! لعنتی!» مدن اولین کسی بود که صدایش را بلند کرد و طوری به لیام نگاه کرد که انگار قلبش را چنگ زده بود. طوری به او خیره شد که انگار خود خدای مرگ است.

«لعنتی! لعنتی! لعنتی!»

«چرا اینجایی!!!»

«از کجا فهمیدی توی ماموریت شکست خوردیم؟»

«اینجا نمی‌تونی به ما دست بزنی! اینجا نگهبان هست، اوکی؟ هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی!»

«مدن!» کوسکه فریاد زد و بلافاصله او را از صحبت بیشتر باز داشت.

فقط در آن زمان مدن متوجه شد که او از حد گذشته و چیزی گفته است که نباید می‌گفت. از آنجایی که او غافلگیر شده بود، احمقانه اجازه داد اطلاعات از زیر زبانش به بیرون بلغزد.

سریع حرفش را قطع کرد و زیپ دهانش را بست. کوسکه به جای آن پا پیش گذاشت. «قبل از هر کاری خوب فکر کن، لیام.» و با لحن هشدار دهنده‌ای گفت.

«موضوع بین ما اصلا شخصی نیست. ما اتفاقی سر مسیر هم‌دیگه قرار گرفتیم و بهترین کار اینه که جداگانه بریم سراغ کار خودمون.»

«اینجا هیچ دشمنی‌ای نیست و نیازی هم به کینه توزی نداریم. توی بازی موفق باشی.» کوسکه یک واقعیت را گفت و شروع به راه رفتن کرد.

او منتظر پاسخ لیام نشد و به طور معمولی از کنارش گذشت. با این حال، یک ثانیه بعد، قبل از اینکه بتواند قدم دیگری بردارد، فورا متوقف شد.

یک شمشیر بنفش تیره راه او را مسدود کرده بود. در واقع، اگر به خاطر این واقعیت نبود که سریع واکنش نشان داده بود، او را به دو نیم کرده بود.

«لیام!» کوسکه با عصبانیت و شوک فریاد زد.

بقیه با گیجی به او نگاه کردند زیرا یک ثانیه دیر فهمیدند چه اتفاقی افتاده است.

«اینجا جایی نیست که بتونی توش دردسر درست کنی، حتی اگه دوک باشی.» کوسکه گفت، و عمدا روی کلمه ی دوک تاکید کرد.

لیام پوزخندی زد. «اوه، اما من فکر می کنم می‌تونم، می‌خوای شرط ببندی؟»

مدن. «باشه. روی چی می‌خوای شرط ببندی؟ تو فقط یک نفر هستی. ما چهار نفریم. جدی می‌خوای امتحانش کنی؟ مخصوصاً اینجا توی شهر سلطنتی؟ اصلا می‌دونی..»

«مدن!» کوسکه یک بار دیگر فریاد زد و مانع از فاش شدن تمام اطلاعات شد.

لیام کوسکه را به خوبی نمی‌شناخت، اما حتی خودش هم می‌توانست بگوید که آن شخص اکنون واقعاً عصبانی است. حیف شد، او می‌خواست چیزهای بیشتری یاد بگیرد، اما کوسکه مانع از وقوع آن شد.

«دیگه حرف نزن، خفه شو. بیاید بریم. حالا! نیازی به صحبت با کسی نیست. اون به ما حمله نمی کنه، نه اینجا.»

«ولی…»

«بیا بریم!» به نظر می‌رسید کوسکه نمی‌خواست چیزی بیشتر بشنود. قبل ا...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب باز: تکامل آنلاین را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی