جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 121
فصل ۱۲۱ - لو نینگ
«چهار چشمی، مگه کری لعنتی؟!» فرد نظامی که قبلاً هشدار داده بود وقتی دید که فو شوفنگ هنوز از ماشین پیاده نشده فریاد زد و جلو آمد: «اگر تا پنج ثانیه دیگه از اون ماشین لعنتی پیاده نشی، سوراخ سوراخت میکنم و بعدم میندازمت جلوی خوکا!»
فو شوفنگ در نهایت واکنش نشان داد و به سرعت پیاده شد. با نشانه گرفتن چنین سلاحی، پاهایش مقداری میلرزید و صورتش مقداری سفید شده بود. این یک مسلسل بود و در مقایسه با تپانچهای که دیروز بهوسیلهاش به آنها حمله کردند، یک تفنگ کاملاً متفاوت بود!
«حرکت کنین.» بای زهمین به آرامی زمزمه کرد و به دنبال آن دو نفر دیگر جلو رفت.
«لعنتی، الکی داریم وقتمون رو تلف میکنیم.» فرد قبل از اینکه با اخم به آن سه نفر نگاه کند دوباره غرغرکنان گفت: «شما سه نفر از کجا اومیدن؟ برای چی اومدین اینجا؟ این منطقه متعلق به چهار رئیس بزرگه!»
فو شوفنگ قبل از شروع به توضیحاتش با لکنت زبان، لحظهای به بای زهمین نگاه کرد: «م-ما سه نفر بازموندههای دانشگاه پکن هستیم. چند روز پیش شانسی تونستیم فرار کنیم و همش رو در اختفا بودیم...»
دلیل اینکه بای زهمین باعث شد فو شوفنگ صحبت کند دقیقاً به خاطر اضطرابی بود که از سمت او احساس میکرد. اگر او یا ژونگدی بیش از حد صحبت میکردند، نظامیان میتوانستند بفهمند که چیزی اشتباه است. بالاخره هیچ یک از آنها بازیگر نبوده و ذاتاً افراد آرامی بودند.
همانطور که فو شوفنگ به سوالات پاسخ میداد، بای زهمین محیط اطراف را بررسی کرد و مقداری تحت تاثیر قرار گرفت.
حصارهای چوبی برای دفاع از اردوگاه بیفایده بودند زیرا یک جانور جهشیافته بهراحتی میتوانست آنها را نابود کند. با این حال، برای زامبیهای سطح پایین معمولی که هیچ قدرتی نداشتند، این نردههای چوبی مانع بزرگی بود که میتوانست برای بازماندگان زمان بخرد.
در خیابانها گاه و بیگاه افرادی با لباسهای تقریبا کثیف و پارهای عبور میکردند. حالت چهرهی همه تقریباً تیره بود و وقتی با احتیاط به اطراف نگاه میکردند در چشمانشان ترس مشخص بود.
بیشتر مردم بیرون از خانه هایشان نشسته بودند و با چهرههایی مرده در حال و هوای خود...
کتابهای تصادفی
