

پدر نامیرا
Walking Daddy
نویسنده: ثبت نشده
«بابایی، من میترسم...»
«چیزی نیست عزیزم. بابایی اینجاست.»
ویروس داشت داخل بدنم پخش میشد. متلاشی شدن رگها و بوی سوختن مغزم رو حس میکردم. درد تمام وجودم رو پر کرده بود ولی در این لحظات نه به درد، بلکه به چیزی که باید ازش محافظت میکردم فکر میکردم؛ به دخترم.
برای محافظت از اون، حاظرم هر معاملهای رو قبول کنم و به هر ظلمی چشم ببندم!
خوانده
-
ژانرهای اصلی
دستهبندی
دستندرکاران
مترجمین، ویراستارها
شروع به انتشار
وضعیت انتشار
از سمت تیم انگلیسی یا بهخاطر استقبال کمتر از ۱۰ نفرآخرین نظرات ناول

محمد
9 ماه قبل
سطح 10
یه دلیل دیگه برای چک کردن ناولیست.
کاش طبق یه روتین منظم مارو مستفیض کنید. 🗿🫰

B.A.D
9 ماه قبل
سطح 34
محشره لطفا سریع ادامه بدین
ناول های تصادفی

